این آهنگ عمر اکرم رو نزدیک ده سال پیش پیدا کردم. آن زمان عاشقش شده بودم و روزی نبود که گوشش ندهم. این علاقه یکی دو سال ادامه داشت تا از جایی به بعد کمتر به سمتش رفتم و رفته رفته فراموشم شد. حالا بعد این همه سال، در یکی از سختترین دورههای زندگیام باز به سراغش رفتم. جوری آرامم میکند که نوازش و طوری خاطره یادم میآورد که آلبومهای عکس.
بشنویم Free as a Bird (آزاد همچو پرنده) از عمر اکرم
مدتها بود برای مشغلههای درسی و کاریای که داشتم در اینترنت چیز خیلی جالبی نخوانده بودم. اما این یکی برام جالبتر از آن بود که برایتان تعریفش نکنم.
لیلی مادر و همسری جوان بود، تا وقتی که شوهرش در بمبباران ووهان کشته شد. او که حالا با دو دختر کوچکش تنها مانده بود، با فقر دستوپنجه نرم میکرد. روزی در ایستگاه قطار به دو کودکش به دروغ گفت که میرود و زود بر میگردد؛ در حالی که میدانست برای در آوردن نان مجبور است آنها را به کلی ترک کند. مقصد قطار پکن بود، و شغل جدید لیلی ساقیگری تریاک و فروش مواد.
چارز چان مامور مخفی پلیس در دایره مواد مخدر بود. در یکی از عملیاتهایش لیلی را دستگیر میکند و آماده میشود برای به زندان فرستادن که ناگهان نگاهش به موهای زن میافتد. گل آبیای که در موهای زن جا خوش کرده بود، چارز را منقلب میکند؛ چنان که تریاکها را به او بر میگرداند و میگذارد که برود. در آن زمان اگر گل آبیای روی موهای زنی بود، به این معنی بود که او شوهر یا فرزندانش را در جنگ چین از دست داده.
این دیدار به یک عشق و ازدواج چارز و لیلی میانجامد. فرزند آن دو کونگ نام میگیرد که روزی یک ستاره بزرگ سینما میشود. جکی چان! در حقیقت او فرزند یک جاسوس و یک مواد فروش است.
مادر با گریه شیون میکرد: «التماس میکنم، من رو جاش ببرین» و کودکش را از دستان مرد میکشید. + «متاسفم خانم، فقط بچهها» و به پر کردن آخرین قایق نجات ادامه داد.
هر چی به سنم اضافه شد، بیشتر اهمیت نگهداری از خاطرات رو درک کردم. من تو کودکی آدم عکسیای نبودم و جمع شدن بزرگترها برای گرفتن عکس یادگاری برام خستهکننده بود، برای همین از عکسها در میرفتم. امروز اما حسرت میخورم که چقدر کم عکس از کودکیم دارم. از مدرسه هم عکس چندانی ندارم. گاهی دوربینهای دوستام منو شکار کردن و اندک عکسی باقی گذاشتن تا باهاشون از گذشته لذت ببرم. این روزها اما از همه چیز عکس میگیرم. سعی میکنم زمان رو ثبت کنم و مطمئنم حتی زمانهای بیاهمیت امروز مرور شیرینی در آینده دارن.
تصمیم گرفتم کلکسیونی از پرندهها، گلها و هر جانوری که میبینم جمع کنم و حدود یک ماهه که دارم این کار رو میکنم. تو این راه با inaturalist آشنا شدم و اپش رو در گوشیم نصب کردم. شما هر جانداری رو که دیدین میتونین ازش عکس بگیرین و تو این اپ ثبت کنین. هوش مصنوعی اپ کمک میکنه بفهمین اون جاندار چی بوده و خیلی زیبا به بزرگ شدن کلکسیونتون کمک میکنه.
برای هر جاندار هم پروفایلی داره که توش اطلاعاتی رو دربارش نوشته. یکی از چیزهای جالب نقشه رخدادهایی هست که دیگرانی مثل شما از اون جاندار ثبت کردن. تقریبا همیشه بخش ایران تو نقشه بیرنگه چون کمتر کسی این اپ رو میشناسه.
شما میتونین کلکسیونی که من تو یک ماه اخیر جمع کردم رو این جا ببینین. یا همین کلکسیون رو جمع و جور و علمیتر در این جا. تجربه من خیلی مثبت بوده پیشنهاد میکنم این اپ سبک رو تو گوشیتون داشته باشین و یه وقت اگه چیزی دیدین سریع عکس بگیرین ازش. چند سال که گذشت میبینین راهتون به چه چیزهایی که نخورده.
سال اول دانشگاه که بودیم، یکی از دوستان نزدیکم با دختری از دانشگاه دیگر در رستوران یا کافهای قرار گذاشته بود. اولین قرارشان بود و کبکش خروس میخواند که توانسته قرار بگیرد. گفت اگر چند آهنگ بیکلام قشنگ در قرار اول رو کند احتمالاً باکلاس باشد [خودش هم دوست داشت]، بعد از من خواست تا فولدر آهنگهایم را باز کنم تا چند آهنگ انتخاب کنیم.
در میان آهنگها چشمم به آهنگی از کیتارو خورد. گفتم این آهنگسازِ بسیار معتبر و معروفیست ولی نکتهاش اینجاست که همین چند ماه پیش در ایران کنسرت داشته*. اگر میخواهی آهنگ بهانهای برای صحبت باشد این بهترین گزینه است. او هم آهنگ را گرفت و برد.
امروز سالها از آن ماجرا میگذرد. چند وقت پیش حساب فیسبوک ساخته بودم تا بتوانم از «فروشگاه» فیسبوک برای خرید اجناس دسته دو استفاده کنم. انگار الگوریتمهای فیسبوک من را به دوستانم نشان داد و یکی یکی درخواست دوستی دادند. امروز آمدم و با کمال تعجب دیدم همان دختر به من درخواست دوستی داده. لبخندی به لبانم آمد و یاد آن خاطرات هجدهسالگی خندهدار افتادم.
پ.ن*: کیتارو از آهنگسازان محبوب باباست. تا خبر کنسرت کیتارو رو شنید بهم زنگ زد و گفت به تهران مییاد تا کنسرت بریم اما کاری پیش اومد و نشد. شاید شما هم کیتارو رو با آهنگ بسیار معروفش 祭[Matsuri](فستیوال) بشناسین.
میخواهیم یک بازی زبانی بکنیم. بیایید نام واژههایی که معنایشان بر خودشان نیز صدق میکند را «خودبیانگر» بگذاریم. روشنتر بگویم، اگر معنای واژهای میتواند ویژگیای از آن واژه را بیان کند آن واژه خودبیانگر است. مثلاً واژه «سهبخشی» خودبیانگر است؛ چون سهبخشی سه بخش دارد. ولی واژه «سیب» خودبیانگر نیست، چون سیب نیست. همانطور که واژه «خوشمزه» خودبیانگر نیست، چون خوشمزه نیست.
برای مثالهای بیشتر، واژههای «بیرنگ» و «بیبو» خودبیانگر هستند؛ چون رنگ و بو ندارند. خود واژه «واژه» نیز خودبیانگر است چون خودش یک واژه است! «فارسی [صفت]» هم خودبیانگر است، چون فارسی است. حتی اگر گیرهای فلسفی را کنار بگذاریم، واژه «بامعنی» هم خودبیانگر است، چون معنی دارد.
پس نام هر واژهای که معنایش میتواند ویژگیای از خودش را بیان کند را خودبیانگر گذاشتیم. نام هر واژهای که خودبیانگر نیست را هم ناخودبیانگر میگذاریم.
پرسش این است، خود واژه «ناخودبیانگر»، خودبیانگر است یا ناخودبیانگر؟
دوست مصریام برای تختهبازی آمده بود خانهمان. یک سبک تخته نرد مصری یادم داد که شبیهش را ندیده بودم*. میان بازی خواست که آهنگ بگذارم، پرسیدم مصری؟ تعجب کرد. گفت جالب است که آهنگ مصری هم میشناسم. پرسید چه خوانندههایی را دوست دارم و من گفتم عمرو دیاب، محمد حماقی.. ناگهان دستش را دراز کرد و انگشت اشارهاش را طرفم کرد و گفت «او خواننده محبوبم است» بعد پرسید که چه آهنگیاش را دوست دارم. گفتم «ما بلاش». بلند خندید و گفت این محبوبترین آهنگم است. بعد گفت که برایش عجیب بود که حماقی را میشناسم ولی از آن عجیبتر دوست داشتن ما بلاش بود، چون معروفترین آهنگ این خواننده نیست.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژهای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافتهای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دستآوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده. همانطور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت میشوند، همانطور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.
پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.
ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز میباشد.