امروز ناشناسی (به علت این پست) ایمیلی بهم داد و گفت که نمیتونه دلیلی برای زنده موندن پیدا کنه، و از من خواست که بگم به چه دلیل زندگی میکنم. من پاسخم رو تقریبا بداهه در ایمیل نوشتم. بعد گفتم که در وبلاگ بذارمش شاید به کسی کمکی کرد. ایمیلم رو با اندکی تغییر این جا میذارم. اگر از هر مشکل احساسیای رنج میبرین بدونین که تنها نیستین، بدونین که شما اولین نفر نیستین و آخرین نفر هم نخواهید بود.
من همیشه از قدرت انسان در فراموشکاری در عجب بودم. انگار حافظه انسان کاملاً گزینشی چیزهایی از گذشته انتخاب میکنه و به یاد مییاره. یادم هست سال اول دانشگاه دوستم - که برق شریف بود- گفت که «اوف چقدر سخته دانشگاه یاد سال کنکور بخیر» بعد لحظهای سکوت کرد و به خودش اومد، «این چه چرتی بود که من گفتم!» و بعد شروع کردیم در باب این حرف زدن که انگار انسان سختیهای گذشته رو فراموش میکنه.
عجیب نیست؟ پدر من همیشه از «قدیمهای خوب» حرف میزنه در حالی که عمده جوانی و بزرگسالیش در انقلاب و جنگ ایران عراق گذشته، زمانی که غذا کپنی شده بود و مردم در وضعیت بدی قرار داشتن. در اینترنت اندازه موهای سرم آدمهایی رو دیدم که عکسهای کمکیفیت قدیمی با لباسهای کلاسیک میذارن و میگن که چقدر قدیم همه چیز بهتر بود، ولی این قدیم زیبا در زمان جنگ جهانی دوم بود که تنها هفتاد سال ازش میگذره. در همون زمان ایران در قحطی به سر میبرد، قبلتر از اون ایران قحطی بزرگ رو گذرونده بود که شاید یک سوم جمعیت ایران رو کشت ولی مردم هنوز میخوان به «قدیمهای زیبا» برگردن. انگار گذشتهها هر چقدر هم خونآلود و تاریک باشه، باز در یاد آدمها نمیمونه، باز عکسی از یک مرد کرواتی قهوه به دست پست میشه و همه میگن قدیمهای زیبا، قدیمهای زیبا…
من هم استثنا نیستم. فکر که میکنم میبینم چه روزهای تلخ و سردی داشتم، روزهایی که مردن رو به زندگی ترجیح میدادم. باور کردنی نیست ولی امروز اون تلخیها به سختی یادم مییان و بیشتر ذهنم درگیر آیندست. انسان موجود شگفتانگیزیه و من هم جدا نیستم؛ امروز خاطرات تلخ گذشته برام خندهدارن و خاطرات شیرین، تلخ. باورکردنی نیست! میفهمی؟ زمانی که به سختترین سختیهای گذشته فکر میکنم جز لبخند و کوچکانگاری چیزی به ذهنم نمییاد و وقتی به خاطرات شیرین فکر میکنم ناراحتم که چرا گذشت و رفت.
انگار حافظه انسان کاملاً گزینشی کار میکنه، ذهن انسان هم همینطور. هر چقد که امروز متوجهم که چقدر گزینشی گذشته رو زیبا میبینم و سختیها رو کوچک، آگاهم که وقتی ناراحت و افسرده بودم همه چیز سیاه بود چه حال و چه آینده. زمانی که افسردهای انگار هیچ باری سنگینتر از باری که روی دوش توئه نیست؛ آدمها بدن، دوستهای ناراست، منظرهها نازیبا، غذاها بیمزه، همه چیز خاکستری هست حتی قرمز حتی سبز. ولی در اون زمان باید آگاه باشی که ذهن انسان گزینشی رفتار میکنه.
از دلیل برای زندگی کردن پرسیدی. به نظرم زندگی مثل یک بازی کامپیوتری میمونه. بعید میدونم کسی دلیل منطقی چندانی برای بازی کامپیوتریای داشته باشه که تهش هم قراره تموم و فراموش بشه! ما بازی میکنیم چون دوست داریم که بازی کنیم. ما بازی رو برای چالشهاش و از دست دادنها و به دست آوردنهاش بازی میکنیم. ما بازی میکنیم که بفهمیم بعدش چی میشه و به نظرم زندگی هم همین جوره، آیا کنجکاو نیستی که بدونی ده سال بعد چی میشه؟ من میدونم که شاید زندگی الان برات به قدری تلخ باشه که لذتی ازین بازی نبری، ولی بدون میتونه روزی بیاد که نفسی تازه کنی، غذاها خوشمزه بشن و منظرهها زیبا و دوستهای نیکو. اون وقت به گذشتت که نگاه کنی سختیها رو خندهدار میبینی و شیرینیها رو تلخ. شاید هم بگی قدیمهای زیبا، قدیمهای زیبا…
با مهر،
با مهر،
پیمان
پ.ن: کسی در خصوصی این وبسایت رو معرفی کرد که برای کسایی هست که میخوان با کسی صحبت کنن ولی گوش شنوایی ندارن. البته باید ایمیلی و به زبان انگلیسی مکاتبه کنید.
پ.ن: کسی در خصوصی این وبسایت رو معرفی کرد که برای کسایی هست که میخوان با کسی صحبت کنن ولی گوش شنوایی ندارن. البته باید ایمیلی و به زبان انگلیسی مکاتبه کنید.