تپه‌های سرسبز و سرزمین غرب

کارتون‌های کودکیم را به یاد دارم. نمی‌دانم چرا، ولی ژاپنی‌هایش از هایدی و آنه‌ شرلی گرفته تا بچه‌های کوه آلپ همه‌گی در روستا می‌گذشتند. یادم است رنگ سبز روشن تپه‌هایشان را، زمانی که هایدی با پای برهنه در دشت‌های دل‌نشین می‌دوید و آواز می‌خواند؛ یا آن‌جا که لوسین روی انبوهی از کاه می‌جهید، گلی می‌کند و به دختری هدیه می‌داد و همان زمان پروانه‌ای صورتی از کنارشان عبور می‌کرد. بادهایش را یادم است که شالیزار را موّاج می‌کرد و آنه در حالی که دو دستش بر روی گندم‌ها بود در آن می‌دوید و فریاد می‌زد: «مَتیوو». یک چیز که در همه این‌ها تکرار می‌شد غلت زدن بر روی تپه‌ها بود. کودکانی که خندان از تپه‌های بلند به پایین می‌غلتیدند و گاهی مانند بادکنک بالا و پایین می‌شدند.

بچه‌های دیگر از دیدن این صحنه‌ها لذت می‌بردند ولی چیزی من را گیج می‌کرد. برخلاف بسیاری، من بیشتر کودکیم را در روستاهای شمال بزرگ شده‌ام و تا دلتان بخواهد تپه‌های سرسبز دیده‌ام. حتی اگر از شادمان دویدن با پای برهنه چشم‌پوشی می‌کردم یک چیز را مطمئن بودم؛ بر روی تپه‌ها نمی‌توان غلتید! هر تپه سرسبزی پر از سنگ و سنگ‌ریزه است. لایه آن سبزه‌های شاداب بوته‌های خاریست که حتی به پارچه هم رحم نمی‌کنند و بدتر از همه همان سبزه‌هاست. لبه همان سبزه‌های زیبا می‌توانند مانند کاغذ پوستتان را ببرد و چنان دردی دارد که فراموش نمی‌شود. من می‌دانستم اگر از تپه‌ای بلند بغلتی با صورتی زخمی و بدنی خونی به پایین می‌رسی. نه خنده دارد و نه مانند بادکنک خواهی جهید.

در دانش‌گاه دیدم که بعضی شهری‌ها که به عمرشان یک ماه هم در دِه زندگی نکرده‌اند چه نگاه رویایی‌ای به زندگی دهقانی دارند. سرزنششان هم نمی‌کنم؛ چون با دیدن این کارتون‌ها، زمانی که شیر آب را باز می‌کنند در ذهنشان سختی سرمای صبحی که باید تا چاه محل بروی تا دبه‌ای آب سنگین بیاوری تداعی نمی‌شود. گاز را که روشن می‌کنند فکرشان به سختی ساعت‌ها هیزم جمع‌کنی نمی‌افتند. آن‌ها تنها مادر آنه شرلی را دیده‌اند که با لبی خندان شیر گاو می‌دوشید بی آن که بدانند شیردوشی از مزخرف‌ترین کارهاست. پستان‌های زمخت گاو دست‌ها را خراشیده و خسته می‌کند و آن لب‌خند کارتونی در واقعیت عرق‌ریختن است. در کل آن چیز که در کارتون‌ها دیده‌اند رویاست نه بیشتر. آن چه که از دور زیباست از نزدیک پر از نازیبایی‌هاست.


امروز در خانه فامیلی مهمانم. بحث اپلای من شد و گفتم اگر کرونا و سربازی بگذارند اول یا آخر این پاییز رفته‌ام. یکی گفت که کسی را می‌شناسد که مثل من دانش‌جویی رفته و دارد ملیون ملیون پول اضافه‌اش را می‌فرستد به ایران. حس کردم جدیست؛ گفتم پولی که دانش‌گاه می‌دهد همه‌اش خرج اجاره خانه و خوردنی و پوشیدنی می‌شود، چیزی باقی نمی‌ماند. ناگهان همه گفتند «عمراً!» و شروع کردند به گفتن داستان‌هایی از افرادی که رفتند و می‌گویند همین که نفس بکشی پول به پایت می‌ریزند و به من هم گفتند بروی می‌بینی که چقدر پول می‌دهند. باز گفتم که ریز حقوقم را اعلام کرده‌اند و به دانش‌جوی ارشدی مثل من دلیلی ندارد حقوق خوب بدهد. دیدم قبول نمی‌کنند، تسلیم شدم. با داستان‌هایی که آن‌جا شنیدم حس کردم آن‌ها هم همان ذهنیت کارتونی را از غرب دارند.

بدیهتاً رفاه در کشورهای پیش‌رفته بیشتر از ایران است، همان‌طور که رفاه ایران بیشتر از آفریقا. بی‌شک طبیعت روستا از شهر زیباتر است. اما باور کنید، بر تپه‌ها نمی‌توان غلتید.

پ.ن: البته می‌دانم که گرفتن پول از دانش‌گاه، تنها برای درس‌خواندن، خودش نسبت به ایران رویاییست. منظورم از نگاه کارتونی چیزی بسیار فراتر است. این که زندگی ساده و بی‌مشکل و مسئولیت نیست.

آواتار

یک نگاه دیگه‌ای هم که خیلی هست، اینه که فکر می‌کنند دانشگاه‌های خارجی برای ما نامه می‌فرستند که بریم اون‌جا :)) 

واقعا بابت پذیرش تبریک می‌گم و حسودی‌م می‌شه :)

آره این هم از چیزهای عجیب روزگاره. این که فکر می‌کنن اونا می‌یان نخبه‌های ایران رو با وعده‌های بزرگ می‌برن و فلان :)) من یه زمانی فکر می‌کردم در حد شوخیه بعد دیدم بعضیا جدی می‌گن. کلاً فرایند اپلای رو برعکس تصور می‌کنن. (البته یه زمانی خودمم این فرایند رو خیلی ساده‌تر می‌دیدم).

ممنون. بیشتر آدما پذیرش می‌گیرن و نیازی به حسودی نداره. تو هم می‌گیری.
آواتار

چند سال پیش تو یه سایت عکاسی عضو بودم: ephotozin. اگر اشتباه ننوشته باشم. یکی از عکسایی که گذاشته بودم یه دشت سبز با آسمون آبی بود. کپشنش رو ‌همچین چیزی نوشته بودم: بچه که بودم همیشه وقتی از دور به یه دشت سبز نگاه می‌کردم دوست داشتم بدوام وسطش و روی ناهمواری‌هاش غلت بزنم. اما واقعیتِ نزدیک پر از بوته‌های خار و‌ سنگ‌های سخت بود.

از همون اول که به غلت زدن تو‌ کارتون‌ها اشاره کردید اون عکس اومد تو ذهنم.

+ چقدر دلگیره که همه می‌خوان برن.

خیلی دل‌گیر. دور من همه تو دلشون رفته حتی اون‌ها که نمی‌خواستن برن. خود من تلاشم رو کردم که بمونم ولی حس کردم که نمی‌تونم.
آواتار
۲۰ ژوئن ۱۱:۱۷ سُولْوِیْگ .🌈

جالبه، من هم همیشه به این فکر می‌کردم؛ که اینا که پابرهنه می‌دون یا غلط می‌زنن زخمی نمی‌شن؟ سنگ و خار تو پا و صورتشون فرو نمی‌ره؟

و با وجود تجربه زندگی روستایی، حاضر نیستم با شهر عوضش کنم. به قول خودتون، خیلی‌ها از سختیاش خبر ندارن. از سختی دست شستن و وضو گرفتن تو حیاط تو اوج سرمای زمستون و یخ زدن، از هجوم اون همه حشره و گرما تو تابستون و شستن ظرفا و لباسا لب جو و خاک و خل و هزار تا چیز دیگه. تازه من که زندگی قدیمی‌تر و هیزم جمع کردن و اینا رو هم ندیده‌م. 

حشره تو تابستون رو حواسم نبود. راستش اون زمان کمتر حسشون می‌کردم و به عنوان بخشی از محیط پیرامون پذیرفته بودمشون. بزرگ‌تر که شدم ولی اذیتم می‌کردن.
من هم زندگی تو شهر بزرگ برام سخته. شهرهای کوچیک رو دوست دارم.
آواتار

نامبرده بی توجه به جو آدم حسابی گونه و با کلاس وبلاگ دست راستش را مشت کرده، سه بار به سینه میکوبد و با چشمان ذوق آلوده میگوید: آخ که الهی به سلامتی بری مادر جان! 

 

پی نوشت: آخرشم میری، قسمت نمیشه یه بار بریم اونجا که منوش اسم آدما بود یه نیمایی اکبری اصغری چیزی بزنیم! 

اگه تهرانی می‌تونیم بریم.
آواتار

تهرانم *___*

عالی. پس هر وقت خواستی پیام بده چون اون فست‌فود تو چند قدمی منه و من همه زمان می‌تونم باشم.
آواتار
۲۰ ژوئن ۱۲:۳۷ محمدحسین قربانی

هر موقع کسی از اپلای حرف میزنه نمیدونم ناخودآگاه یاد این جمله می افتم که میگه آنکه می‌رود بغض دارد آنکه می‌ماند هم بغض دارد. دوس داشتی از حس و حال رفتن و مقصد بیشتر بنویس.

 

خوش‌حال نیستم و بسیار ناراحتم که دارم شهر و خانوادم رو ترک می‌کنم. نمی‌دونم از چیش باید بنویسم.
آواتار

برای ارشد و با فاند؟ برای ما که واقعا کم پیش میاد، ولی امیدوارم واقعا.

آواتار
۲۰ ژوئن ۱۴:۲۶ علیرضا آهنی

امیدوارم در هرحال و هرجایی که هستی موفق باشی و حالت خوب باشه .

تو هم همین طور : )
آواتار
۲۱ ژوئن ۰۴:۴۲ ملیکا میم

یک بار با دوستام رفته بودیم هرمز و اونقدر قشنگ بود که دلمون می‌خواست همیشه همونجا بمونیم. ولی نهایتا وقتی برگشتیم حتی واسه کثیف شدن کفش‌هامونم غر می‌زدیم. :)) چه برسه به تحمل سختی زندگی اون مدلی. 

خارج از کشورم اونقدر تصور ماورایی ازش هست که وقتی یک عده بعد چند سال برمیگردند، کمتر کسی درکشون می‌کنه و بهشون حق میده. 

آواتار
Nmishe nari :'(:'(:'(
نمی‌دونم کی هستی ولی کاش می‌شد.
آواتار
Delemon. Barat tng mishe kheiliii
ممنون. خوش‌حالم کردی با پیامات : ).
آواتار
۲۲ ژوئن ۰۳:۴۸ miss writer •میترا•

برای اپلای مبارک باشه!

برای متن:شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم.محل زندگی من هم طوریه که دائما تو طبیعتیم و این برای بچه هایی که حتی یدونه گوسفند هم از نزدیک ندیدن خیلی عجیبه.اکثرا هم تخیلات فانتزی دارن :) میگن وای چه خوب میشد میفرفتیم مسافرت و تو جنگل میموندیم درحالی که خدا خیرشون بده!!حتی یه دقیقه هم نمیتونن بدون اینترنت دووم بیارن!

بدیهتاً رفاه در کشورهای پیش‌رفته بیشتر از ایران است، همان‌طور که رفاه ایران بیشتر از آفریقا. بی‌شک طبیعت روستا از شهر زیباتر است. اما باور کنید، بر تپه‌ها نمی‌توان غلتید.

این جمله رو خیلی خوشم اومد ازش.یجورایی میخواد بگه خیلی چیزا فقط از دور بی نقص و قشنگ میاد و هر کاری سختیهای خودشم داره.

ممنون. 
آواتار

سلام.

مبارکا باشه.

 

قاعده ی کار همینه.همه چیز برای دورنشینا،رویاییه.

خیلی از روستایی ها هم فکر میکنن توی شهر چه خبره و عاشق شهرن.

 

کامیاب باشی و شاد و تندرست.هر جا که هستی!

ممنون. بهت گفته بودم البته تو پست دوقلو. این همونه.
آواتار

سلام و درود پیمان عزیز

 

مبارکت باشه عزیز 

لطفن یک ایمیل ب ایمیلی ک برات نوشتم بهم بزن ک آدرست رو داشته باشم ک درصورت تموم شدن شاهنامه بتونم بهت برسونم (البته اگر هنوز مایل بداشتنش هستی)

 

شاد و سلامت باشی 

آواتار

سلام.
حدودا یکی دوسالی هست مطالبتو میخونم.
به طور اتفاقی هم با وبلاگت اشنا شدم
خوشحالم که داری میری.
البته احتمالا خوشحال نیستی از این رفتن.
در کل امیدوارم موفق و شادی باشی

سلام. خیلی ممنونم ازت و خوش‌حالم که می‌خونیم.
امیدوارم تو هم شاد باشی.
آواتار

سلام ، چه می توان گفت و چه می توان کرد  جز آرزوی موفقیت کردن؟ .خواندن وبلاگت همیشه برایم لذت بخش و آموزنده بوده است . و باید اقرار کنم که حتی پیدا کردنش را نوعی شانس می دانم. پس تنها چیزی که از دستم بر می آید را انجام می دهم و می گویم موفق باشی و امیدوارم با تمام این  بالا و پایین ها آخرش خوش باشد!(:

سلام مزار. خیلی ممنونم ازت و بسیار خوش‌حالم از نظری که دادی.
آواتار

خود من بزرگ شده شهرم.و زخم خورده این کارتونا

اولین بار که رفتیم یه روستای خیلی سرسبز وانمود کردم ان شرلیم...کفشامو دراوردم و دویدم .ولی اصلا چمن ها به نرمی چیزی که اون توصیف کرده بود نبود و همون دقیقه اول یه خار رفت تو پام.ولی دقیقا همین رویایی بودنشون هس که مردم رو به خودشون"و بیشترهم قشر بچه سال رو"جذب میکنه چون میخوان از واقعیات فاصله بگیرن برای شادی خودشون.و چقدر بده که مردم انقدر بعضی وقتا تو حقیقت غرق میشن که دیگه چشاشون حقیقتو نمیبینه

آواتار
وی روی تپه های پارک غلتیده
بسیار بسیار...

البته که تپه طبیعی پر سنگ و خار و ایناس :""
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.