مدتها بود برای مشغلههای درسی و کاریای که داشتم در اینترنت چیز خیلی جالبی نخوانده بودم. اما این یکی برام جالبتر از آن بود که برایتان تعریفش نکنم.
لیلی مادر و همسری جوان بود، تا وقتی که شوهرش در بمبباران ووهان کشته شد. او که حالا با دو دختر کوچکش تنها مانده بود، با فقر دستوپنجه نرم میکرد. روزی در ایستگاه قطار به دو کودکش به دروغ گفت که میرود و زود بر میگردد؛ در حالی که میدانست برای در آوردن نان مجبور است آنها را به کلی ترک کند. مقصد قطار پکن بود، و شغل جدید لیلی ساقیگری تریاک و فروش مواد.
چارز چان مامور مخفی پلیس در دایره مواد مخدر بود. در یکی از عملیاتهایش لیلی را دستگیر میکند و آماده میشود برای به زندان فرستادن که ناگهان نگاهش به موهای زن میافتد. گل آبیای که در موهای زن جا خوش کرده بود، چارز را منقلب میکند؛ چنان که تریاکها را به او بر میگرداند و میگذارد که برود. در آن زمان اگر گل آبیای روی موهای زنی بود، به این معنی بود که او شوهر یا فرزندانش را در جنگ چین از دست داده.
این دیدار به یک عشق و ازدواج چارز و لیلی میانجامد. فرزند آن دو کونگ نام میگیرد که روزی یک ستاره بزرگ سینما میشود. جکی چان! در حقیقت او فرزند یک جاسوس و یک مواد فروش است.
میتوانید درباره این ماجرا در اینجا و یا ویکیپدیا بخوانید.