پست پیشین من که درباره آموزش مذهب به کودکان بود بازخوردهای زیادی داشت. بیشتر از آنچه به نظر میرسد. هم بخش بزرگی از صحبتها به درخواست نظر دهنده پنهان شده و هم صحبتهایای ایمیلی و تلگرامیای صورت گرفته. گرچه که نظر من عوض نشده، ولی جنبه خوب ماجرا این است که متوجه شدم دیگرانی با من مخالفند.
این پست به هیچ وجه پاسخی به پست پیشین نیست. فقط دغدغهایست که باید مطرح میکردم. من مدتهاست باور دارم ما آدمها تلاش کمی برای درک همدیگر میکنیم. خودمان را محقتر از دیگران میدانیم، ولی به آنان اجازه نمیدهیم که خودشان را محقتر از ما بدانند. بیآن که بدانیم هر دو طرف حقهایی داریم.
اواخر نوجوانیام بود، ماه اول دانشگاه کارشناسی. من در گوشهای از اتاقی در خوابگاهی بزرگ، تختی کوچک داشتم. از خانه و غذای مادر دور شده بودم اما دانشگاه غذای ما را میداد. از شنبه تا پنجشنبه، شام و ناهار؛ جوجهکباب، زرشکپلو، کوفته تبریزی و حتی جوجه چینی. البته به جز جمعهها. در آن روز خاص خورد و خوراک با خودمان بود. تعداد ما سارویها زیاد بود و کنار هم اتاق گرفته بودیم. جمعه که رسید و خورشید تا اندازهای بالا رفت، من و دوستی تصمیم گرفتیم با هم آشپزی کنیم. انتخاب ما خورشت بیج بیجی بود. گوشتها را خُرد کردیم و برنج را شسته، روی شعله گذاشتیم. دستمان به نمک نخورده بود که فهمیدیم ترشی نداریم. گفتم جای نگرانی نیست، تو بپز من میروم نارنج میآورم.
نمیدانم آیا تا به حال به زادگاه من ساری رفتهاید یا نه. شاید در تابلوهای ورودی عبارت «به شهر بهار نارنج خوش آمدید» را دیده باشید. بیراه نمیگوید. بهار که میشود بوی گل نارنج خیابانها را بر میدارد. ما شکوفهها را میچینیم و مربای خوشبویی درست میکنیم و نامش را مربای بهار میخوانیم. دقت کردهاید که گفتم «خیابانها»!؟ چون این درختان نارنج در خیابانها هستند نه جای دیگر. کافی است در ساری راه بروید تا متوجه بشوید هر دو قدم یک درخت نارنج کاشته شده.جدی میگویم، در تمامی خیابانهای ساری! این آخرین عکسی است که از ساری گرفتهام. اگر عکس را به اصطلاح زوم کنید متوجه سه چهار درخت میشوید، همهشان نارنج هستند. سمت ما نارنج مانند علف هرز رشد میکند. نشنیدهام کسی نارنج بخرد، از خیابان میشود چید. فصل نارنج هم پاییز است یعنی همان ماه اول دانشگاه. من هم منظورم از «نارنج میآورم» این بود که از سر کوچه میچینم.
به کوچه رفتم ولی درخت نارنجی نبود. جلوتر رفتم. کوچههای دیگر را گشتم، نبود. بیشتر از گم شدن ترسم از بدمزه شدن غذا بود پس دل به خیابان زدم. این خیابان را گشتم، آن را گشتم، نبود که نبود. مردی داشت رد میشد. سلام کردم و با آن لهجه در آن زمان به شدت مازندرانیام گفتم «آقا درخت نارنج این دور و بر کجاست؟». یکه خورد، هیچ وقت آن نگاهش متعجبش را یادم نمیرود. چهرهاش نشان میداد دارد فکر میکند که درست شنیده یا نه. طولی نکشید که با صدای آرامی گفت «نارنج!؟ یه میوه فروشی تو اون خیابونه». این بار من متعجب بودم. با خودم گفتم شاید این آدم در عمرش نارنج به خانه نیاورده. کدام دیوانهای نارنج میخرد؟ انگار برای خرید هوا به مغازه بروید. با خودم زمزمه کردم لابد اصلاً توی باغ نیست. گفتم «مغازه نه، درخت، درخت نارنج این ورا کجاست؟» باز او متعجب شد. گفت درخت نارنج چه بداند که کجاست، اگر نارنج میخواهم مغازه آن ور است. این را که شنیدم در دلم خندیدم که این یارو تعطیل است. راهم را گرفتم و رد شدم.
چند خیابان نگذشته بود که صبرم به سر آمد. به پدرم زنگ زدم. بابا درس و کتابش را در تهران خوانده و این شهر را خوب میشناسد. پرسیدم بابا من چرا درخت نارنج پیدا نمیکنم. خندید و گفت برگرد به خوابگاه، ساری نارنج دارد، در خیابانهای تهران نارنج نیست.
این را که شنیدم فکرم به آن مرد رهگذر رفت. در آن لحظات من مطمئن بودم که نادان است، حالا فهمیدم که من نادان ماجرا بودم. تنها من نبودم، دو طرفه بود. از چهرهاش معلوم بود که اون هم من را دیوانه میداند. هم من او را احمق میدیدم و هم او مرا. ولی آیا هیچ کداممان آنگونه که به نظر میرسید احمق بودیم؟ او که نبود، من هم داستان خودم را داشتم. در آن لحظات حواسم نبود که هر شهر لزوما مانند ساری نیست.
این ماجرا تاثیر زیادی بر من داشت. از آن پس سختتر آدمها را قضاوت کردم. اگر در بحثی حس کنم طرف خیلی با من فاصله دارد گاهی از خودم میپرسم «نکنه ما دنبال نارنجیم». بیشتر اوقات به این نتیجه رسیدم که بله، بودیم. ما آدمها زاده تجربیات و یادمانهایمان هستیم* و همین تجربیات بودهاند که اذهان ما را شکل دادهاند. گاهی این یادمانها انقدر متفاوت هستند که همدیگر را نمیفهمیم. همین اختلاف پیشینه دلیل این است که آدمها آنقدرها که شما فکر میکنید احمق نیستند. هر کس قدری حق دارد، حقی که شما نمیبینید. شما نمیدانید در پس ذهن او چیست. درک کردن دیگران کار سادهای نیست مگر قبل از هر بحث جلسات روانکاوی بگذاریم.
نه مذهبیها و نه غیرمذهبیها احمق نیستند. نه آنان که به ختنه باور دارند و نه آنان که ذبح اسلامی را ممنوع میدانند، هیچ کدام احمق نیستند. شاید اشتباه باشند ولی احمق نیستند. گمانم بیش از نیمی از شما با جملههای پیشین من موافق باشید، اما آیا با جملات بعدی هم هستید؟ - رائفیپوریها احمق نیستند. من با آنان حرف زدهام. شما رفتهاید یک بار خالصانه با آنها گفتوگو کنید؟ زمینتختگرایان احمق نیستند. اکثرشان نقدهای بعضاً خلاقانه به مدل کروی زمین دارد که تا کنون پاسخی دربارهاش نگرفتهاند (چون مردم جای پاسخ فحششان میدهند). نمیخواهم بحث را بازتر کنم فقط بگویم سَلَفیها، هندوها و آدمفضاییباوران نیز احمق نیستند. من با همهشان عمیقا گفتوگو کردهام. هر کسی داستان خودش را دارد. هر کسی ساریای دارد که در خیابانهایش درختان نارنج است. خود شما نیز شاید دنبال نارنجید.
دفعه بعد حواستان به نارنجها باشد.
پ.ن*: قبلاً درباره این دیدگاهم چیزهایی نوشتهام. در قسمت بالای این فایل که برای پژوهشگاه نوشته بودم میتوانید بخوانید. پست وبی که کاش نجاتش داده بودیم بخشی از همین نوشتهام بود. (احتمالا بخشی از نوشته را درست متوجه نشوید، اینها حاصل روزها و ساعتها جلساتی بود که داشتیم).
پ.پ.ن:تا حدی اجازه اشتباه بودن را به دیگران بدهید. یادتان باشد، از نظر آنها شما در اشتباهید.