چرا زندگی می‌کنم و خودکشی نه؟

امروز ناشناسی (به علت این پست)‌ ای‌میلی بهم داد و گفت که نمی‌تونه دلیلی برای زنده موندن پیدا کنه، و از من خواست که بگم به چه دلیل زندگی می‌کنم. من پاسخم رو تقریبا بداهه در ای‌میل نوشتم. بعد گفتم که در وبلاگ بذارمش شاید به کسی کمکی کرد. ای‌میلم رو بدون هیچ تغییری این جا می‌ذارم. اگر از هر مشکل احساسی‌ای رنج می‌برین بدونین که تنها نیستین، بدونین که شما اولین نفر نیستین و آخرین نفر هم نخواهید بود.


من همیشه از قدرت انسان در فراموش‌کاری در عجب بودم. انگار حافظه انسان کاملاً گزینشی چیزهایی از گذشته انتخاب می‌کنه و به یاد می‌یاره. یادم هست سال اول دانشگاه دوستم - که برق شریف بود- گفت که «اوف چقدر سخته دانشگاه یاد سال کنکور بخیر» بعد لحظه‌ای سکوت کرد و به خودش اومد، «این چه چرتی بود که من گفتم!» و بعد شروع کردیم در باب این حرف زدن که انگار انسان سختی‌های گذشته رو فراموش می‌کنه.
عجیب نیست؟ پدر من همیشه از «قدیم‌های خوب» حرف می‌زنه در حالی که عمده جوانی و بزرگ‌سالیش در انقلاب و جنگ ایران عراق گذشته، زمانی که غذا کپنی شده بود و مردم در وضعیت بدی قرار داشتن. در اینترنت اندازه موهای سرم آدم‌هایی رو دیدم که عکس‌های کم‌کیفیت قدیمی با لباس‌های کلاسیک می‌ذارن و می‌گن که چقدر قدیم همه چیز بهتر بود، ولی این قدیم زیبا در زمان جنگ جهانی دوم بود که تنها هفتاد سال ازش می‌گذره. در همون زمان ایران در قحطی به سر می‌برد، قبل‌تر از اون ایران قحطی بزرگ‌ رو گذرونده بود که شاید یک سوم جمعیت ایران رو کشت ولی مردم هنوز می‌خوان به «قدیم‌های زیبا» برگردن. هنوز سرزبون‌ها از دوران گل‌و‌بلبل شاه ایران صحبت می‌شه بدون فکر به این که پس چرا مردم برای انقلاب سینه‌سپر کردن و جان دادن. انگار گذشته‌ها هر چقدر هم خون‌آلود و تاریک باشه، باز در یاد آدم‌ها نمی‌مونه، باز عکسی از یک مرد کرواتی قهوه به دست پست می‌شه و همه می‌گن قدیم‌های زیبا، قدیم‌های زیبا…
من هم استثنا نیستم. فکر که می‌کنم می‌بینم چه روزهای تلخ و سردی داشتم، روزهایی که مردن رو به زندگی ترجیح می‌دادم. باور کردنی نیست ولی امروز اون تلخی‌ها به سختی یادم می‌یان و بیشتر ذهنم درگیر آیندست. انسان موجود شگفت‌انگیزیه و من هم جدا نیستم؛ امروز خاطرات تلخ گذشته برام خنده‌دارن و خاطرات شیرین، تلخ. باورکردنی نیست! می‌فهمی؟ زمانی که به سخت‌ترین سختی‌های گذشته فکر می‌کنم جز لبخند و کوچک‌انگاری چیزی به ذهنم نمی‌یاد و وقتی به خاطرات شیرین فکر می‌کنم ناراحتم که چرا گذشت و رفت.
انگار حافظه انسان کاملاً گزینشی کار می‌کنه، ذهن انسان هم همین‌طور. هر چقد که امروز متوجهم که چقدر گزینشی گذشته رو زیبا می‌بینم و سختی‌ها رو کوچک، آگاهم که وقتی ناراحت و افسرده بودم همه چیز سیاه بود چه حال و چه آینده. زمانی که افسرده‌ای انگار هیچ باری سنگین‌تر از باری که روی دوش توئه نیست، آدم‌ها بدن، دوست‌های ناراست، منظره‌ها نازیبا، غذاها بی‌مزه، همه چیز خاکستری هست حتی قرمز حتی سبز. ولی در اون زمان باید آگاه باشی که ذهن انسان گزینشی رفتار می‌کنه.
 
از دلیل برای زندگی کردن پرسیدی. به نظرم زندگی مثل یک بازی کامپیوتری می‌مونه. بعید می‌دونم کسی دلیل منطقی چندانی برای بازی کامپیوتری‌ای داشته باشه که تهش هم قراره تموم و فراموش بشه! ما بازی می‌کنیم چون دوست داریم که بازی کنیم. ما بازی رو برای چالش‌هاش و از دست دادن‌ها و به دست آوردن‌هاش بازی می‌کنیم. ما بازی می‌کنیم که بفهمیم بعدش چی می‌شه و به نظرم زندگی هم همین جوره، آیا کنج‌کاو نیستی که بدونی ده سال بعد چی می‌شه؟ من می‌دونم که شاید زندگی الان برات به قدری تلخ باشه که لذتی ازین بازی نبری، ولی بدون می‌تونه روزی بیاد که نفسی تازه کنی، غذاها خوش‌مزه بشن و منظره‌ها زیبا و دوست‌های نیکو. اون وقت به گذشتت که نگاه کنی سختی‌ها رو خنده‌دار می‌بینی و شیرینی‌ها رو تلخ. شاید هم بگی قدیم‌های زیبا، قدیم‌های زیبا

با مهر،
پیمان

پ.ن: کسی در خصوصی این وبسایت رو معرفی کرد که برای کسایی هست که می‌خوان با کسی صحبت کنن ولی گوش شنوایی ندارن. البته باید ای‌میلی و به زبان انگلیسی مکاتبه کنید.
آواتار
سلام. ممنونم.
سلام خواهش می‌کنم.
آواتار
پیمان تو توی خانواده پولدار و آزاد بزرگ شدی درکی از شرایط خیلی ها نداری
سلام، ببخشید اگه این پست ناراحتت کرده.
می‌دونم من تو کفش‌های خیلی‌ها قدم نزدم و محصول محیط خودمم. ولی منم نماینده بخشی از این جامعم و پستم می‌تونه کمک‌کننده باشه.
آواتار
اگه به گذشته نگاه کنیم و هنوز هم زیبا نبینیمش بعد از سال‌ها، اگه اون بازی کامپیوتری بازی‌ای نباشه که خودمون انتخابش کرده باشیم و ازش خوشمون نیاد و آدم‌ها حق دارن از بازی ای که به زور پاش نشونده شدن خوششون نیاد بگن من نمی‌خوام بازی کنم، چی؟ اگه به ده سال قبل نگاه کنیم و ببینیم چه‌قدر بد و زشت بود ده سال قبل و الآن هم که ده سال بعد اونه به جای قشنگی نرسیدیم چی؟ اون‌‌وقت منطقیه که کنجکاو ده سال بعدتر هم نشیم دیگه، نه؟!
درسته، ولی من خواستم بگم وقتی افسرده‌ای می‌تونی همه چیز رو سیاه ببینی چه حال و چه آینده و چه بسا گذشته. ولی وقتی روزگار عوض بشه حتی دردهای گذشته هم  برات کم‌رنگ و خنده‌دار می‌شن.
برای همین گفتم شاید الان ازین بازی لذت نبری ولی شاید دور گردون چرخید‌.
آواتار
۰۸ آگوست ۰۴:۴۷ اسماعیل غنی زاده
دنیا تا وقتی که قرار باشه تموم بشه، میلیون ها بار می‌چرخه و شرایطش تغییر میکنه ...
سلام اسماعیل خوشحالم که می‌بینمت :)
درست می‌گی.
آواتار
توی روزهای سیاه، برای آدم خیلی سخته که فکر کنه چرا میخواد این زندگی رو ادامه بده
بعد که به مردن فکر میکنه ممکنه ببینه هنوز هم چیزهایی وجود داره که زورشون به موندن بیشتر میرسه تا رفتن
و توی یه برزخ معلق میمونه که حالا باید چکار کنه
من فکر میکنم شنیدن صحبت افرادی که خودشون این سختی ها رو با تمام وجودشون چشیدن و بعد اونا رو پشت سر گذاشتن، خیلی به آدم کمک میکنه که بفهمه روزی او هم قراره این سختی ها رو پشت سر بگذاره
مثلا خوندن کتاب دلایلی برای زنده ماندن از مت هیگ به من کمک کرد
اینکه دیدم او هم تجاربی بسیار مشابه به من داشته، اما اون ها رو گذرونده و تونسته باز هم از زندگی لذت ببره
فکر کردن به لذت هایی که قبلا تجربه کردم بهم انگیزه میداد که بخوام باز هم تجربشون کنم، مثل نوشیدن چای!
توی روزهای سخت آدم نمیخواد هیچ کدوم اینا رو بپذیره و بیشتر دوست داره شواهدی جمع آوری کنه که تصمیم سخت رفتن رو واسش آسون تر کنه، اما این همه تلاش نشون میده که زندگی هم بالاخره چیزی داشته که قبل از اینکه اقدامی بکنه به دنبال گرفتن یک تصمیم مناسبه
حق دادن به خودمون بابت حال بدمون، دونستن اینکه آدمای زیادی شرایط مشابه ما رو داشتن و دارن، فکر کردن به اومدن روزای خوب و تجربه حسای خوب، میتونه کمک کنه
زندگی سخته، اما ورای همه سختیای لذتایی داره که ارزششو به نظر من داره، مثل نوشیدن چای :))
آواتار
۰۸ آگوست ۰۵:۱۵ Mohsen Farajollahi シ
عقیده‌ای که در حال حاضر دارم اینه زندگی هرچقدرم تلخ و سخت باشه همچنان زندگیه. اینکه داریم نفس میکشیم و انسانیم. اینکه میتونیم کارهای انسانی انجام بدیم. الان مثلا من مُردم، دیگه چه کاری از دستم بر میاد؟ با یک تیکه سنگ هیچ فرقی ندارم. ارزش زندگی رو بعضیا فراموش کردن.
و اینکه زندگی واقعا همیشه روی خوشش رو به ما نشون نمیده و اینم زات طبیعیشه. باید باهاش کنار اومد. به نظرم اگر کل زندگی مست کردن و شادی بود یکنواخت میشد و حداقل من حوصلم از این نوع زندگی کردنه سر میرفت. فایده راحتی چیه وقتی هیچ چالشی توی زندگیت نداری؟ هر آدمی میتونه بخوره و بخوابه.
درسته بعضی از آدما اصلا تو شرایط خوبی زندگی نمیکنن ولی اول اینکه شرایط همیشه یکسان نیست و ثانیا خیلی از آدم‌های موفقی که میشناسم هم زندگی راحتی نداشتن! حداقل باید به این امید زندگی کرد که من از این شرایط تموم میشم و به بقیه اونایی که تو شرایط سختن کمک میکنم. اینطوریه که زندگی کردن معنای جدیدی پیدا میکنه چون تنها خودت نیستی بلکه بقیه هم برات مهمن.
بعلاوه با خودکشی هیچ چیزی حل نمیشه. فقط زحمات یک عمر پدر و مادر و همه چیز بر باد میره و علاوه بر اون باعث غم و اندوه نزدیکان میشه. یعنی فقط مشکلاتتون رو میندازی سر یکی دیگه.
در کل چیزی که به نظرم در حال حاضر برای خیلیا نیازه امیده... بدون امید نمیشه زندگی کرد. وضعیت مالی ما احتمال زیاد سطحش پایین‌تر از اونایی باشه که اینجا رو میخونن ولی خوب من خودم از زندگی راضیم نباشم ناراضی هم نیستم. چون زندگی فقط پول نیست... خیلی چیزهای دیگس.
ببخشید اگر طولانی شد :)
اختیار داری. ممنون که وقت گذاشتی و انقدر طولانی نوشتی برامون.
آواتار
۰۸ آگوست ۰۵:۱۸ کلمنتاین ‌‌
پیمان من هم به عنوان نماینده‌ی یک بخش دیگه از جامعه بگم که برای منم روز‌های افسردگی خیلی سیاه بود و واقعا تصور روزی که همه چیز کمی آسون‌تر بشه غیرممکن بود. ولی حالا توی روزهایی هستم که چیزها آسون‌تر شدن.
من واقعا دوست‌هام رو که الان با افسردگی درگیرن و ناامیدی‌شون رو درک می‌کنم. اینکه وقتی بهشون می‌گم می‌شه که حالت بهتر بشه و باور نمی‌کنن. ولی کاش اعتماد کنن بهم وقتی می‌گم چیزی که الان توی تاریکیِ افسردگی نمی‌تونن ببینن واقعا وجود داره‌.
آواتار
هرموقعی که به این فکرمیکنم که گیر افتادم تو شراط بد و پایانی نداره، به گذشته نگاه میکنم و تمام شرایط و اتفاقات بدی که فکرمیکردم هیچوقت تموم نمیشن و روز خوش رو نمیبینم
+البته این باعث نمیشه هیچ معنایی به زندگیم بخشیده بشه. ادم گاهی یک حس قوی "خب که چی" گونه داره به زندگی
آواتار
به نظرم این روش جواب نمیده چون خیلی چیزهاست که هنوز تلخ و بده.
من میگم، ما که قراره بمیریم همه، چرا ته تهش نریم؟ یه بازیه دیگه. تا آخر فرصت بازی رو من میکنم تا لحظه ایی که دسته رو ازم بگیرن
در مورد انقلاب کردن مردم هم، نه! خرّیت محض بود.
آواتار
یه دیالوگ از تیرین لنیستر هست توی گات، تیرین به جیم میگه: مرگ قطعیه، اما زندگی پر از احتمالاته.
از وقتی خوندمش خیلی بهش فکر می کنم.
آواتار
خب این بازی واسه یکی ندای وظیفه است، واسه یکی نون بیار کباب ببر. شاید نون بیار کباب ببر، یه بچه هفت هشت ساله رو سرگرم و جذب کنه، ولی دیگه از یه آدم سی ساله نمی‌شه توقع داشت که هنوز هم به بهانه نون بیار کباب ببر به بازی‌ ادامه بده در حالی که توان داشتن زمینه‌های لازم برای انجام ندای وظیفه رو هم نداره؛ مثل کنسول‌ش و نمایش‌گرش و نوار بازی‌ش و...
یه مسئله دیگه هم اینه که در جهان امروز فقط حرف آدمایی شنیده می‌شه که به موفقیتی رسیدند و مدعی هستند که فقط حاصل تلاش‌شون بوده و لیاقت‌ش رو داشتند. مثلا اگه من الان توی دانشگاه وین روان‌شناسی می‌خوندم، خیلی راحت به بقیه توصیه می‌کردم که تلاش کنید، چون روزای خوب در پیشه. چرا؟ چون خودم به چیزی که می‌خواستم رسیدم. اما اگه من اون آدم زباله‌گرد سر جمهوری باشم دیگه به این راحتی چنین نسخه‌ای برای بقیه نمی‌پیچم. تازه اصلا کسی من رو آدم حساب نمی‌کنه که به حرفام گوش بده و فلسفه زندگی‌م براش جالب باشه. این طوری می‌شه که اطراف‌مون پر می‌شه از این شعارها که: روزای خوب می‌آد. نزدیکه. در حالی که گذر زمان واسه بعضیا فقط سرنخ‌های بیش‌تر برای بی‌ارزش بودن و دردناک بودن زندگی می‌ده.
ما نه تنها نگاه‌مون به گذشته گزینشیه، بلکه نگاه‌مون به کلیت زندگی در جهان هستی هم گزینشیه. جهان عادلانه نیست و الزاما به من و شمای نوعی به یه نسبت مساوی و عادلانه فرصت و امکان نداده. همون تلاشی که شمای نوعی کردی اگه من نوعی هم بکنم، الزاما به همون نتیجه‌ای که شما رسیدی، نمی‌رسم. چون گذشته و مکان و مسیر و استعدادامون و کلی چیزای دیگه‌مون با هم متفاوته و بخش بزرگی‌ش دست خودمون نیست.
برای ادامه زندگی مهم نیست الان توی قحطی یا فقر یا هر بدبختی دیگه باشیم یا غرق در امکانات و دسترسی‌ها و ارتباطات. مهم اینه که یه افق جلوی رومون داشته باشیم. شاید آدما در گذشته، فارغ از شرایط‌شون، چنین افقی داشتند و امروز بعضی از ما نداریم. این افق چیزی نیست که با حرف من و شما ایجاد بشه. این افق یه سرمایه اجتماعیه که از طریق زیستن و تجربه کردن حاصل می‌شه. وقتی در کسانی از بین بره، دیگه به این راحتی‌ها با حرف و شعار و وعده بازسازی نمی‌شه. آدما باید ببینند قدم به قدم می‌تونند به خواسته‌هاشون نزدیک بشند و آخر سر به‌ش برسند. نه با هر قدمی که برمی‌دارند، هدف‌شون ده قدم ازشون دورتر بشه. اگه این‌طوری باشه، خب اصلا چرا باید به سمت‌ش حرکت کنند؟ چرا اصلا باید به رفتن ادامه بدند؟
حرفات درسته غمی. منم یه آدم بیست و چندساله هستم و هنوز درک درستی از جهان بزرگ‌سالی ندارم. آدم‌ها انقدر با هم متفاوتن که به سختی می‌شه یک نسخه برای همه پیچید.
آواتار
قانع‌کننده‌ترین دلایلی بودن که تا به حال دربار‌ه‌ی تشویق به ادامه‌ی زندگی خوندم.
قربانت. خوشحالم که این فکر رو می‌کنی.
آواتار
۱۳ آگوست ۰۳:۵۹ محمدحسین قربانی
چه تمثیل جذابی داشتی برای زندگی کردن.
با خوندنش به نظرم اینجوری میاد که کلا توی زندگی اکتشاف و کشف چیزهای جدید حالت رو خیلی خوب میکنه. اون لحظه های aha moment یکی از شیرین ترین لحظات زندگیت باید باشه. نمیدونم شاید دارم اشتباه میکنم.
با اجازت من هم فی البداهه یکسری چیزها راجع دلایل زندگی کردنم را بنویسم.
من فکر میکنم که قبلش باید فکر کنیم برای چیا حاضریم بمیریم و خودمون رو فدا کنیم. این خیلی بهمون کمک میکنه برای پیدا کردن معنای زندگی. برپایه اینها هست که یکسری اهداف مختلف برای خودمون تعریف میکنیم. تا موقعی که امکان دستیابی به اهداف برامون فراهم باشه با نهایت وجودمون براش میجنگیم و زندگی میکنیم. اگر هم امکانش به دلایل مختلف فراهم نباشه یا هدف جدیدی در ادامه زندگی وجود نداشته باشه دیگه دلیلی برای زندگی نداریم. پس با گفتن این چیزها فکر میکنم که من برای اهداف شخصی، شغلی یا اجتماعی که دارم زندگی میکنم. حالا ممکن هست این وسط نتونم به اهداف اجتماعیم برسم به خاطر اینکه عوامل محدودکننده وجود داره اما برای اهداف شخصیم مبارزه میکنم. اگر اهداف شخصی به صورت کلی هم رنگ ببازه و هیچ امیدی برام وجود نداشته باشه فقط به یک دلیل میتونم بگم خودکشی نمیکنم و اون خونواده هست. چهره خونواده هایی که فرزندشون خودکشی کرده هیچوقت از جلوی چشمم دور نمیشه. اون نگاه کنجکاوانه مردم و خجالت پدر و مادر جوری که میخوان آب بشن. یک مقدار خودخواهانه هست که بخوام چشمم را به روی اونها ببندم و فقط به خودم و اهدافم فکر کنم و وقتی امکان رسیدن به اهداف نبود بزنم زیر همه چی. کلا به نظرم انتخاب اهداف واقع بینانه و درست هم توی زندگی خیلی مهمه. الان اینجوری به نظرم میاد شاید بعدا بگم این حرفهام اشتباه بوده. دو تا موضوع:
1- ببخشید طولانی شد متن یک کمی فکر کنم.
2- پستهایی که کامنتا را میبندی برداشتم این هست که دوست نداری نظری راجبش بشنوی وگرنه به هر حال نگرانت هستیم.
ممنون که وقت گذاشتی و این نظر دراز رو نوشتی. قشنگ بود و من درکش می‌کنم.
آره من از اکتشاف لذت می‌برم درست می‌گی  :)
ممنون بابت نگرانیت 🌹
آواتار
سلام. چه طوری رفیق؟ بهتری؟
چند روز پیش هم یه کامنت احوال پرسی واسه ت فرستادم که فکر کنم تمبرش کم بود، دستت نرسیده..!!
اوضاع پات چه طوره؟ وضعیتت بهتره؟ نگرانم و بی خبرم نذار.
تندرست، شاد و کامیاب باشی.
سلام شاه‌ورد، چطوری؟

پام بد نیست. فعلا بلاتکلیفم. منتظرم وقت سونوگرافیم بشه. اصلاً درد نداره که اذیتم بکنه. فقط می‌تونم امیدوار باشم بدخیم نباشه.

تو هم ایشالله تندرست باشی.
آواتار
سلام. یادم میاد بچه که بودم توی شهرمون ساری یک خانمی به خاطر زندگی بسیار سختی که داشت خودکشی کرده بود. میگفتن لحظه آخر که قرص ها: برنج رو خورده بوده و فهمیده که واقعا داره میمیره،پشیمون شده و زنگ زده که بیان و نجاتش بدن...اگرچه که متاسفانه ایشون از دست رفتن، اما چیزی که فهمیدم این بود که حتی کسانی که اقدام به خودکشی میکنن ،باز هم لحظه آخر پشیمون میشن ...احتمالا یکی از حس های زندگی که احتمالا منجر به خودکشی میشه همین حسرته، مثلا شاید حسرت از فرصتهای از دست داده و یا خیلی چیزهای دیگه...و مجدداوقتی که افراد اقدام به خودکشی میکنن بزرگ‌ترین حسرت زندگی که «از دست دادن خود زندگی »هست به سراغشون میاد...
البته همونطور که دوستان در کامنتها گفتن که برای بعضی ها که شاید تا اینجای راه زندگی براشون خیلی سخت بوده باشه، شاید دیگه کنجکاوی ای برای مرحله بعدی زندگی (اگه به قول شما به بازی کامپیوتری تشبیهش کنیم )نداشته باشن چون از تکرار همین لوپ تکراری منفی خسته ان.«این جمله در سخت ترین روزای زندگیتون به هدفتون فکر کنید» اگرچه شاید درست ولی به نظر من حقیقتا بسیار کلیشه ای هم هست.اما چیزی که هست اینه که اینجور مواقع یاد جمله معروف گبریل کولت نویسنده معروف فرانسوی میفتم که میگه :«توی تاریک ترین لحظاتم اون چیزی که باعث میشه ادامه بدم فکر کردن به هدف نیست،بلکه امید به رخ دادن یک معجزه در طی همین چند ثانیه بعدی هست...»(امیدوارم جمله رو درست یادم مونده باشه😅)
یاد فیلم طعم گیلاس عباس کیارستمی افتادم که بچه بودم دیده بودم و خیلی محو و نصفه و نیمه در خاطرم مونده که شخصیت اصلی فیلم میخواد خودکشی کنه و یک شخصیت دیگری که اتفاقی هم مسیر این آدم میشه،در جهت منصرف کردن این آدم از قصدی که داره براش تعریف میکنه که خودش هم قبلا قصد خودکشی داشته اما به صورت کاملا اتفاقی ،به گفته ی خودش،چگونه :«میوه توت باعث شد از خودکشی منصرف شم و رفته بودم خودکشی کنم اما در حال خوردن توت برگشتم».حالا برای یکی این میوه توت میتونه همون معجزه ای باشه که گابریل کولت میگه...
اما خب در سمت دیگر داستان اینه که اساسا چقدر امکان رخ دادن معجزه هست... ؟
امیدوارم بتونیم معنای زندگی رو در مفهومی ثابت و جاودان، پیدا کنیم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.