ماجراهای ایران ۱: آقا خشایار و نصیحت دوباره

دوستم پشت فرمان بود، گفتم من را همین جا در خیابان فرهنگ ساری پیاده کن باید بروم جایی. خداحافظی کردیم و راهی شدم. جعبه‌ای شیرینی تر و خشک را از شیرینی‌سرای محبوب بچگی‌ام «بانو» خریدم. تنها یک خیابان آن‌ورتر یک شرکت خدمات رایانه‌ای بود که هشت‌نُه سال پیش در آن کار می‌کردم. شیرینی را برای همان‌ جا خریده بودم. تابستان سال دبیرستان راهی خیابان‌ها شده بودم تا کاری پیدا کنم، از آرایشگاه‌ها و سوپرمارکت‌ها پرسیدم که کار می‌دهند و ندادند. بعد پیش بابا رفتم و خواستم برایم در رستورانی کار تابستانه جور کند و او گفت که صاحب یک خدمات رایانه‌ای دانشجو‌اش بوده اگر آن جا کار کنم بهتر است و همین شد. چند روز بعد رفتم به زیرزمین مغازه‌ای که من کوچک‌ترین کارمندش بودم.

با شیرینی وارد مغازه شدم. صاحب مغازه را که دیدم جلو رفتم و گفتم سلام، با تعجب و مکث سلامی کرد و گفت که چقدر بزرگ‌تر شده‌ام! شیرینی را نشانش دادم و گفتم برویم زیرزمین بچه‌ها بخورند. پرسیدم از بچه‌ها کسی مانده؟ دو سال پیش که برای خداحافظی آمده بودم فقط پدرام مانده بود. گفت که پدرام رفته تهران و امین خودش مغازه دیگری باز کرده. پایین که رفتیم فقط دو نفر بودند در حالی که زمان ما هشت‌نه نفر بودیم. زمان ما زیرزمین انباشته بود از لپتاپ‌ها و کیس‌های در نوبت تعمیر ولی حالا جز چند لپ‌تاپ چیزی نمی‌دیدم. خواستم بپرسم که چرا این جا انقدر خلوت شده که جلوی خودم را گرفتم، گفتم لابد شرایط مانند گذشته نیست. در حال خوش‌و‌بش بودیم که دیدم آن طرف کسی با لب‌خند بزرگی به سمت من می‌آید؛ آقا خشایار.

آقا خشایار مدیر بخش سخت‌افزار و بزرگ‌سال‌ترین هم‌کار ما بود. چهل سالی سن داشت. اوایل که کارم را آغاز کرده بودم هیچ چیز بلد نبودم و کارهای جا‌به‌جایی و گردگیری و تمیزکاری برای من بود. کمی که گذشت نصب ویندوز و بعضی کارهای نرم‌افزاری را یادم دادند تا انجام بدهم. مدیر‌ (صاحب مغازه) از من خوشش آمده بود، می‌گفت در یادگیری سریع هستم، برای همین بعد از یادگرفتن اکثر کارهای نرم‌افزاری من را پیش آقای خشایار فرستاد تا کارهای سخت‌افزاری هم یاد بگیرم و کمک کنم. آقای خشایار داشت لحیم‌کاری را به من نشان می‌داد، می‌گفت این ترانزیستور است آن مقاومت است آن بصار که یک هو پرسید «می‌خوای از ایران بری؟»، من با خنده گفتم که نمی‌دانم، کم‌سن‌تر از آن هستم که اصلاً درکش کنم و هیچ وقت فکرش را نکرده‌ام. پرسید دل من چه می‌گوید؟ اگر موقعیتش بود می‌روم؟ گفتم ایران را دوست دارم و ساری را خیلی دوست دارم ولی الان که فکر می‌کنم دوست ندارم دخترم در این کشور بزرگ شود، جایی که تمامی عمر با اجبار و زور سرش روسری می‌کنند. یادم است خندید و گفت در این سن کم به فکر دختر نداشته‌ات نباش. بعد شروع کرد گفتن که تو به نظر بچه سخت‌کوش و درس‌خوانی هستی اگر همین جور پیش بروی خارجی‌ها می‌آیند تو را ببرند. رو هوا نخبگان مملکت را می‌زنند. کلی پول و امکانات پیشنهاد می‌دهند که بروی آن جا برای آن‌ها کار کنی. با تعجب پرسیدم واقعا!؟ گفت که آره ولی یک چیز را بدان، آن‌ها هر چقدر هم به تو پول بدهند تو را برای خودت نمی‌خواهند برای خودشان می‌خواهند. تو آن جا خودت ارزش نداری، کرامت نداری، به عنوان کارگر می‌خواهندت. بعد ادامه داد که آدم فقط در مملکت خودش است که از نظر انسانی ارزش دارد وگرنه کشورهای دیگر جز به دلیل سود و منافع چرا تو را راه بدهند؟ این‌ها را گفت و لحنش را یادم نمی‌رود، گفت «ایران بمون. این‌جا تو رو واسه خودت می‌خوان، این کشور به امثال تو نیاز داره». این تنها باری نبود که چنین حرف‌هایی به من زد، شاید بالغ به سه چهار بار مرا کنار کشید و همین حرف‌های تکراری را با صدایی که وطن‌پرستی از آن می‌ریخت تکرار کرد. روز آخر که داشتم شرکت را به مقصد درس‌خواندن در تهران ترک می‌کردم وقت خداحافظی گفت که یادت نرود ایران بمانی.

جملاتی که گفت از یادم نرفت. بارها وقتی صبحت مهاجرت می‌شد جملات او در پس ذهنم راه می‌رفتند. از خودم می‌پرسیدم این «برای خودت تو را نخواستن» اصلاً یعنی چه؟ بیست و چند ساله بودم که داشتم از ایران می‌رفتم. چمدان‌هایم بسته، مدرک کارشناسی‌ام را بیست ملیون‌تومان خریده بودم تا‌ آزاد شود. دانشگاه‌های دولتی ایران در حقیقت رایگان نیستند تعهدی هستند. در هواپیما بودم که جملات آقا خشایار یادم آمد؛ رفتن به سرزمینی که تو را برای خودت نخواهند چه‌طور خواهد بود؟ 

آقای خشایاری که حالا پنجاه‌ساله بود با لب‌خند بزرگش سمت من آمد و مرا در آغوش کشید. گفت که خوشحال است که دوباره می‌بیندم. از درسم پرسید و گفتم که تمام کرده‌ام و سوال بعدی‌اش این بود که «رفتی خارج؟». اندکی مکث کردم. نمی‌خواستم ناراحت‌اش کنم، با لحنی شرم‌آلود گفتم که بله رفته‌ام کانادا. منتظر بودم نصیحت‌هایش را دوباره تکرار کند که گفت «خدا رو شکر تو حیف بودی». متعجب و گیج شده بودم که پرسید «الان که کلا برنگشتی ایران؟» گفتم نه سفر آمده‌ام و قرار است همان خارج زندگی کنم. گفت «کار درستی کردی برنگرد». بعد از این حرفش حیران شده بودم! گفتم آقای خشایار شما چرا؟ یادت نیست چه‌ها می‌گفتی؟ داری من را دست می‌اندازی؟ یادم است بسیار میهن‌پرست بودی. پاسخ‌اش ناراحتم کرد. گفت الان هم مردم ایران را دوست دارم ولی «این‌ها کاری کردن که آدم از کشورش بدش بیاد». من نمی‌دانستم باید چه بگویم اما او مانند همیشه موتور حرف زدنش روشن شده بود «تکنولوژی این جا معنی نداره ما مرغ و گوشتمون رو به زور می‌خریم» و همین جور به حرف زدن ادامه داد. من چنان دل‌شکسته شده بودم که نتوانستم به حرف‌هایش گوش بدهم ولی میزان زیادی داشت از دوران شاه تعریف می‌کرد که آن زمان عزت داشتیم و وضعمان خوب بود و بعد از مسائل ایران می‌گفت. کمی که گذشت من گفتم که باید بروم و او برای بار دیگر من را نصیحت کرد، «تا اینا نرفتن برنگرد».

آواتار
۱۱ مارس ۰۴:۳۸ 𝐻𝑒- 𝑛𝑎𝑚𝑖࿐
حقیقت بسی سخت و تلخ هست ...اگر راهی بود ما نیز می رفتیم ... باور کنید میلیارد ها پول هم به پای کار و بهترین تکنولوژی رو اینجا بریزید تا پیشرفت کنه به دلیل وجود این x ها ....این کار را نکنی بهتر است بعدا به پول در آورده ات هم چنگ میزنن و میگن تو دیکتاتوری...هیچ وقت برنگردند به قول استادتون تا اینها هستن برنگرد .. الان به دلیل مهاجرت بالا آیلسی که مربوط به آزمون زبان مهاجرت بود رو برداشتن خودشون خودشون رو تحریم کردند که جی؟ فقط بچه های خودشون برن و افرادی نظیر ما با بدبختی و فلاکت زندگی کنن... در کشور دیگه هر چقدر هم کار کنی پولی که در می آرید نتیجه و ثمری دارد ولی در ایران طرف تا ۵۰ سالگی هم یه خونه یا بهتر بگم ماشین مد نظرش رو هم نمی تونه به راحتی بخره اینها نهایت آرزو یک ایرانی به خصوص پسر در وضع متوسط هست ، بماند که ازدواج که سنگش رو به سینه میزنن فرزند آوری...هه نمی خواهم بد بگویم ولی واقعا بیچاره آن طفلی که بخواهد اینجا به دنیا بیاید..نهایت ظلم است . نمی دانم چقدر اخبار ها را میدانید ولی وقتی این وضع مملکته نه امنیت داریم و نه اقتصاد و نه معیشت عادی ...واقعا مردم خورد و خوراک روزانه شون رو به زور در میارن و با ۲ تا شغل بازم کم میارن وای به حال بچه بیارن....فکر کنم همشهری ما هم هستید😂 تا می توانید تحصیلاتتان را در خارج ادامه دهید و آنجا پیشرفت کنید ، چون جای پیشرفت آنجا هست نه اینجا :) جملات دردناکی هستن برای خودم ولی دیگع انقدر چشم و گوش بسته ماندن حرام هست 🙂 لااقل جلوی حرف زدن هایمان را میگیرن ولی مغز هایمان که از کاه و گِل پوشالی نشده کع!
امیدوارم همه چیز بهتر بشه.
آواتار
۱۱ مارس ۰۴:۴۸ احسان ابراهیمیان
این خیلی تلخه، با هم این تلخی و با وجود بدبینی‌ایم در مورد آینده سیاسی کوتاه مدت، اما فکر می کنم آینده میان مدت (چند ده سال آینده) خوب باشه. امیدوارم اینقدری خوب باشه که رغبت برگشتن کنیم.
اع شما هم رفتی احسان آقا؟ من فکر می‌کردم قصد رفتن نداری.
آواتار
۱۱ مارس ۰۶:۱۹ حدیث ملاحسینی
در طی این ۱۰ سال چه‌ها که بر سر ما نیامد...
بله همه چیز بدتر شده.
آواتار
۱۱ مارس ۰۹:۳۴ احسان ابراهیمیان
چند بار گفته بودم که به قصد دیدن فضاهای علمی دنیا قصد گشت و گذار در جامعه علمی رو دارم، البته هنوز ایرانم، اما بعد از چند نامه نگاری یک پیشنهاد از یه مرکز تحقیقاتی تو ایتالیا گرفتم که اگه مشکلی پیش نیاد و همه چیز طبق روال پیش بره پاییز بعد میرم. اما واقعا نمیدونم این رفتن همیشگی هست یا نه، امیدوارم نباشه.
آقا به سلامتی! برای فرصت مطالعاتی؟ پاییز برای ایتالیا فصل عالی‌ایه!
من دو سه هفته‌ای ایتالیا بودم. یک سفرنامه ونیز می‌خواستم بنویسم که بعد از اتفاقات ایران گفتم فعلا ننویسم. یادم باشه قبل رفتنت بنویسم شاید به دردت خورد.
آواتار
نوشته‌ی دردناکی بود پیمان.

من البته می‌دونی که هیچ وقت مهاجرت رو بد ندونستم، حتی زمانی که اوضاع ایران به این بدی نبود. و معتقدم برا برخی بهترین کاریه که میتونن انجام بدن.

ولی همیشه فکر کردم و می‌کنم کسی که بخواد بمونه تو این شرایط بد هم می‌تونه دلایلی برای موندن پیدا کنه. هنوز هم هستند کسانی دور و برم که بودن تو این جهنم ایران رو ترجیح می‌دهند (با وجود اینکه امکان رفتن هم دارند) و با علم به این موضوع که شرایط میتونه بسیار بدتر هم بشه. کاملا همه چیز بستگی به شرایط انسان‌ها و جهان بینیشون داره.
خود من هم دائم این میان در نوسان…
سلام ماوی. قطعا همین طوره و جهان‌بینی تاثیر داره. مثالش شدیدش می‌شه اگه آدم حزب‌اللهی باشی حتی با وضع بد اقتصادی هم دوست داری بمونی چون حکومت‌داری بر طبق ایدئولوژیته.
ایشالله هر چی بهتره برات اتفاق بیوفته.
آواتار
البته من موقع نوشتن کامنت مثال‌های خوبی تو ذهنم بود :)) ولی خب چیزی که تو مثال زدی هم میشه.

قربانت، ببینیم زندگی به کجا می‌برتمون.
آواتار
چه خوشگل نوشته بودی
چه چیزی رو نوشته بودم!؟
آواتار
آه از تصمیم رفتن یا موندن.
آواتار
سلام.
کارد به استخوون همه رسیده.
وقتی نظر یه میهن پرست این طوری عوض شه، قطعا ایراد بزرگی هست که رفعش زمان و توان زیادی میطلبه.
فعلا همونجایی که هستی باش و ...!
آواتار
ای کاش همه چی جور دیگه‌ای بود.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.