ماجراهای ایران ۱: آقا خشایار و نصیحت دوباره

دوستم پشت فرمان بود، گفتم من را همین جا در خیابان فرهنگ ساری پیاده کن باید بروم جایی. خداحافظی کردیم و راهی شدم. جعبه‌ای شیرینی تر و خشک را از شیرینی‌سرای محبوب بچگی‌ام «بانو» خریدم. تنها یک خیابان آن‌ورتر یک شرکت خدمات رایانه‌ای بود که هشت‌نُه سال پیش در آن کار می‌کردم. شیرینی را برای همان‌ جا خریده بودم. تابستان سال دبیرستان راهی خیابان‌ها شده بودم تا کاری پیدا کنم، از آرایشگاه‌ها و سوپرمارکت‌ها پرسیدم که کار می‌دهند و ندادند. بعد پیش بابا رفتم و خواستم برایم در رستورانی کار تابستانه جور کند و او گفت که صاحب یک خدمات رایانه‌ای دانشجو‌اش بوده اگر آن جا کار کنم بهتر است و همین شد. چند روز بعد رفتم به زیرزمین مغازه‌ای که من کوچک‌ترین کارمندش بودم.

با شیرینی وارد مغازه شدم. صاحب مغازه را که دیدم جلو رفتم و گفتم سلام، با تعجب و مکث سلامی کرد و گفت که چقدر بزرگ‌تر شده‌ام! شیرینی را نشانش دادم و گفتم برویم زیرزمین بچه‌ها بخورند. پرسیدم از بچه‌ها کسی مانده؟ دو سال پیش که برای خداحافظی آمده بودم فقط پدرام مانده بود. گفت که پدرام رفته تهران و امین خودش مغازه دیگری باز کرده. پایین که رفتیم فقط دو نفر بودند در حالی که زمان ما هشت‌نه نفر بودیم. زمان ما زیرزمین انباشته بود از لپتاپ‌ها و کیس‌های در نوبت تعمیر ولی حالا جز چند لپ‌تاپ چیزی نمی‌دیدم. خواستم بپرسم که چرا این جا انقدر خلوت شده که جلوی خودم را گرفتم، گفتم لابد شرایط مانند گذشته نیست. در حال خوش‌و‌بش بودیم که دیدم آن طرف کسی با لب‌خند بزرگی به سمت من می‌آید؛ آقا خشایار.

آقا خشایار مدیر بخش سخت‌افزار و بزرگ‌سال‌ترین هم‌کار ما بود. چهل سالی سن داشت. اوایل که کارم را آغاز کرده بودم هیچ چیز بلد نبودم و کارهای جا‌به‌جایی و گردگیری و تمیزکاری برای من بود. کمی که گذشت نصب ویندوز و بعضی کارهای نرم‌افزاری را یادم دادند تا انجام بدهم. مدیر‌ (صاحب مغازه) از من خوشش آمده بود، می‌گفت در یادگیری سریع هستم، برای همین بعد از یادگرفتن اکثر کارهای نرم‌افزاری من را پیش آقای خشایار فرستاد تا کارهای سخت‌افزاری هم یاد بگیرم و کمک کنم. آقای خشایار داشت لحیم‌کاری را به من نشان می‌داد، می‌گفت این ترانزیستور است آن مقاومت است آن بصار که یک هو پرسید «می‌خوای از ایران بری؟»، من با خنده گفتم که نمی‌دانم، کم‌سن‌تر از آن هستم که اصلاً درکش کنم و هیچ وقت فکرش را نکرده‌ام. پرسید دل من چه می‌گوید؟ اگر موقعیتش بود می‌روم؟ گفتم ایران را دوست دارم و ساری را خیلی دوست دارم ولی الان که فکر می‌کنم دوست ندارم دخترم در این کشور بزرگ شود، جایی که تمامی عمر با اجبار و زور سرش روسری می‌کنند. یادم است خندید و گفت در این سن کم به فکر دختر نداشته‌ات نباش. بعد شروع کرد گفتن که تو به نظر بچه سخت‌کوش و درس‌خوانی هستی اگر همین جور پیش بروی خارجی‌ها می‌آیند تو را ببرند. رو هوا نخبگان مملکت را می‌زنند. کلی پول و امکانات پیشنهاد می‌دهند که بروی آن جا برای آن‌ها کار کنی. با تعجب پرسیدم واقعا!؟ گفت که آره ولی یک چیز را بدان، آن‌ها هر چقدر هم به تو پول بدهند تو را برای خودت نمی‌خواهند برای خودشان می‌خواهند. تو آن جا خودت ارزش نداری، کرامت نداری، به عنوان کارگر می‌خواهندت. بعد ادامه داد که آدم فقط در مملکت خودش است که از نظر انسانی ارزش دارد وگرنه کشورهای دیگر جز به دلیل سود و منافع چرا تو را راه بدهند؟ این‌ها را گفت و لحنش را یادم نمی‌رود، گفت «ایران بمون. این‌جا تو رو واسه خودت می‌خوان، این کشور به امثال تو نیاز داره». این تنها باری نبود که چنین حرف‌هایی به من زد، شاید بالغ به سه چهار بار مرا کنار کشید و همین حرف‌های تکراری را با صدایی که وطن‌پرستی از آن می‌ریخت تکرار کرد. روز آخر که داشتم شرکت را به مقصد درس‌خواندن در تهران ترک می‌کردم وقت خداحافظی گفت که یادت نرود ایران بمانی.

جملاتی که گفت از یادم نرفت. بارها وقتی صبحت مهاجرت می‌شد جملات او در پس ذهنم راه می‌رفتند. از خودم می‌پرسیدم این «برای خودت تو را نخواستن» اصلاً یعنی چه؟ بیست و چند ساله بودم که داشتم از ایران می‌رفتم. چمدان‌هایم بسته، مدرک کارشناسی‌ام را بیست ملیون‌تومان خریده بودم تا‌ آزاد شود. دانشگاه‌های دولتی ایران در حقیقت رایگان نیستند تعهدی هستند. در هواپیما بودم که جملات آقا خشایار یادم آمد؛ رفتن به سرزمینی که تو را برای خودت نخواهند چه‌طور خواهد بود؟ 

آقای خشایاری که حالا پنجاه‌ساله بود با لب‌خند بزرگش سمت من آمد و مرا در آغوش کشید. گفت که خوشحال است که دوباره می‌بیندم. از درسم پرسید و گفتم که تمام کرده‌ام و سوال بعدی‌اش این بود که «رفتی خارج؟». اندکی مکث کردم. نمی‌خواستم ناراحت‌اش کنم، با لحنی شرم‌آلود گفتم که بله رفته‌ام کانادا. منتظر بودم نصیحت‌هایش را دوباره تکرار کند که گفت «خدا رو شکر تو حیف بودی». متعجب و گیج شده بودم که پرسید «الان که کلا برنگشتی ایران؟» گفتم نه سفر آمده‌ام و قرار است همان خارج زندگی کنم. گفت «کار درستی کردی برنگرد». بعد از این حرفش حیران شده بودم! گفتم آقای خشایار شما چرا؟ یادت نیست چه‌ها می‌گفتی؟ داری من را دست می‌اندازی؟ یادم است بسیار میهن‌پرست بودی. پاسخ‌اش ناراحتم کرد. گفت الان هم مردم ایران را دوست دارم ولی «این‌ها کاری کردن که آدم از کشورش بدش بیاد». من نمی‌دانستم باید چه بگویم اما او مانند همیشه موتور حرف زدنش روشن شده بود «تکنولوژی این جا معنی نداره ما مرغ و گوشتمون رو به زور می‌خریم» و همین جور به حرف زدن ادامه داد. من چنان دل‌شکسته شده بودم که نتوانستم به حرف‌هایش گوش بدهم ولی میزان زیادی داشت از دوران شاه تعریف می‌کرد که آن زمان عزت داشتیم و وضعمان خوب بود و بعد از مسائل ایران می‌گفت. کمی که گذشت من گفتم که باید بروم و او برای بار دیگر من را نصیحت کرد، «تا اینا نرفتن برنگرد».

دوستی که هرگز پاسخ نداد

تمامی نام‌ها مستعار هستند.

چند روزیست اوایل شب از دفترم بیرون می‌آیم و قدم زنان از کنار برف‌ها، بر روی جاده‌ای یخ زده وارد دانشکده هنر می‌شوم. دو سالی می‌شود که کلید‌های پیانو را لمس نکرده‌ام و حالا برای به یادآوردن آهنگی قدیمی دست به پیانو کوک‌نشده دانشکده هنر می‌زنم. بیشتر آهنگ‌هایی که بلد بودم از یادم رفته‌اند. تلاش می‌کنم آرام کلیدها را فشار دهم تا صدای تک‌نوازی پر اشتباه من گوش‌ها را نیازارد. دینگ دینگ دینگ، آهنگی خاطره‌انگیز به خاطرم می‌آید و این یکی را اتفاقا خوب بلدم. شروع می‌کنم به نواختنش و غرق در خاطرات، حواسم نیست که صدایش در سالن پیچیده.
دانشجوای کره‌ای از پشت به من نزدیک شد. قدی کوتاه داشت و صورتی کشیده و رویش یک عینک ساده مشکی. با سبیل‌هایی نازک -همچون یک پسر بچه پانزده‌ساله ایرانی- به من لبخند زد و گفت: «سلام، داشتم به پیانو گوش می‌دادم. این آهنگ آشناست. می‌شه اسم آهنگ رو بدونم؟». نمی‌دانستم چه بگویم. آن آهنگ هیچ نامی نداشت؛ خودم ساخته بودمش.

  • ادامه مطلب…

    در جست‌و‌جوی بندری‌ از دست رفته

    گفته بودم که پس از پست نتیجه آزمایش تعدادی از خاموش‌خوانان پیام‌های محبت‌آمیزی دادند؛ یکی از آنان علی بود. پرسیدم که چگونه وبلاگم را پیدا کرده‌ای؟ گفت از پست سگ‌پز؛ ساندویچی نام‌داریست، در گوگل جست‌و‌جویش کردم و به وبلاگ تو رسیدم. گفتم اگر سگ‌پز رفتی سلامم را برسان، بگو همان پسرکی که با بهداد اسپهبد می‌آمد و زمستان‌ها سوپ سفارش می‌داد بدجور دل‌تنگ بندری‌هایت است. صحبتمان ادامه پیدا کرد، گفتم من تا توانستم همه ساندویچی‌های دور و بر خواب‌گاه و دانشگاه‌ها را امتحان کرده‌ام. اندکی بعد به خودم آمدم و خاطراتی زنده شد. گفتم اصلاً همین که چرا من تمام ساندویچی‌های آن محله را آزمایش کرده‌ام داستان جالبی دارد، خواهم نوشت و به تو تقدیمش خواهم کرد؛ پس تقدیم به علی.

  • ادامه مطلب…

    در خیابان‌های تهران نارنج نیست

    پست پیشین من که درباره آموزش مذهب به کودکان بود بازخوردهای زیادی داشت. بیشتر از آن‌چه به نظر می‌رسد. هم بخش بزرگی از صحبت‌ها به درخواست نظر دهنده پنهان شده و هم صحبت‌های‌ای ای‌میلی و تلگرامی‌ای صورت گرفته. گرچه که نظر من عوض نشده، ولی جنبه خوب ماجرا این است که متوجه شدم دیگرانی با من مخالفند.
    این پست به هیچ وجه پاسخی به پست پیشین نیست. فقط دغدغه‌ایست که باید مطرح می‌کردم. من مدت‌هاست باور دارم ما آدم‌ها تلاش کمی برای درک همدیگر می‌کنیم. خودمان را محق‌تر از دیگران می‌دانیم، ولی به آنان اجازه نمی‌دهیم که خودشان را محق‌تر از ما بدانند. بی‌آن که بدانیم هر دو طرف حق‌هایی داریم.

    اواخر نوجوانی‌ام بود، ماه اول دانشگاه کارشناسی‌. من در گوشه‌ای از اتاقی در خواب‌گاهی بزرگ، تختی کوچک داشتم. از خانه و غذای مادر دور شده بودم اما دانشگاه غذای ما را می‌داد. از شنبه تا پنج‌شنبه، شام و ناهار؛ جوجه‌کباب، زرشک‌پلو، کوفته تبریزی و حتی جوجه چینی. البته به جز جمعه‌ها. در آن روز خاص خورد و خوراک با خودمان بود. تعداد ما ساروی‌ها زیاد بود و کنار هم اتاق گرفته بودیم. جمعه که رسید و خورشید تا اندازه‌ای بالا رفت، من و دوستی تصمیم گرفتیم با هم آش‌پزی کنیم. انتخاب ما خورشت بیج بیجی بود. گوشت‌ها را خُرد کردیم و برنج را شسته، روی شعله گذاشتیم. دستمان به نمک نخورده بود که فهمیدیم ترشی نداریم. گفتم جای نگرانی نیست، تو بپز من می‌روم نارنج می‌آورم.

    نمی‌دانم آیا تا به حال به زادگاه من ساری رفته‌اید یا نه. شاید در تابلوهای ورودی عبارت «به شهر بهار نارنج خوش آمدید» را دیده باشید. بی‌راه نمی‌گوید. بهار که می‌شود بوی گل نارنج خیابان‌ها را بر می‌دارد. ما شکوفه‌ها را می‌چینیم و مربای خوش‌بویی درست می‌کنیم و نامش را مربای بهار می‌خوانیم. دقت کرده‌اید که گفتم «خیابان‌ها»!؟ چون این درختان نارنج در خیابان‌ها هستند نه جای دیگر. کافی است در ساری راه بروید تا متوجه بشوید هر دو قدم یک درخت نارنج کاشته شده.جدی می‌گویم، در تمامی خیابان‌های ساری! این آخرین عکسی است که از ساری گرفته‌ام. اگر عکس را به اصطلاح زوم کنید متوجه سه چهار درخت می‌شوید، همه‌شان نارنج هستند. سمت ما نارنج مانند علف هرز رشد می‌کند. نشنیده‌ام کسی نارنج بخرد، از خیابان می‌شود چید. فصل نارنج هم پاییز است یعنی همان ماه اول دانشگاه. من هم منظورم از «نارنج می‌آورم» این بود که از سر کوچه می‌چینم.

    به کوچه رفتم ولی درخت نارنجی نبود. جلوتر رفتم. کوچه‌های دیگر را گشتم، نبود. بیشتر از گم شدن ترسم از بدمزه شدن غذا بود پس دل به خیابان زدم. این خیابان را گشتم، آن را گشتم، نبود که نبود. مردی داشت رد می‌شد. سلام کردم و با آن لهجه در آن زمان به شدت مازندرانی‌ام گفتم «آقا درخت نارنج این دور و بر کجاست؟». یکه خورد، هیچ وقت آن نگاهش متعجبش را یادم نمی‌رود. چهره‌اش نشان می‌داد دارد فکر می‌کند که درست شنیده یا نه. طولی نکشید که با صدای آرامی گفت «نارنج!؟ یه میوه فروشی تو اون خیابونه». این بار من متعجب بودم. با خودم گفتم شاید این آدم در عمرش نارنج به خانه نیاورده. کدام دیوانه‌ای نارنج می‌خرد؟ انگار برای خرید هوا به مغازه بروید. با خودم زمزمه کردم لابد اصلاً توی باغ نیست. گفتم «مغازه نه، درخت، درخت نارنج این ورا کجاست؟» باز او متعجب شد. گفت درخت نارنج چه بداند که کجاست، اگر نارنج می‌خواهم مغازه آن ور است. این را که شنیدم در دلم خندیدم که این یارو تعطیل است. راهم را گرفتم و رد شدم.

    چند خیابان نگذشته بود که صبرم به سر آمد. به پدرم زنگ زدم. بابا درس و کتابش را در تهران خوانده و این شهر را خوب می‌شناسد. پرسیدم بابا من چرا درخت نارنج پیدا نمی‌کنم. خندید و گفت برگرد به خواب‌گاه، ساری نارنج دارد، در خیابان‌های تهران نارنج نیست.
    این را که شنیدم فکرم به آن مرد ره‌گذر رفت. در آن لحظات من مطمئن بودم که نادان است، حالا فهمیدم که من نادان ماجرا بودم. تنها من نبودم، دو طرفه بود. از چهره‌اش معلوم بود که اون هم من را دیوانه می‌داند. هم من او را احمق می‌دیدم و هم او مرا. ولی آیا هیچ کداممان آن‌گونه که به نظر می‌رسید احمق بودیم؟ او که نبود، من هم داستان خودم را داشتم. در آن لحظات حواسم نبود که هر شهر لزوما مانند ساری نیست.

    این ماجرا تاثیر زیادی بر من داشت. از آن پس سخت‌تر آدم‌ها را قضاوت کردم. اگر در بحثی حس کنم طرف خیلی با من فاصله دارد گاهی از خودم می‌پرسم «نکنه ما دنبال نارنجیم». بیشتر اوقات به این نتیجه رسیدم که بله، بودیم. ما آدم‌ها زاده تجربیات و یادمان‌هایمان هستیم* و همین تجربیات بوده‌اند که اذهان ما را شکل داده‌اند. گاهی این یادمان‌ها انقدر متفاوت هستند که همدیگر را نمی‌فهمیم. همین اختلاف پیشینه دلیل این است که آدم‌ها آن‌قدرها که شما فکر می‌کنید احمق نیستند. هر کس قدری حق دارد، حقی که شما نمی‌بینید. شما نمی‌دانید در پس ذهن او چیست. درک کردن دیگران کار ساده‌ای نیست مگر قبل از هر بحث جلسات روان‌کاوی بگذاریم.

    نه مذهبی‌ها و نه غیرمذهبی‌ها احمق نیستند. نه آنان که به ختنه باور دارند و نه آنان که ذبح اسلامی را ممنوع می‌دانند، هیچ کدام احمق نیستند. شاید اشتباه باشند ولی احمق نیستند. گمانم بیش از نیمی از شما با جمله‌های پیشین من موافق باشید، اما آیا با جملات بعدی هم هستید؟ - رائفی‌پوری‌ها احمق نیستند. من با آنان حرف زده‌ام. شما رفته‌اید یک بار خالصانه با آن‌ها گفت‌و‌گو کنید؟ زمین‌تخت‌گرایان احمق نیستند. اکثرشان نقدهای بعضاً خلاقانه به مدل کروی زمین دارد که تا کنون پاسخی درباره‌اش نگرفته‌اند (چون مردم جای پاسخ فحششان می‌دهند). نمی‌خواهم بحث‌ را بازتر کنم فقط بگویم سَلَفی‌ها، هندوها و آدم‌فضایی‌باوران نیز احمق نیستند. من با همه‌شان عمیقا گفت‌و‌گو کرده‌ام. هر کسی داستان خودش را دارد. هر کسی ساری‌ای دارد که در خیابان‌هایش درختان نارنج است. خود شما نیز شاید دنبال نارنجید.
    دفعه بعد حواستان به نارنج‌ها باشد.

    پ.ن*: قبلاً درباره این دیدگاهم چیزهایی نوشته‌ام. در قسمت بالای این فایل که برای پژوهش‌گاه نوشته بودم می‌توانید بخوانید. پست وبی که کاش نجاتش داده بودیم بخشی از همین نوشته‌ام بود. (احتمالا بخشی از نوشته را درست متوجه نشوید، این‌ها حاصل روزها و ساعت‌ها جلساتی بود که داشتیم).

    پ.پ.ن:تا حدی اجازه اشتباه بودن را به دیگران بدهید. یادتان باشد، از نظر آن‌ها شما در اشتباهید.

    قلیزی و زخم‌های غیر عمد

    بچه که بودم اسم‌های عجیب غریبی روی عروسک‌هایم می‌گذاشتم؛ دانْجی، دَبووش، اَژورسَن؛ ولی مهم‌ترینشان عروسک اصلی من قُلِیزی بود. هیچ نمی‌دانم این نام را از کجا آورده‌ام و چگونه ساخته‌ام ولی خود عروسک خوب یادم است. او یکی از این مدل عروسک‌ها بود که حالا من لباسش را در آورده بودم، صورتش را کمی سیاه کرده بودم، با چاقو و هر چیز دیگر کلی خط به نشانه زخم روی صورتش گذاشته بودم، یک چشمش را کنده بودم و یک گوی سیاه جایش کار گذاشته بودم، و جاهایی از دستان پلاستیکی‌اش را مانند جراح ذوب کرده بودم و چرخ‌دنده درونش کاشته بودم. همه این‌ها را کرده بودم تا او را به یک خدای جنگ تبدیل کنم. قلیزی شخصیت اصلی من در تمام بازی‌هایم بود و او بود که داستان را پیش می‌برد. سالیان سال به همین منوال بازی می‌کردم تا یک روز مصیبت‌زده رسید.

    بعد از کارت‌بازی و آجربازی کوچه برگشته بودم به خانه. رفتم درون اتاقم و عروسک‌هایم را بیرون آوردم، فهمیدم قلیزی نیست. خانه را زیر و رو کردم. وقتی دیدم دیگر جایی برای گشتن نمانده زدم زیر گریه. مادر آمد پیشم و با دل‌نگرانی پرسید که چرا گریه می‌کنم. گفتم قلیزی نیست. گفت که با هم پیدایش می‌کنیم، بگو چه شکلی بود تا بگردیم، گفتم، مکث کرد. رفت پایین ساختمان، من در کودکی نفهمیده بودم اما حالا می‌دانم برای گشتن سطل آشغال رفته بود. بالا که آمد نزدیکم شد که با من حرف بزند. گفت آن شیء عجیب را امروز به گمان آشغال بودن دورن انداخته! گفت که بسیار کثیف و چرکین بود، درون بدن پشمی‌اش پر از میکروب شده بود، چیز سالمی نداشت. من سخنانش را تمام نکرده زدم زیر گریه و به اتاقم رفتم.

    آن عروسک بسیار برایم عزیز بود. انگار که نزدیکی فوت کرده باشد، همان حال را داشتم. با مادرم قهر کردم و یک روز با او صحبت نکردم. مادر مانند همیشه‌اش فردا برای آشتی آمد پیشم، موهایم را نوازش کرد و سخنانی مانند این گفت: «تی جانِ رِ من بومورد، مامان چون سلامتیت براش مهم بود اون عروسک رو دور انداخت، نمی‌خواست ناراحتت کنه نمی‌دونست انقدر دوسش داری. تو دلت شکست ولی مامان اینو نمی‌خواست. خدا هم آقاجون منو که ازم گرفت من خیلی گریه کردم و غصه خوردم اما می‌دونم که خدا خوب منو می‌خواد پسر عزیزم». بعد از این حرف‌ها با مادرم آشتی کردم. از آن روز به بعد هر وقت از کسی زخم می‌خوردم به این فکر می‌کردم که آیا زخمش عمدی بود یا نه. هر وقت می‌بینم کسی با نیت خیر به من زخمی زده خاطره مادر یادم می‌آید و تسکینم می‌دهد، انگار که زخمی نبوده.

    همین یک ساعت پیش «قلیزی» را گوگل کردم تا ببینم آیا این واژه وجود دارد یا ساخته تخیلات کودکانه‌ام بود. تنها و تنها یک صفحه اینستاگرام ایرانی به چشمم خورد. صفحه را باز کردم، این‌‌جا بود. دیدم که صفحه عزا و ناله است. زنی تمام صفحه را به سوگواری شوهرش اختصاص داده که از قضا نزدیک دو ماه پیش از دنیا رفته. پست‌ها را یکی یکی می‌خواندم و عجز نویسنده بغضم می‌داد. بعد لب‌خند تلخی به لبانم آمد، انگار که خدا قلیزی او را هم گرفته.

    دوست مصری و کلاه شرعی

    جدیداً دوستی مصری پیدا کردم. اسمش عبدالله‌ست. بچه خوبی هست، من و هم‌خونه‌ایم رو به افطار دعوت کرده. تعجب کرده بود که ما تا حدی عربی بلدیم. پیشش که بودیم در میون صحبت‌هاش گفت که چندان مذهبی نیست؛ من و دوستم بی‌اختیار خندیدیم. گفتیم که تو نه‌تنها نماز و روزه می‌گیری، بلکه یک دایره بزرگ از زخم سجده‌ روی سرت هست، در ایران تو یک ابرمذهبی تلقی می‌شدی. از این جا باب گفت‌و‌گو بیشتر باز شد تا بفهمیم حتی بچه‌های مثلاً خلاف‌ عرب با مال ما تفاوت دارن.

    تعریف کرد یکی از دوستانش یک دوست‌دختر کانادایی گرفته بود و با هم اوقات خوشی رو می‌گذروندن. گذشت تا روزی به خونه اون دختر رفت و رفته‌رفته دید دختره لخت شده و روی تخت منتظر اونه. پسر عرب در اون لحظه فهمید باید بین خدا و خرما یکی رو انتخاب کنه، و یا که نه، شاید بتونه هر دو رو با هم داشته باشه!

    ناگهان به دختر اصرار کرد که الان شدیدا نیاز داره سر به سر یکی از دوست‌هاش بذاره و از اون کمک می‌خواد! دختر نمی‌فهمید منظورش چیه و می‌پرسید که خوب باشه ولی چرا الان؟ ولی با اصرار پسر مواجه می‌شد. پسر عرب چندین بار یه جمله عربی رو با دختر کانادایی تمرین می‌کنه و می‌گه وقتی بهت گفتم توی تلفون این رو بگو. از سمت دیگه به دو تا از دوست‌هاش زنگ می‌زنه و می‌گه شما دو تا شاهدهای من هستین، خطبه عقد رو بخونین، و اون‌ها می‌خونن و دختر کانادایی هم با گیجی تمام اون جمله عربی رو می‌گه. حالا در ذهن پسر، او شرعاً با دختر ازدواج کرده و با خیال راحت خرما رو برمی‌داره. بعدها که از هم جدا می‌شن می‌ره پیش اون دو شاهد و دختر رو طلاق می‌ده، دختری که احتمالاً هیچ وقت نفهمید چرا در اون لحظه خاص چنین اصراری برای سر به سر گذاشتن بوده.

    برام جالبه که وقتی انسان‌ها به تناقضی در زندگیشون می‌رسن دست به چه کارهایی که نمی‌زنن.

    ماشین حساب قدیمی

    این روزها دارم تک‌تک سال‌های عمرم رو مرور می‌کنم تا بتونم ازشون دل بکنم. هر ورقی که می‌زنم، می‌بینم که چقدر دلم برای اون جوان جوگیری که بودم تنگ شده. جوانی جوگیر که از چالش‌ها لذت می‌برد. هیچ وقت البته رقابت رو دوست نداشتم و صرفا خود چالش بود که اهمیت داشت.

    اوایل ترم اول دانشگاه سخت بود. بیشتر هم‌کلاسی‌ها در مدارس خوب تهران برنامه‌نویسی یاد گرفته بودن و من، دانش‌جو کامپیوتر، تا 1 ماه لپ‌تاپ نداشتم و جاش تا دلتون بخواد دل‌شوره. وقی لپ‌تاپ رو خریدم، شروع کردم به یادگیری برنامه‌نویسی تا این درس رو کم نشم. کار که به پروژه نهایی رسید استاد گفت که به نفر اول پول پروژش رو می‌ده. من هم پرس‌و‌جو کردم و دیدم پول چنین پروژه‌ای نزدیک 3 ملیون می‌شه که اگه استاد 1 ملیونشم بهم می‌داد تو اون زمان پول خیلی زیادی برام بود. پس با تمام توان رفتم که پروژه خوبی بزنم.

    پروژه این بود:

    «شما باید یک ماشین حساب چند بعدی بزنید. کاربر یک عبارت ریاضی رو تایپ می‌کنه که توش چندین مجهول داره؛ ماشین حساب باید مجهول‌ها رو پیدا کنه و نمودارشون رو رسم کنه. مجهول اول رو نمودار نشون داده می‌شه، مجهول دوم با یک نوار متحرک، مجهول سوم با رنگ و بقیه مجهول‌ها رو کاربر دستی مقدار می‌ده. برای مثال اگر کاربر بنویسه cos(x*y) + sin(z) برنامه باید بفهمه x و y و z مجهولن و این عبارت ریاضی رو روی نمودار رسم کنه».

    هر چی بود من با تمام توان زدم تا پول رو بگیرم. اول هم شدم. دوستانم هم (که تعدادشون زیاده) از من شام گرفتن سر جایزه‌ای که می‌خوام بگیرم. ولی وقتی به استاد گفتم که پولم رو بده نداد و گفت جاش برام موقع اپلای توصیه‌نامه می‌نویسه! من توصیه‌نامه نمی‌خواستم، پول می‌خواستم. و نداد که نداد!

    ولی خود این نمودار رسم کن برام موند. من تا به امروز هر وقت خواستم تابع ریاضی‌ای رو رسم و بررسی کنم از ماشین حساب خودم استفاده کردم. باورم نمی‌شه که ترم یک از صفر چنین چیزی رو زده بودم. می‌دونم این روزها وبسایت‌های عالی‌ای مثل desmos برای رسم نمودار هست، ولی خیلی وقتا من با نمودار رسم‌کن خودم راحت‌ترم.

    این جا فیلم رسم تابع sin(cos(x-y^2))/cos(sin(x+y))+z رو گذاشتم. اون وسط هم جای x و y رو به عنوان مجهول اول عوض کردم. (نمایش‌گر بیان کیفیت فیلم رو کم می‌کنه، برای کیفیت بالاتر باید دانلود کنین). بعد z هم رنگه. نمودار قرمز با z صفر هست و نمودار آبی با z منفی 56 هست.

    اگه خودتون هم خواستین ازش استفاده کنین می‌تونین جاوا رو از این جا دانلود و نصب کنین، بعد رو ماشین حساب کوچک 300 کیلوبایتی من کلیک کنین.

    این پروژه برای درس برنامه‌نویسی مقدماتی بود. درس بعدی برنامه‌نویسی پیش‌رفته بود و پروژه اون ساخت نمونه خیلی کوچکی از بازی DOTA بود. پروژش رو می‌تونین در گیت‌هابم ببینین. وقتی بهش نگاه می‌کنم باورم نمی‌شه زمانی انقدر شور و شوق و اعصاب و حوصله داشتم. چقدر جوگیر بودم! اگه دلم بکشه شاید باز از این جوگیر بازی‌هایی که داشتم خاطره بنویسم.

    دلم بسیار برای اون پیمان پر شور تنگ شده. کجاست اون آدم؟ کجا رفت اون همه امید و علاقه؟

    خدانگه‌دار ناصر خان

    ناصر قهرمانی یا همان ناصر خان، صاحب دیزی‌سرای معروف طرشت بود؛ یک خیابان پایین‌تر از خواب‌گاه طرشت. دیزی‌سرایش آن‌قدر شهرت داشت که اگر داخل آن می‌شدی بردیوارش عکس بعضی بازیگرانی که دیزی خورده‌اند را می‌دیدی. حمید گودرزی، مهران غفوریان، فرهاد اصلانی، ناصر ملک مطیعی و... این آخری اما خیلی مهم است. او عاشق سینمای کلاسیک ایران بود و از همه بیشتر عاشق ملک مطیعی. شاید این که هم‌اسم او بود در این عشق بی‌تاثیر نبوده باشد ولی هر چه بود همان که پا به دیزی‌سرا می‌گذاشتی دیوارها پر بود از عکس‌های سینمای سیاه‌سفید ایران، فردین، وثوقی، و بیش از همه ملک مطیعی.

    بیشتر از فضای دیزی‌سرایش خودش حس و حال قدیم را داشت. مانند ملک مطیعی کت و کلاهی مشکی می‌پوشید و با لهجه بچه طهرون قدیم صحبت می‌کرد. شنیده‌ام در جوانی کشتی‌گیر بوده. شاید برای همین اهل دل بود. اگر با دختر به دیزی‌سرا می‌رفتی خیلی تحویلت می‌گرفت و به دانش‌جوها ماست رایگان می‌داد. (اینستاگرامش دیدنیست)

    خوش‌مزه‌ترین دیزی‌های زندگی‌ام را آن جا خوردم. او دیروز سکته کرد و دانش‌جوهای تازه ورود خواب‌گاه‌طرشت دل‌خوشی بزرگی را از دست دادند. ناصر خان خدانگه‌دار.

     ناصر قهرمانی دیزی سرای طرشت

    خاطراتی از مغازه ناصر خان در وبلاگ امید ظریفی.

    داماد بیل‌ گیتس، همسر تهی

    خسته که شدم رفتم تا بوک‌مارک‌های بسیار دورم را ببینم. به وبلاگی رسیدم که از سال‌ها پیش نگه‌اش داشته‌ام. وبلاگی با این نام: دختر بیل گیتس - امیر علیپور - جنیفر کاترین. پسری ایرانی که عاشق دختر بیل گیتس بود و می‌خواست با او ازدواج کند.

    وبلاگ‌اش را که بخوانید دردناک است. شش سال به‌روز شده. تعداد زیادی عکس از خودش را با فوتوشاپ کنار دختر بیل گیتس گذاشته که سراسر وبلاگ موجود است. برای او شعر عاشقانه نوشته و می‌گوید از تمام دنیا به او زنگ می‌زنند تا خبری از جنیفر بگیرند. خواستم ببینم این عشق از کجا شروع شد و فهمیدم استخاره:

    توی کانکس کارگری کارگاهمون در مورد ازدواج داشتم فکر می کردم، همیشه اعتقادم بر این بود که در مورد ازدواج خودتو محدود به نزدیکان خودت و شهر خودت و حتی کشور خودت نکنی، تا اون موقع جدی فکر نکرده بودم و از خارج هم دخترهای زیادی نمی شناختم. این بود که یاد دختر بیل گیتس افتادم. تصمیم عجیبی بود، چند روزی بهش فکر کردم اما در انتخاب تردید داشتم.

    توی کانکس چندتایی کتاب آورده بودم که شبا تا دیر وقت مطالعه می کردم، یه قرآن با خط عثمان طه و ترجمه فارسی آیه الله مکارم شیرازی داشتم. از رهبری شنیده بودم که امام هم استخاره می کرد، این شد که برای مشورت از قرآن استخاره گرفتم این آیه اومد:
    سوره ۲۰: طه - آیه 52
    قَالَ عِلْمُهَا عِندَ رَبِّی فِی کِتَابٍ لَّا یَضِلُّ رَبِّی وَلَا یَنسَى ﴿۵۲﴾
    گفت: آگاهی مربوط به آنها نزد پروردگار من در کتابی ثبت است پروردگار من هرگز گمراه نمی‏شود و فراموش نمی‏کند.
    گشتم تا ببینم امروز کجاست. صفحه اینستاگرامی داشت. انگار به کار مشغول است و حتی در صحنه کوچکی از یک فیلم در نقش یک طلبه بازی کرده‌است. هر چه هست امیدوارم بیماری‌اش خوب شده باشد و زندگی تازه‌ای را تجربه کند.

    آن زمان که این وبلاگ را دیده بودم نمی‌دانستم روزی چنین قصه‌ای در یک قدمی خودم اتفاق می‌افتد.
    سکینه خانم بیوه‌ای است که مادرم گاهی به او کمک مالی می‌کند. همان زمان که او برای کار به خانه ما می‌آمد پسرش کارت بانکی‌اش را می‌دزدید تا پنهانی خوراکی بخرد. همین پسر سال‌ها بعد با اندوخته‌پول مادرش دماغ‌اش را عمل کرد. دختری هم دارد به نام سمیرا. چند سال پیش مادرم برایش کیک و وسایل خرید تا بتواند اولین تولدش را با دوستانش جشن بگیرد.
    یک روز سکینه خانم به محله‌اش که رفت همسایه‌ها و دوستان گرد او گشتند و عتاب‌گونه به او گفتند که «چرا نمی‌گذاری دخترت ازدواج کند؟ بیست‌و‌چهار سالش شده! سمیرا هوارکشان محله را گفته که مادرش خواستگاران را رد می‌کند و نمی‌گذارد او ازدواج کند». سکینه خانم متعجب گفت او خواستگاری ندارد که او نگذارد، خواستگارش کیست؟ رفتند و پرسیدند و سمیرا گفت: «تُهی، حسین تُهی اومده خواستگاری من و مامان نمی‌ذاره». سپس به سر و صورت کوفت فریاد زد که چرا نمی‌گذارید من عروس بشوم.
    سکینه خانم گریه‌کنان پیش مادرم آمد. مادر برایش یک روان‌شناس پیدا کرد و بعد از ماه‌ها دارو خوردن و روان‌کاوی حالا فهمیده است که تُهی خواننده‌ای آن ور آب‌ها، پشت مرزهای ایران است و هیچ گاه به خواستگاری‌اش نیامده.
    دو سال پیش در این بارهٔ توئیت کرده بودم.

    تپه‌های سرسبز و سرزمین غرب

    کارتون‌های کودکیم را به یاد دارم. نمی‌دانم چرا، ولی ژاپنی‌هایش از هایدی و آنه‌ شرلی گرفته تا بچه‌های کوه آلپ همه‌گی در روستا می‌گذشتند. یادم است رنگ سبز روشن تپه‌هایشان را، زمانی که هایدی با پای برهنه در دشت‌های دل‌نشین می‌دوید و آواز می‌خواند؛ یا آن‌جا که لوسین روی انبوهی از کاه می‌جهید، گلی می‌کند و به دختری هدیه می‌داد و همان زمان پروانه‌ای صورتی از کنارشان عبور می‌کرد. بادهایش را یادم است که شالیزار را موّاج می‌کرد و آنه در حالی که دو دستش بر روی گندم‌ها بود در آن می‌دوید و فریاد می‌زد: «مَتیوو». یک چیز که در همه این‌ها تکرار می‌شد غلت زدن بر روی تپه‌ها بود. کودکانی که خندان از تپه‌های بلند به پایین می‌غلتیدند و گاهی مانند بادکنک بالا و پایین می‌شدند.

    بچه‌های دیگر از دیدن این صحنه‌ها لذت می‌بردند ولی چیزی من را گیج می‌کرد. برخلاف بسیاری، من بیشتر کودکیم را در روستاهای شمال بزرگ شده‌ام و تا دلتان بخواهد تپه‌های سرسبز دیده‌ام. حتی اگر از شادمان دویدن با پای برهنه چشم‌پوشی می‌کردم یک چیز را مطمئن بودم؛ بر روی تپه‌ها نمی‌توان غلتید! هر تپه سرسبزی پر از سنگ و سنگ‌ریزه است. لایه آن سبزه‌های شاداب بوته‌های خاریست که حتی به پارچه هم رحم نمی‌کنند و بدتر از همه همان سبزه‌هاست. لبه همان سبزه‌های زیبا می‌توانند مانند کاغذ پوستتان را ببرد و چنان دردی دارد که فراموش نمی‌شود. من می‌دانستم اگر از تپه‌ای بلند بغلتی با صورتی زخمی و بدنی خونی به پایین می‌رسی. نه خنده دارد و نه مانند بادکنک خواهی جهید.

    در دانش‌گاه دیدم که بعضی شهری‌ها که به عمرشان یک ماه هم در دِه زندگی نکرده‌اند چه نگاه رویایی‌ای به زندگی دهقانی دارند. سرزنششان هم نمی‌کنم؛ چون با دیدن این کارتون‌ها، زمانی که شیر آب را باز می‌کنند در ذهنشان سختی سرمای صبحی که باید تا چاه محل بروی تا دبه‌ای آب سنگین بیاوری تداعی نمی‌شود. گاز را که روشن می‌کنند فکرشان به سختی ساعت‌ها هیزم جمع‌کنی نمی‌افتند. آن‌ها تنها مادر آنه شرلی را دیده‌اند که با لبی خندان شیر گاو می‌دوشید بی آن که بدانند شیردوشی از مزخرف‌ترین کارهاست. پستان‌های زمخت گاو دست‌ها را خراشیده و خسته می‌کند و آن لب‌خند کارتونی در واقعیت عرق‌ریختن است. در کل آن چیز که در کارتون‌ها دیده‌اند رویاست نه بیشتر. آن چه که از دور زیباست از نزدیک پر از نازیبایی‌هاست.


    امروز در خانه فامیلی مهمانم. بحث اپلای من شد و گفتم اگر کرونا و سربازی بگذارند اول یا آخر این پاییز رفته‌ام. یکی گفت که کسی را می‌شناسد که مثل من دانش‌جویی رفته و دارد ملیون ملیون پول اضافه‌اش را می‌فرستد به ایران. حس کردم جدیست؛ گفتم پولی که دانش‌گاه می‌دهد همه‌اش خرج اجاره خانه و خوردنی و پوشیدنی می‌شود، چیزی باقی نمی‌ماند. ناگهان همه گفتند «عمراً!» و شروع کردند به گفتن داستان‌هایی از افرادی که رفتند و می‌گویند همین که نفس بکشی پول به پایت می‌ریزند و به من هم گفتند بروی می‌بینی که چقدر پول می‌دهند. باز گفتم که ریز حقوقم را اعلام کرده‌اند و به دانش‌جوی ارشدی مثل من دلیلی ندارد حقوق خوب بدهد. دیدم قبول نمی‌کنند، تسلیم شدم. با داستان‌هایی که آن‌جا شنیدم حس کردم آن‌ها هم همان ذهنیت کارتونی را از غرب دارند.

    بدیهتاً رفاه در کشورهای پیش‌رفته بیشتر از ایران است، همان‌طور که رفاه ایران بیشتر از آفریقا. بی‌شک طبیعت روستا از شهر زیباتر است. اما باور کنید، بر تپه‌ها نمی‌توان غلتید.

    پ.ن: البته می‌دانم که گرفتن پول از دانش‌گاه، تنها برای درس‌خواندن، خودش نسبت به ایران رویاییست. منظورم از نگاه کارتونی چیزی بسیار فراتر است. این که زندگی ساده و بی‌مشکل و مسئولیت نیست.

    ۱ ۲
    سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
    همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

    پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


    ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.