نتوانستم به پیکموتوری بگویم سلام استاد.
- ۲۱/۱۲/۰۸
با تمام نقدی که به توئیتر دارم، میپذیرم که فضای شتابزده آن باعث میشود آدمها تفکرات خود را بیشتر بیان کنند* و همین موجب باخبر شدن شما از نظراتی میشود که در حباب خودتان نشنیده بودید. این از نظر من بد نیست؛ دست کم متوجه میشوید که هر حرفی صدها موافق و مخالف دارد.
مدتها پیش یاسر میردامادی ویدئوای از دختر کوچکش منتشر کرده بود که در آن نطقی دینی میگفت. یادم است دخترش بسیار شیرین بود و انتظار داشتم واکنشها نیز در همین راستا باشد. نظرات و نقلها را که دیدم پر از فحاشی به او و تفکرش بود که تو اصلاً حق نداری به کودک دین یاد بدهی. برخی فراتر رفته بودند از جرمانگاری آموزش مذهب به کودکان طرفداری میکردند. اما این مطلب به بهانه توئیت دیروز روزبه پورنادر (بنیانگذار ویکیپدیای فارسی) است که آموزش مذهب به کودکان را غیراخلاقی و «یک جور تجاوز به حریم شخصی» کودک خواند. او گفت حتی والدین حق ندارند قبل از هجدهسالگی چه آموزش و چه تشویق مذهبی به کودکشان بدهند.
من موافق نیستم. احساس میکنم یک عدم درک بزرگ از عواطف مذهبی در این جا رخ داده. دو ایراد اساسی به این دیدگاه (که انگار جمعیت خوبی از غیرمذهبیها دارندش! دارم).
اول، هر پدر مادری میخواهد چیزهای خوب و مفید زندگی را به کودکانش آموزش دهد. حالا شما انتظار دارید او چیزی را که به نظرش شالوده اصلی زندگانی، هدف آفرینش و کلید بهشت است را به بهانه «زیر هجدهسال بودن» از کودکش دریغ کند؟ متوجه نیستید که او عمیقا باور دارد که راه رهایی کودکش از جهنم همین آموزشهاست و هجدهسالگی هم در دین او جا ندارد؟ من در این بند بیشتر تاکیدم روی «باور عمیق» است چون احساس میکنم بخشی از منتقدان یا آن را نفهمیدهاند یا به کلی فراموش کردهاند. طوری با اعتقادات مذهبیون برخورد میکنند که انگار در حد «موسیقی سنتی بهتر از پاپ است» یا «موی بلند برای پسر زشته» است که خانواده میتوانند آن را برای احترام به باور سایرین کنار بگذارند و به کودکشان نیاموزند! بحث، بحث آمرزیده شدن و به جهنم نرفتن است و آن پدر مادر در حد جانشان به درستی این اعتقادات مطمئن هستند.
دوم، عملی نبودن است. دقیقا چطور میخواهید خانواده کودکاش را به دین آموزش و تشویق نکند؟ مثلاً اگر کودک مادر را در حال نماز خواندن دید و پرسید که چه میکند بگوید که نه نه این سوالها در سن تو زشت است؟ یا میخواهید بروند در زیرزمین خانهشان نماز بخوانند؟ ماه رمضان که شد قانون بگذارند که از ما نپرس چرا چیزی نمیخوریم؟ یا اگر پرسید دروغ بگویند؟ «میدونی! ها ها! همین جوری چیزی نمیخوریم»؛ چون اگر علت واقعی را بگویند که باید تا تهش بروند. انتظار ندارید که چیزی نخوردن را بدون اعتقاد قلبی به دینی که پشتش تعریف یک خداست توضیح بدهند؟ اگر باور دارید که به این سوالات میتواند جوابهای حداقلی داد به نظرم در اشتباهید. ذهن کنجکاو کودک مدام از خانواده سوالات بیشتر و جزئیتری در باب مذهبشان میکند. حتی من که در خانواده غیرمذهبی بزرگ شدم پر از پرسش بودم.
گاهی متعجب میشوم که چقدر ما انسانها تلاشی برای درک یکدیگر نمیکنیم. از آن متعجبترم از غیرمذهبیهایی که روزگاری مذهبی بودند و انگار حال و هوای آن دوران خودشان را یادشان نیست. حتی منی که در خانوادهای غیرمذهبی در یکی از غیرمذهبیترین شهرهای ایران بزرگ شدهام کاملاً متوجهم که چنین خواستهای از یک خانواده مذهبی چقدر نشدنیست.
پ.ن*: دوستان آرام و مودبی داشتم که از رفتار مجازیشان یکه خوردم! باورم نمیشد انقدر در توئیتر خشن و فحاش شوند. خندهدار است که من برعکسم. پسری بسیار شیطان و بازیگوش که در مجازی همین طور که میبینید هستم. آخر این جا نمیشود از دیوار بالا رفت!
پ.ن: من به کلی منکر این تجاوز به حریمها نیستم. مثلاً من فعلاً بردن دختر بچههای نه ساله را به جشن تکلیف دینی که به عقیده بسیاری خروج از آن مرگ است، اخلاقی نمیدانم. به کودکان نه ساله نگاه میکنم و در آنها چندان اختیار عقلیای نمیبینم. بعید میدانم آنها قرآن و حدیث را خوانده، و با عقل خویش راهی آن جشن شدهاند. اگر شما دخترید میتوانید زیر بنویسید، که آیا با انتخاب عقلی خودتان به سوی جشن تکلیف رفتید یا نه، همه را میبردند شما هم رفتید.
کامنت ضمیر نظر من رو درباره جشن تکلیف عوض کرد. من درست نمیدونستم این جشن چیه.
زمانی که حدس جامعهشناسان بر نابودی زبانهای گیلانی و مازندرانی را میشنوم، تعجب نمیکنم. من جزء آخرین نوهها در خانوادهام هستم که گیلانی و مازندرانی را میفهمد. در خانواده مادری، من آخرین و تنها نوهای هستم که گیلانی میداند. علتش این است که نخستین نوه بودهام، و نوههای بعدی به علت فوت پدرِ پدربزرگم و بعدش پدربزرگم رابطهشان را با روستا از دست دادند.
کاری از دست من بر نمیآید. جایش به خودم گفتم زمان استراحتم گاهی مقالات آخرین گویشوران یک زبان را به ویکیپدیای فارسی ترجمه کنم، تا شاید کمی تلنگر شود که نابودی زبان شدنیست. بعضی فکر میکنند یک زبان چندهزار ساله نمیتواند در یکی دو نسل نابود شود، ولی اشتباه میکنند.
برای شروع به آخرین گویشور جزیره مَن پرداختم، ند مادرل. شاید کودکان این جزیره هماکنون فکر کنند که انگلیسی هستند، در حالی که تنها زبانشان را از دست دادهاند. برای من دردناک است، شما را نمیدانم.
هشتصد سال پیش، شاهزادهای در ایران زندگی میکرد. زندگی شاهانهاش زمانی پایان مییابد که مغولان حملهور میشوند، تمام خانوادهاش را قتلعام میکنند و او که کودکی بیش نبود را به بردگی میگیرند. مغولها آن کودک آغشته به حس انتقام را در بازار بردهگان میفروشند. کودک به مصر برده میشود، عربی یاد میگیرد، سوارکاری و جنگ میآموزد، به سپاه برده میشود، رشادت نشان میدهد و سرلشکر میشود و در نهایت پادشاه مصر. همه اینها تا در نبرد عین جالوت برای همیشه به تصرف مغولان پایان دهد و آغازی باشد بر نابودی آنان. و این گونه انتقام خود را بگیرد.
هیچ ماجرایی در تاریخ ایران به اندازه سیفالدین قطز برایم شگفتآور نبوده. شاهزادهای که برده میشود، در کشوری غریب پادشاه میگردد و سختترین انتقام را میگیرد. باورنکردنیست!
من خوابهای واضح و پیچیده زیادی میبینم، تقریباً هر شب. در خوابگاه گاهی اگر خواب جالبی میدیدم همان لحظهها که برمیخیزیدم برای بچهها تعریف میکردم. اگر در دَم تعریف نکنم یادم میرود، مانند هزاران رویای دیگری که دیدهام.
دیشب خواب دیدم که دارم مهاجرت میکنم. زمان بازگشته بود و من در ایران مشغول جمع کردن وسیلههایم بودم. ماجراها زیاد بود، عمویم ما را با دستفرمان تند و تیزش این ور و آن ور میبرد، بی آنکه متوجه باشم سالهاست که از بین ما رفته. هر چه جلوتر میرفت سختیهای بیشتری ظاهر میشد و دلشوره من بیشتر، اتفاقهایی که هیچ از آنها یادم نمانده اما میدانم که ناگوار بودند.
در آخرین دقایق ماشینِ سریعِ عمو، من و بابا را به فرودگاه رساند. مامان هنوز نیامده بود و بخش بزرگی از وسایل من پیش او بود. منتظرش که بودیم فهمیدیم هواپیمایمان اندکی بعد پرواز خواهد کرد. با اضطرابی شدید و دلی آکنده از دلتنگی ندیدن مادر به سوی هواپیما دویدم. از پلههای یک برجک بالا رفتم و درِ هواپیما را مانند درِ یک اتاق باز کردم و وارد شدم. مهمان دار آمد و سلام کرد و گفت که بلیطم را نشام بدهم و در همان لحظه هواپیما حرکت کرد. فقط چیزی عجیب در جریان بود...
در هواپیما -از همان آغاز، از همان وقت که مهماندار به سوی من میآمد- یک آهنگ پاپ پخش میشد. انقدر از وجود این آهنگ و متنش تعجب کرده بودم که مهماندار دو بار حرفش را تکرار کرد تا بلیط را در بیاورم. از خودم میپرسیدم که چرا باید این آهنگ در این جا پخش شود؟ شاید برای همین تا بلیط را دادم و مهماندار رویش را برگرداند، از خواب پریدم. میدانستم که اگر همان لحظه متن آن آهنگ را ننویسم قطعا از یادم خواهد رفت. گوشی را تند و تیز برداشتم و نوشتم:
توی تک لحظهی سیاه،
تو را حتی غم دوست نداشت
حالا ساعتها گذشته است و من ملودی آهنگ را از یاد بردهام ولی متن همین بود. و چه فضاسازی حزنانگیزی! لحظهای آنقدر سیاه که حتی خودِ غم تو را دوست ندارد. متن را جست و جو کردم تا ببینم آیا مال شعریست یا نه، چیزی نیافتم. در داستانهای خیلی کوتاه منتشر نشدهام هم گشتم ولی چیزی نظیرش نبود. شما اگر چیزی شنیدهاید بگویید تا بدانم آیا این از جایی در ذهنم لانه کرده یا نه.
یک جوکی در نوشتن رزومه هست که میگه شما باید انقدر رزومهنویسیتون قوی باشه که اگه رشتتون برقه بتونین حتی عوض کردن یک لامپ رو تو رزومتون بیارین. این جوری:
نصب موفقیتآمیز یک سامانه بهروز الکترونیکی پنجاه هرتزی مولد، سازگار با ولتاژ 220 ولت، بدون هیچ حادثه ایمنی.
حالا به رزومه خودم نگاه میکنم و خندم میگیره. در قسمت سابقه کار نوشتم که شغل تابستانی دوران دبیرستانم در یک شرکت کامپیوتری بوده. که واقعا هم بوده، اما ننوشتم که در شرکت چه کار میکردم؛ گرد میگرفتم و تی میکشیدم و ویندوز عوض میکردم! و به دو قسمت اولش تو رزومه اشارهای نشده.
میدونم شاید کسی که رزومه رو میخونه دچار سوء برداشت بشه و کارم بزرگتر از چیزی که هست به نظر بیاد. دودلم که پاکش کنم یا نه. از طرفی دوست ندارم به کوچیک بودن کارم و گردگیری(!) اشاره کنم؛ و از طرف دیگه، دوست ندارم زمانی رو که همسن و سالهای خودم مشغول تفریح بودن ولی من تو خیابون دنبال کار گشتم و کار پیدا کردم رو از رزومم پاک کنم. من اولین گوشی و اولین لپتاپمو با همین پولا خریدم و تا مدتها بزرگترین دلخوشیم بود.
موندم تو یه دو راهی. هیچ دلم نمییاد پاکش کنم.
خوب خوب خوب! همین الان، قبل از خواب، داشتم ادامه داستانهای جمالزاده رو میخوندم که رسیدم به داستان آشنای کباب غاز. حتما در دبیرستان خوندینش و یادتونه. اما همه داستان اون جوری که ما خونده بودیم نبود. به قسمتهای زیر توجه کنین:
به قصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر کرده و تعارف کنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان که الکلش کم است یک گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه کرده گفت: اگرچه عادت به کنیاک فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا که اصرار میفرمایید اطاعت میکنم. این را گفته و گیلاس عرق را با یک حرکت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز کرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودکای مخصوص لنینگراد را دارد که اخیرا شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای کمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یک گیلاس دیگر لطفا پر کنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نکشید که دو ثلث شیشهی عرق به انضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شکم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد... از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و کباب چنان قلب ماهیتش شده بود که باور کردنی نیست... کلید مشکلگشای عرق، قفل تپق را هم از کلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میکند.
جوری که من متوجه داستان اصلی شدم، علت خالیبندیهای این جوان تو جمع و اون حرفای مسخرش همین عرقی که خورده بود. تکههای کوچک دیگهای هم داشت که احتمال میدم سانسور شده باشه در کتاب دبیرستان.
پ.ن: آیا میدانستید جمالزاده نامزد نوبل ادبیات شده؟
این پست را به مناسبت تمام شدن سری مطالب طولانی وبلاگ عارضه در باب تجاوز مینویسم. در اصل این پست بهانهای است برای تبلیغ مطالب تجاوز او. چون حس میکنم با وجود زحمت فراوان و کیفیت بالای پستهایش، کمتر دیده شده. این هم البته از عوارض افول وبلاگ است.
در این جا دو خاطره از سوءاستفادههایی که از سوی جنث موئنث دیدهام مینویسم. الته این تجارب در مقایسه با افشاگریهای #من_هم بسیار کوچک و نخودی هستند. ولی خوب دستخالی که نمیشد پست نوشت!