در جست‌و‌جوی بندری‌ از دست رفته

گفته بودم که پس از پست نتیجه آزمایش تعدادی از خاموش‌خوانان پیام‌های محبت‌آمیزی دادند؛ یکی از آنان علی بود. پرسیدم که چگونه وبلاگم را پیدا کرده‌ای؟ گفت از پست سگ‌پز؛ ساندویچی نام‌داریست، در گوگل جست‌و‌جویش کردم و به وبلاگ تو رسیدم. گفتم اگر سگ‌پز رفتی سلامم را برسان، بگو همان پسرکی که با بهداد اسپهبد می‌آمد و زمستان‌ها سوپ سفارش می‌داد بدجور دل‌تنگ بندری‌هایت است. صحبتمان ادامه پیدا کرد، گفتم من تا توانستم همه ساندویچی‌های دور و بر خواب‌گاه و دانشگاه‌ها را امتحان کرده‌ام. اندکی بعد به خودم آمدم و خاطراتی زنده شد. گفتم اصلاً همین که چرا من تمام ساندویچی‌های آن محله را آزمایش کرده‌ام داستان جالبی دارد، خواهم نوشت و به تو تقدیمش خواهم کرد؛ پس تقدیم به علی.


حتماً شنیده‌اید که اجبار و حسرت چه اثراتی بر کودکان می‌گذارد، من که بارها شنیده و خوانده‌ام. ولی احتمالاً بیشتر این داستان‌ها را درباره اجبار سنت‌ها، مذهب و آداب رسوم شنیده‌اید. می‌خواهم این بار از زاویه دیگری تعریف کنم. من در خانواده‌ای بسیار بسیار آزاد از آن نظرها بزرگ شده‌ام، پدر مادرم از نظر رفتاری و اخلاقی چیزی را به من اجبار نمی‌کردند. ولی هر خانه‌ای مسائل خودش را دارد؛ من پسر خانواده‌ای وسواسی بودم. مادرم در بهداشت کار می‌کند و به شدت بی‌زار از هرآنچه در آن اسانس و افزودنی باشد. شغل پدرم ربطی به بهداشت ندارد اما وسواسی است، با آن که خودش هیچ وقت نپذیرفت. بزرگ شدن در این خانه به این معنا بود که من تا سالیان سال در حسرت یک چیپس و پفک مانده بودم. به مغازه‌ها می‌رفتم و به محصولات رنگی‌رنگی‌اش نگاه می‌انداختم در آرزوی روزی چشیدن طعمشان. وقتی دوستانی در کوچه پیدا کرده بودم از آن‌ها خواستم از پدر مادرشان پول بگیرند تا برایم نوشمک بخرند، می‌خواستم بدانم آن چیز دراز رنگی چه مزه‌ای دارد؛ دوستی کمکم کرد و برایم خرید. در مهمانی عروسی پدربزرگ مرحومم بطری نوشابه را از دستم کشید و گفت «پسر چی کار داری می‌کنی؟ مگه نوشابه نخوردی؟»؛ در خانواده مادری پاسخم جز خاطرات خنده‌دارشان است، گفتم «نه نه من واقعا نوشابه نخوردم! اینا هیچ وقت برام نخریدن. می‌خوام فقط نوشابه بخورم».

خوشبختانه این سخت‌گیری بی‌حدواندازه پدر مادرم با بزرگ‌تر شدن خواهرم کمتر شد. برای اون پاستیل می‌خریدند و ما گاهی هله هوله هم می‌خریدیم. اما هنوز چیز دیگری مانده بود. پدر من به شدت روی رستوران‌ها وسواس داشت، هر رستورانی نمی‌رفتیم. من کودکی عجیبی دارم (جدا!) فقط خلاصه بدانید ما زمان دانشجویی بابا خانواده‌ای فقیر بودیم که ناگهان ثروتمند شدیم. حالا دیگر بابا فقط ما را رستوران‌های لوکس می‌برد. به شهرهای مجاور می‌رفتیم تا لوکس‌ترین رستوران‌ها را بچشیم، بابا هم هر از چند گاهی تاکید می‌کرد که رستوران‌های معمولی معلوم نیست چه در غذاها می‌ریزند.  من هیچ وقت حسرت رستوران‌های معمولی را نکشیدم، چون هم هر از چندگاهی پیش می‌آمد که بروم و هم غذاهایشان فرقی نمی‌کرد. تنها یک چیز حسرت‌انگیز بود؛ اغذیه فروشی‌ها.

وقتی با ماشین از کنار اغذیه فروشی‌ها رد می‌شدیم برایم سوال بود که آنان چه می‌فروشند؟ این غذاها با نام‌های جالب چیستند؟ کوکتل، فلافل، هات‌داگ. چند باری خواستم اما فهمیدم رفتن به چنین جاهای یک خط قرمز بزرگ برای باباست، او هیچ گاه مرا به ساندویچی نخواهد برد. حسرتم روز به روز بیشتر شد تا سوم دبیرستان. یک روز به مادرم گفتم در ازای ده هزار تومان باغچه را برایش شخم می‌زنم، قبول کرد. هدف بعدی فرار از مدرسه بود، یا به قول خودمان «دو دَر». با چند نفر از بچه‌ها که یادم نیست که‌ها بودند هماهنگ کردیم و در زنگ احتمالاً سوم از مدرسه در رفتیم. مدرسه ما خارج از شهر و در منطقه‌ای نیمه‌جنگلی بود اما اتوبوس‌هایی ارزان از همان جا ما را به میدان ساعت ساری می‌بردند. راهی به شهر، چشم‌انتظار رسیدن به میدان ساعت بودم، جایی که یک ساندویچی معروف داشت.

رسیدیم، وارد شدم. منو را نگاه کردیم و پر بود از چیزهایی که اصلاً نمی‌دانستم چیستند. سوسیس آلمانی چیست؟ ژامبون یعنی چه؟ سوسیس بلغاری؟، در میان خواندن نام کشورهای مختلف بعد از سوسیس بودم که چشمم به «بندری» افتاد. بهتر بود در سفارش اول یک چیز ایرانی بگیرم، شاید غذای دیگر کشورها به مذاقم خوش نمی‌آید. سفارشم را دادم، بندری‌ها را نه در نان باگت بلکه در نان بربری پیچید؛ سسی نارنجی مانند به آن زد و تحویل داد. گاز اول را زدم، باورم نمی‌شد، معجزه بود. آن تکه‌های کوچک سوسیس گوجه‌آلود شده طعمی بهشتی داشتند، هر تکه خیارشور به خوش‌مزگی‌اش می‌افزود. جلویمان سس‌های مختلف  رنگارنگی بود، آن که کمی سفیدتر بود را برداشتم و روی ساندویچ زدم. با هر گاز، روغن و سس از لای نان بیرون می‌زد و من با خودم می‌گفتم این خوش‌مزه‌ترین چیزیست که در عمرم خورده‌ام.

آن روز گذشت و من تنها سه چهار بار دیگر به آن ساندویچی رفتم. مشکل این بود که من پول تو جیبی نداشتم و برای دریافت پول باید برای خانواده کار می‌کردم و همیشه کار نبود. در دانشگاه اما داستان فرق کرد، حالا هر ماه برایم پول تو جیبی می‌ریختند. دوستانم اگه می‌خواستند به رستوران‌های لوکس بروند بعید بود همراهشان شوم. در عوض شب‌های جمعه راهی خیابان می‌شدم تا در اطراف خواب‌گاه ساندویچ‌فروشی‌ای را پیدا کنم. هر چه پیدا کردم رفتم و بندری‌هایشان را خوردم. احتمالا می‌دهم بعضی از آن‌ها هنوز مرا یادشان باشد. خودم را با بندری و نوشابه خفه کردم بودم؛ ساندویچ‌های دیگر را هم همه امتحان کردم، چهار سال به همین منوال گذشت.

سال چهارم بود که بعد از یک گشت و گذار سخت در خیابان‌های تهران به یک ساندویچی‌فروشی رفتم تا دلی تازه کنم. بندری را گاز زدم، دیگر مزه قدیم را نمی‌داد؛ جرعه‌های نوشابه نیز. آن روز فهمیدم که آن دوران به اتمام رسیده. حالا من سال‌هاست که به ندرت نوشابه خورده‌ام، دیگر از مزه‌اش خوشم نمی‌آید. هوس چندانی برای چیپس و پفک و هله‌هوله، حتی شکلات و بیسکوئیت ندارم. شده‌ام همان پسر خوبی که مامان می‌خواست.

می‌خواهم بگویم عقده‌دار کردن فقط در اجبار سنت‌ها و محدود کردن رفتاری کودکان نیست. کودکانتان را محدود نکنید، نگذارید حسرت به دلش بماند. خانواده من نسبت به سیگار و مشروب حساسیت نداشتند و من امروز نه مصرفشان می‌کنم و نه علاقه‌ای دارم، اما بندری! باورتان می‌شود؟ بندری!

پ.ن: جدیدا چقدر خاطرات وبلاگ زیاد شده؛ تا مدتی دیگر خاطره‌ نمی‌نویسم.

آواتار
چه ماجرای عجیب و جالبی :)) ولی خب سبب خیر شده انگار تهش. یعنی اینکه همه بندریای دور و برتو امتحان کردی حتماً خاطره‌ی خوبیه.

ولی ما هم که اجبار اینجوری نداشتیم تو خونه مون من فکر کنم تا همون قبل دانشگاه بندری نخورده بودم. ولی خب خاطره ای هم نساخته برام امتحان کردنش، چون داستانی پشتش نبوده.

انشالله بهتر میشی زودتر.
آواتار
۲۶ دسامبر ۲۰:۲۶ دامنِ گلدار
خانواده ما هم خیلی بهداشتی و پاستوریزه بودن، من دور از چشم بابام تو دوران دانشجویی ذرت مکزیکی گرفتم چند بار، چون می‌گفت قارچ‌ها رو نشسته با شن و خاک می‌ریزن تو دیگ :) یک بار هم دبستان بودم کل جراتم رو جمع کردم با دویست تومان رفتم جلوی بوفه مدرسه ویفر و این چیزا بگیرم، دو دل با پول تو دستم تو هوا مونده بودم بکنم این کار رو یا نه و آخرش هم پا گذاشتم به فرار !!

مایعات گرم زیاد بخور و استراحت کن، ویتامین سی و دی و زینک خوبه، اگر مشکل تنفسی نداشته باشی اینجا میگن فقط استراحت کن تا خوب بشه. دو دوز واکسن زده باشی امیدوارم.
🙏🏻
آواتار
سلام
خیلی خیلی ممنونم و هزاران احترام برای تو.
داستان جالبی بود. من هم در خانواده وسواسی هستم اما نه در این حد و اندازه‌ها.
اتفاقا امسال خیلی سعی در این داشتم که بهشون نشون بدم وسواس چه عواقب بدی داره.
همینطورم که داشتم پست رو می‌خوندم هوس بندری کردم و به یاد تو از سگ‌پز بندری می‌خورم البته شرایط حضوری رو ندارم و از اسنپ‌فود سفارش می‌دم. یک روزی حتما سلام تو رو بهش می‌رسونم.

در آخر آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم تنهایی باعث قوی‌تر شدنت بشه.
کوچکنم. ممنون 🙏🏻
آواتار
۲۷ دسامبر ۰۳:۵۹ فیلو سوفیا
اتفاقا خاطراتت خیلی به دل می‌شینه پیمان؛ مثلا داستان نارنج، فکر نمی‌کنم تا مدت‌ها از یادم بره:)

تست کوید دادی؟ اگه کروناست حتما ویتامین دی و میوه و مایعات و ... استفاده کن. البته حتما خودت بهتر از من می‌دونی. امیدوارم زودتر خوب بشی@-)
لطف داری.

نه. جون بیرون رفتن ندارم. حتما مرسی : )
آواتار
چقدر بامزه تعریف کردی.
اینکه چقدر باید بچه‌ها راجع به سلامتی و این داستانا محدود شن برای من همیشه سواله،
الآنم سر شاگردام این داستانو دارم که چقدر باید رو تغذیه‌شون تو مدرسه حساسیت نشون بدم.
از طرفی این چیزایی که گفتی رو قبول دارم،
از طرفی وقتی می‌بینم اینطور بی حساب و کتاب مواد افزودنی و قند و ... وارد بدنشون می‌کنند که میتونه کلی عارضه داشته باشه از بلوغ زودرس گرفته تا باقی اختلالات متابولیکی نگران میشم. حالا مادر شم چی بشم خدا داند :/

من برعکس تو محدودیت خاصی نشدم، چیپس و پفک و کیک و کلوچه و ساندویچ کثیف و فلافل و سرخ کردنی و ... تا دلت بخواد خوردم. و به نطرم نتیجه اش خیلی جالب نبوده :))
از نوجوونی اختلال pcos دارم، درسته که عاملش هنوز کاملا شناخته شده نیست اما تا حد زیادی کنترلش تحت تاثیر تغذیه و سبک زندگیه. و آمارش خیلی زیاد شده بین زنا که میگن به خاطر غذاها، استرس، شب بیداری‌ها و ... عصر جدیده.
بابت اختلالت متاسفم.
نیاز نبود زیاد بهم بدن. همین که وقتی می‌خواستم گاهی بهم می‌دادن و کنج‌کاویمو درباره مزشون برطرف می‌کردن مشکل حل می‌شد. بابا حتی تو بچگی وقتی خواسته بودم بهم سیگار هم داده بود و من از همون روز از سیگار متنفرم. نمی‌دونم چرا سر اغذیه فروشی انقدر حساس بودن!
آواتار
۲۷ دسامبر ۱۲:۳۶ نارنگیس رهنورد
من بهت پیامی ندادم وقتی که پست های آزمایشت رو گذاشتی، اما حقیقتا پیگیر نوشته هات بودم. در اینجور مواقع نمیدونم باید چی گفت ولی عمیقا برات آرزوی سلامتی کردم.
درمورد قضیه‌ی محدودیت خیلی باهات موافقم. ما کلا خانواده بی محدودیتی بودیم! از نطر غذایی هم همینطور. از قضا من دوسال اخر دبیرستان و سال یک دانشگاه به شدت معتاد فست فود شده بودم. فکر میکنم این قضیه ی خوراکی و غذایی جات یکم پیچیده تر باشه.
اگه استامینوفن داری بخور حتما. حالت بهتر میشه و اینطوری میتونی بری دکتر. گوشت هم حتما بخور و تا میتونی بخواب. راستی چایی و لیمو یادت نره.
ممنون بابت آرزوت.
ندارم متاسفانه. ولی تبم کمتر شده از دیروز و دیگه نزدیک به تشنج نیستم خدا رو شکر.
آواتار
احتمالا اونا فکر می‌کردن اگه یه بار بهت بدن اونقدر خوشت میاد که بخوای بازم بخوری! گاهی هم اینجوری میشه آخه واقعا. وگرنه که با هر از گاهی خوردن اینا ضرر خاصی پیش نمیاد.
خلاصه که پدر و مادری کردن واقعا کار پیچیده‌ایه گاهی.
در کل فکر می‌کنم کار درست اینه که به خود بچه توجه کرد، اگه کنجکاوی زیاد داره به نطر منم باید منع نشه، اما بعضی از بچه‌ها ممکنه کنجکاو هم نباشن.
چیز پیچیده‌ایه بزرگ کردن بچه : )
آواتار
۲۷ دسامبر ۱۳:۰۱ محمدرضا عاشوری
خاطرات جالبی بود. اتفاقا به نظرم بیشتر خاطره بنویسید. لذت میبره آدم
ممنون. اتفاقا من بیشتر عجیب‌ترین خاطرات زندگیم رو هنوز ننوشتم. ولی خوب دوست ندارم وبلاگ بشه فقط خاطره.
آواتار
من کل متن رو با لحن حرف زدن خودت توی ذهنم خوندم پیمان :))
منم از نوشمک و یخمک و لواشک منع شده بودم، دوران راهنمایی مدرسه ما چون نمونه دولتی بود و خوابگاه هم توی مدرسه بود، بوفه‌ش همه چی داشت و منم از اینا امتحان کردم. ولی برعکس تو من زیادم دوست نداشتم، مامانم تاثیر مد نظرش رو گذاشته بود :)
من داشتم یه بار به نورا می‌گفتم برای اینجور وقتا یکم فلفل دلمه‌ای و هویج رو فریز کنه تا بعدا بتونه یه سوپ سریع و کم‌زحمت درست کنه برای خودش. امیدوارم زودتر بهتر شی
منم خوشم نیومده بود از اونا.
ممنونم بابت نگرانیت خوشحالم کردی. عدسی درست کردم.
آواتار
سلام.
چه خاطره ی جالبی!
من در زندگی مجرّدی، ممنوعیّتی برای غذا نداشتم؛ بعد از ازدواج، چون خانمم به فست فود و مجموعه ی خانواده ی سوسیس علاقه ای نداره، به احترامش نمی خرم؛ ولی بیرون که هستم، گاه یواشکی یه هات داگ یا کوکتلی (که عاشقشونم) می خورم که دچار مشکل تو نشم!!
امیدوارم بهتر شده باشی. تندرست و شاد باشی.
ها ها جالبه که من این روزها مثل خانمت شدم و علاقه‌ای ندارم. سال‌هاست به ندرت نوشابه خوردم. سبک زندگی کاملاً سالم : ))

آرزوی سلامتی برای خودت و خانمت دارم عزیز ♥
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.