سگ‌پز، ساندویچ بهداد و ساندویچ نیما

سگ‌پز یک اصطلاح قدیمی هست که به اغذیه فروشی‌های کوچک و غیربهداشتی می‌گفتن. در نزدیکی دانش‌گاه ما هم یک اغذیه فروشی به اسم «کلبهٔ خوراک» وجود داره که مثل بعضی از خیابان‌هایی که بعد از انقلاب نامشون عوض شد، هنوز اسم سنتی‌ش رو یدک می‌کشه؛ «سگ‌پز».

سگ‌پز با دانش‌گاه خو گرفته. اون وقت‌ها که دانش‌گاه بوفه‌ای نداشت، بسیاری از بچه‌ها نهارهاشون رو مهمون سگ‌پز بودن. در این پست از وبلاگ «سنگ مف گنجیش مف» فردی در نظری که در سال هشتاد و هفت به ثبت رسیده گفته: «ما رو بردی به ده سال پیش». این یعنی سگ‌پز احتمالاً قبل از سال هفتاد و هفت تاسیس شده (گفته می‌شه سال پنجاه‌ و سه تاسیس شده، البته کسی گفت که از پیش از سال ۴۰ بوده).

یک شب، بعد از دیدن فیلم «خفگی» در سینما با دوستم رفتیم سگ‌پز تا ساندویچی بزنیم. دوستم تو مِنو دو تا ساندویچ جدید نشون داد. «بهداد» و «نیما». گفت: «ساندویچ بهداد بزنیم؟ قضیشو می‌دونی؟» گفتم که نه! گفت که نیما رو نمی‌دونه اما ساندویچ بهداد اسمش رو از بهداد اسفهبد وام گرفته که روزی در دانش‌گاه و دانش‌کدهٔ ما درس می‌خوند. من گفتم: «بهداد اسفهبد؟ می‌شناسمش هم مدرسه‌ایمه!»

بهداد هم‌شهری و هم‌مدرسه‌ای من بود. البته هم‌دانش‌گاهی و هم‌رشته‌ای من هم بود! می‌گم «بود» چون چهارده‌سال با هم اختلاف سنی داریم. برای این می‌شناسمش چون هم شهر ما شهر کوچکی هست و نصف به نصف با هم فامیلیم و هم بهداد جزء اولین مدال‌های جهانی المپیاد کامپیوتر مدرسهٔ ما بود. ما بهش می‌گفتیم «بهداد اسپهبد». بهداد یکی از افرادی هست که در پروژه‌های ویکی‌پدیا، وب‌فارسی و لاتک‌فارسی شرکت کرده. می‌توانید صفحهٔ ویکی‌پدیاش رو ببینین.

بعد از این که این دو ساندویچ عجیب رو تو مِنو دیدم. کنج‌کاو شدم تا داستان کاملشو بدونم. حمید آقا -پسر علی آقا، صاحب سگ‌پز- تا قسمتی با من رفیق هست چون تمامی روزهای زمستون به مغازه‌ش می‌رم تا سوپ‌های خانگی‌ش رو بخورم. یک بار پرسیدم: «حمید آقا، داستان این دو تا ساندویچ تو منوت چیه؟ بهداد و نیما» با اون صدای خاصش خندید و گفت: «داستانشون جالبه»

گفت اول ساندویچ نیما تو مِنو اومده با این که ساندویچ نیما بعد از بهداد درست شده. نگفت که نیما چه رشته‌ای بود اما انگار پسری بود که هر روز خدا می‌اومد به سگ‌پز و ساندویچ کوکتل سفارش می‌داد، منتها این جملهٔ تکراری هر دفعه‌اش بود: «گوچه نریز، کاهو نریز، خیارشور نریز و جاش سیب‌زمینی و پنیر بزن، فقط هم سس سفید داشته باشه». طوری شده بود که علی آقا هر وقت نیما رو از دور می‌دید می‌گفت باز این پسره همون سفارش همیشگیش رو می‌خواد و براش درست می‌کرد. این سفارشْ خیلی پیچیده و طولانی بود پس طبق سنتی که از ساندویچ «بهداد» مونده بود اسم این ساندویچ هم شد «نیما» و گاهی اوقات دوست‌های نیما هم می‌اومدن و این ساندویچ رو سفارش می‌دادن. سال‌ها گذشت و خوب وقتی افراد آشنا به ساندویچ نیما کم کم رفتن سفارش این ساندویچ هم کم شد. انگار بعد از مدت‌ها یکی از اون افرادی که سال‌ها شاغل شده بود یادی از دورهٔ جوونیش کرد و اومد سگ‌پز و پرسید: «هنوزم نیما سرو می‌کنین؟» و علی آقا گفت: «بله یادمه» و براش درست کرد. این شد که ساندویچ نیما کم‌کم رفت تو منو مغازه. آقای «نیما جفرودی» گفتن که همون نیمای معروف هستن.

اما معروف‌تر از این ساندویچ، ساندویچ بهداد هست. انگار قبل از این که ساندویچ نیمایی وجود داشته باشه بچه‌هایی که تو مرکز محاسبات دانش‌گاه صنعتی‌ شریف کار می‌کردن یکی از ساندویچ‌های محبوبشون شده بود «ساندویچ بهداد». قضیه از این قراره که بهداد اسپهبد تمام وقت تو مرکز محاسبات کار می‌کرد و حتی شب‌ها هم همون‌ جا می‌خوابید. همیشه هم از علی‌ آقا سگ‌پز سفارش می‌داد به این صورت: «ژامبون مرغ سرخ‌شده با قارچ و پنیر بدون خیارشور با فلفل سبز» و کم‌کم این سفارش پیچیده هم به بهداد معروف شد و بچه‌های مرکز محاسبات به علی‌ آقا می‌گفتن که یک ساندویچ بهداد براشون بیاره. اما نحوه تو منو رفتن این ساندویچ جالبه! علی آقا می‌گفت بعد از سال‌ها که بهداد ایران اومده بود با دوستانش آمده بود مغازه. همه بچه‌ها ساندویچ بهداد سفارش دادن به جز خود بهداد که بندری سفارش داد! علی آقا ازش پرسید که تو چرا بندری سفارش دادی؟ گفت چون اسم من تو منو نبود! و این شد که ساندویچ بهداد هم به منو اضافه شد. می‌تونین نگاه دیگه‌ای به این داستان رو در وبلاگ خود بهداد بخونین.

بعد از این که حمید آقا داستان رو تموم کرد. یه دستی کشید به میز جلوش و گفت: «بهداد که الان آمریکاست. نیما هم اول رفته بود کانادا بعد آمریکا انگاری، اکثراً می‌رین خلاصه» و بعد به من نگاه کرد و منم به نشانهٔ تایید سر تکون دادم.

سگ پز

پ.ن: تنها چند روز بعد از انتشار این مطلب بهداد من رو تو اینستاگرام دنبال کرد :)

پ.پ.ن: و تنها چند روز بعد یک ای‌میل با موضوع «Yo» دریافت کردم که حاوی این نوشته بود:

سلام،
چطوری؟ یکی از هم‌دوره‌ای‌هات لینک وبلاگ‌تو برام فرستاد. من دو سه هفته میام ایران. اگه هستی بریم ساندویچ بزنیم.
چقدر این بچه بامرامه.
آواتار
۰۱ ژوئن ۰۷:۲۹ معلوم الحال
چه داستان جالبی :)
ممنون بابت مستندات
قربانت : )
آواتار
۰۱ ژوئن ۱۴:۴۴ محمدمهدی طاهری
بامزه بود :))
یاد اکبرکصافط افتادم، ی سادویچی نزدیک مدرسه مون :دی که بندریش عالیه، توش سالاد ماکارونی و لوبیا میزنه :))))
عجب بندری عجیبی!
کاش بتونم امتحان کنم
آواتار
تو هم سر تکون دادی؟
آره دیگه
آواتار
۰۶ ژوئن ۰۸:۵۳ Hurricane Is a little kid
گمونم اون جا اون قدری ماجرا داره که می شه براش یه وبلاگ زد.
آره احتمالاً همین طوره :))
ولی متاسفانه کسی نیست که همهٔ ماجراهاش رو بدونه.
آواتار
۰۹ ژوئن ۱۰:۳۶ حمیدرضا جعفرصالحی
یه دفعه که با یکی از رفقای دوره هفتمی رفتیم سگ پز، بعد کلی معاشرت یه چیزایی از خاطرات دانشجوییش با سگ پز به یادش اومد. پس احتمالا همون 53 درسته.
چقدر خوب که یه نفر تایید کرد این تاریخ رو :) ممنونم.
آقا اگه هم دانش‌گاهی هستی بیا ببینیم همو.


پ.ن: من وبلاگ «راز گل سرخ» ایشون رو مدت‌هاست که دنبال می‌کنم و جز قلم‌های محبوب و صمیمانه‌ای هست که می‌خونم و یک بار هم شکایت کردم که چرا انقدر کم پست قرار می‌گیره تو این وبلاگ!
این وبلاگ از اون‌هاست که در حقش کوتاهی شده و با وجود قلم صمیمانه آدمای کمی می‌خوننش. اگه این نوشته رو می‌خونین یه سری به این وبلاگ بزنین.
آواتار
خوشبختانه این اسم‌گذاری صمیمانه ی ساندویچیا یه جایی متوقف شد بالاخره، کار داشت به جاهای باریک کشیده میشد... سگ پز و کثافت و این حرفا یکم نامناسب بود واسه جایی که توش غذا و ایناست!!
هرچند انقدر این مدل ساندویچیا جَو خودمونی خوبی دارن و ساندویچاشون دلبره که اسماشونم نمیتونه جلوی برانگیختگی اشتهارو بگیره...

مرسی بابت عکس و لینکا...چقد این پستت دوستداشتنیه! :)
سپاس بسیار
آواتار
۱۷ ژوئن ۰۸:۱۳ . یاسون .
جالبه این سیستم نامگذاری ها کلا.
هفته پیش یه یادداشت نوشتم در مورد خوراک هندی فروشی های معروف مشهد و اصالت خوراک هندی :) پستش نکردم و هنوز گوشۀ دسکتاپ داره خاک می خوره. اما یه چیزش مشابه با حرفای شماست و اون هم طرز نامگذاری اینجور ساندویچی هاست. تو مشهد هم یه حسین کثیف داریم نزدیک دانشگاه آزاد که خوراک هاش معروفش کرده. یه یاسمن داریم که برخلاف اسمش، خیلی وحشی و کثیفه و البته نزدیک دانشگاه فردوسیه. یه صمدی کثیف هم داریم که بچه دبیرستانی ها بیشتر می شناسنش.
جالب بود لینک زدن هاتون.
.
خوشحالم اینجا رو پیدا کردم.
خیلی ممنون : )
پس منتظر می‌مونم تا منتشر بشه. باید جالب باشه.

بله :)) من به پیوند زدن خیلی اعتقاد دارم.

نظر لطفته. البته این‌جا اغلب بازنشری هست از محتواهای جالبی که تو زندگیم بهشون بر می‌خورم. من هم که خیلی وقته «یاسون» رو پیدا کرده بودم : )
آواتار
۲۹ ژوئن ۱۱:۵۳ آقای رایمون
چه داستانی. چه داستانی
من مخو شدم اصلن توش
آقا من فردا دارم می‌رم با همین بهداد ساندویچ بزنم.
اگر تهرانی می‌تونیم با هم بریم.
آواتار
۲۹ ژوئن ۱۱:۵۹ آقای رایمون
چقدر خوب. چقدر خوب
راستش رو بخوای من رشتم :(
ولی حتما خبرش رو بذار که بخونیم
خیلی جالب بود
مرسی که حوصله به خرج دادی و نوشتیش
اوو! امی هم‌شهری ایسی که برر!
تی فدا.
آواتار
۲۹ ژوئن ۱۲:۰۴ آقای رایمون
اووووه. تی بلامسیر دِ
نور علی نور شد که :دی
آواتار
۰۸ جولای ۱۸:۵۰ سعییید  
من تا حالا فکر میکردم نظرات رو غیرفعال کردی :/ و فقط پست ها رو می خوندم
یه مقداری پررنگ تر کن متن ارسال نظر رو!
تعداد کمی از پست‌ها نظراتشون فعاله. نمی‌دونم چی شد، فقط وقت طراحی دلم خواست خیلی خیلی کمرنگ کنم اون قسمت‌ها رو.

جالبه چون اصلاً فکرشو نمی‌کردم این جا رو دیده باشی! من البته خیلی وقته می‌خونمت. حیف شد که وبلاگت‌ رو پاک کردی. آخرین جمله‌ای رو که گفتی هیچ وقت یادم نمی‌ره چون خیلی زیبا بود: «جمله هاش مثل یه باد سرد تو اتاق شروع به وزیدن کرد»
آواتار
۰۹ جولای ۰۶:۱۱ سعییید  
دیر یا زود باید اونجا رو پاک می کردم...
فقط در حد یه صفحه ساده که یادم باشه یه زمانی اینجا مال من بوده ازش باقی گذاشتم...
بازم ممنون ازت ، من هم گاهی بی سر و صدا به اینجا سر میزنم
آواتار
چه جالب !
فکر نمیکردم تو ایران همچین جاهایی هنوز وجود داشته باشه.

سگ پز !!! 😂 راستی شریف خوش بگذره :دی
گمونم هست. بعد دادن این پست چند تا پیام و ای‌میل گرفتم که به همچین جاهایی با همچین اسم‌هایی اشاره می‌کردن

خیلی ممنون : )
آواتار
جدی جدی خیلی پست باحالی بود
آره :)) چون به نظرم جالب اومد گذلشتنش
آواتار
۱۶ سپتامبر ۰۳:۱۷ بیــــ نـآم
این جناب بهداد قیافه اش خیلی ترسناکه تو ویکی :|
آواتار
صد افسوس که در خونه مون _منظورش وبلاگش است_ قفل است. وگرنه این پست اون بغل مغل ها لینک میشد.
خیلی شیرین و خواستنی بود
ممنون صخره.
آواتار

امروز وقتی پست مدیوم اقای اسفهبد رو خوندم این داستان یادم اومد ولی هرچی فکر میکردم یادم نبود از کی شنیدم

واقعا متاسف شدم از اتفاقی که افتاده

من هم بسیار متاسف، درهم‌شکسته و خشم‌گینم.
آواتار
تاواریش یه روز پا بودی بریم بهداد بزنیم
حتماً. من این روزها ساریم. تهران که اومدم خبر می‌دم به ای‌میل. (ولی نمی‌دونم کی می‌یام).
آواتار
خدای من
این نوشته منو برد به دوران نوجوونیم
تو شیراز طرف های شاهچراغ یه اغذیه فروشی هست بهش میگن شیرو
بندری میزد که انگشتاتم باهاش میخوردی
راهنمایی و دبیرستان مدرسه ام نزدیک اونجا بود بعد از ظهر ها که تعطیل میشدیم
به خصوص پنج شنبه ها مثل گردان میریختیم توی اون مغازه که ازو اون بندری های معروف شیرو بخوریم
کل چهارسال زندگی من اینطور گذشت
میگفتن از حدودای سال 69 باز شده و شیرو آبادانی بود که دید بعد از جنگ و از دست دادن خانوادش دلخوشی تو اون شهر نداره و اومده شیراز
هنوز گاهی با حسرت از جلوی اون مغازه رد میشم
اما نمیتونم پام رو بزارم داخلش چون سه ساله وسواش شدید گرفتم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.