بابا در جوانیاش در یکی از مجلههای فیلم منتقد بود و نقد فیلم مینوشت. بعد از انقلاب اما به دلیل ممیزیها دستهجمعی از مجله خداحافظی کردند. آن روزها که داشتم برای دانشگاه آماده رفتن به تهران میشدم، میتوانستم حس کنم دوست دارد تجربههای خوشی که او داشته را داشته باشم. مدام از جاهای خوبی که در تهران میشود رفت حرف میزد. محل دبیرستانش را به من گفت و خواست که سر بزنم. از پاتوقها و رستورانهای دوران جوانیاش میگفت. اما خاصتر از همه تاکید داشت که هر چه بیشتر سینما عصر جدید بروم*. سینمایی که روزگاری محل جمع شدن او و دوستانش بود و میگفت دلش حسابی تنگ است. قبل از رفتنم هم اسم چند فیلم را به من داد و گفت اینها را رفتم تهران نگاه کنم. احتمالا دوست داشت مانند جوانی خودش جذب سینما شوم. یکی از فیلمهای آن لیست «حکومت نظامی» بود.
شاید خندهدار به نظر بیاید، ولی من در آن سن نمیدانستم میشود فیلم را از اینترنت دانلود کرد. همه عمر سیدی خریده بودم. تهران هم که رفتم، تک تک سیدی فروشیها را گشتم و حتی یک دانه از فیلمهای بابا را هم نداشتند! آخرش به خانه عمویم (که بازیگر تئاتر است) رفتم تا ببینم این فیلمها را دارد یا نه. تعدادی فیلم به من داد، یادم نیست حکومت نظامی جزئشان بود یا نه، ولی یک چیز را خوب یادم است. اسم حکومت نظامی را که آوردم گفت: «آهنگسازش میکیس تئودوراکیسه، یادت باشه اسمشو، میکیس تئودوراکیس».
این اسم برایم خیلی جالب بود. تئودوراکیس، با کلاس نیست؟ فیلم حکومت نظامی را که نگاه میکردم حالا گوشم تیزتر بود برای شنیدن موسیقی متن. موسیقی خاص و قشنگی هم بود. بعد از آن مدتی باقی آثار تئودوراکیس رو گوش میدادم و از خاص بودنشان لذت میبردم، صدای آن سازهای زهی.
همین چند دقیقه پیش خبر فوت او را خواندم. غمی به دلم نشست، گمانم نه مرگش بلکه از نوستالژی. سالهایی که چقدر زود گذشت. من دیگر آن پسر بچهای نیستم که ماجراجووار به دنبال تکه فیلمی باشم و با شنیدن موسیقی نوازنده خاصش روزم را بسازم، و غرور کاذبی دلم را شاد کند که «هه، من نامش را میدانم، تئودوراکیس، چه نام دهن پر کنی».
او از آهنگسازان تاثیرگذار در ایران بود (به ویژه چپها)، به نظرم خوب است آهنگهایش را گوش کنید. شاید برخی قبلاً به گوشتان خورده باشد اما نمیدانستید از کیست.
پ.ن*: شهریور 1400، یعنی همین چند روز پیش، سینما عصر جدید برای همیشه منحل شد. بعد از شنیدن خبرش خیلی دلم گرفت. میخواستم پست سوگنامهای بنویسم ولی حرفی برای مخاطب نداشتم، جز آن که بگویم چقد عجیب است که سینمای بزرگ و شامخ روزهای قدیم، حالا این جور مهجور و ورشکسته شده. یادم است بابا وقتی تهران آمده بود و عصر جدید رفت، تنها نفر در سالن سینما بود، لحظاتی حس کردم که بغض کرده.
- ۲۱/۰۹/۰۳
- ۴ نظر