این روزها چندین بار در وبلاگهای مختلف این عنوان را دیدهام. اولینش را که خواندم فهمیدم که چالش وبلاگی تازهای است. در این چالش نویسنده تصور میکند که مرده است و آخرین مطلب خودش را مینویسد، طبعا درباره مرگش. در آغاز که نوشته را میخواندم هیچ حواسم نبود. ناگهان یادم آمد و کمی اندوهگین شدم. من پیش از این هم چندین بار پستهای «صاحب این وبلاگ فوت کردهاست» را خوانده بودم ولی واقعیشان را. در دو مورد من از خوانندگان وبلاگ بودم.
یکی وبلاگ روژین بود، مهربانی شما چه رنگیاست. وبلاگ پر خوانندهای که درباره سفرها، گربهها و جهانگردیاش مینوشت و البته مبارزه با سرطان. ما سالها خوانده بودیماش و دنبالش میکردیم و چه بسا بسیاری بیماران سرطانیای که میخواندنش تا امید بگیرند یا با روشهای درمان خارجی آشنا بشوند. روزی پستی در وبلاگش داد و اولش نوشت «پیشرفت علم هم به گرد بیماریم نمیرسد.»، در مابین حرفهایی بسیار دردناک نوشت و در آخر گفت:
«قرار است به ورمانت بروم و اقامت این ایالت را بگیرم. ایالتهای معدودی هستند که برای بیماران ناعلاج که مرگ سختی در پیش خواهند داشت با تایید ۲ دکتر جواز Medical Eutseinea داده میشود. مرگ در ارامش که خودت قرص را دهانت میگذاری و میخوابی... دوستتون دارم و برای همه خوشبختی ارزو میکنم.»
نوشت پایان مهربانی شما چه رنگیاست و رفت و دل ما را داغدار کرد. پستش اینجاست.
دیگری وبلاگ کاپیتان بهروز بود، یادداشتهای یک خبرنگار. من در دوران دبیرستان خاطراتی که مینوشت را میخواندم. خلبان بازنشسته ارتش بود که در آمریکا درس خوانده بود و حالا در پیری وبلاگنویسی و خبرنگاری میکرد. خاطرات ناب و جالبی داشت. یک روز آمدم و دیدم فرزندانش نوشتهاند «خلبان پیرمان و عمو بهروز قصه گوی شما, آخرین پرواز زندگی پر بار خود را به سوی بینهایت آغاز نمود و دفتر خاطراتش را بدون فصل آخر به انتها رساند و ما را تا ابد در حزن و اندوه خویش باقی گذاشت.» یادم است دلم گرفت. وبلاگش سالهاست که پاک شده، ولی در آرشیو وب موجود بود، اینجا.
آخری را خواستم بنویسم ولی میانه راه پاکش کردم. گفتم گرچه که کسی مسئله را عمومی کرده، ولی خود وبلاگنویس نمیخواست دیگران بدانند. این خط را برای خودم مینویسم که یادمش باشد.