خوب خوب خوب! همین الان، قبل از خواب، داشتم ادامه داستانهای جمالزاده رو میخوندم که رسیدم به داستان آشنای کباب غاز. حتما در دبیرستان خوندینش و یادتونه. اما همه داستان اون جوری که ما خونده بودیم نبود. به قسمتهای زیر توجه کنین:
به قصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر کرده و تعارف کنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان که الکلش کم است یک گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه کرده گفت: اگرچه عادت به کنیاک فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا که اصرار میفرمایید اطاعت میکنم. این را گفته و گیلاس عرق را با یک حرکت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز کرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودکای مخصوص لنینگراد را دارد که اخیرا شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای کمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یک گیلاس دیگر لطفا پر کنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نکشید که دو ثلث شیشهی عرق به انضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شکم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد... از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و کباب چنان قلب ماهیتش شده بود که باور کردنی نیست... کلید مشکلگشای عرق، قفل تپق را هم از کلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میکند.
جوری که من متوجه داستان اصلی شدم، علت خالیبندیهای این جوان تو جمع و اون حرفای مسخرش همین عرقی که خورده بود. تکههای کوچک دیگهای هم داشت که احتمال میدم سانسور شده باشه در کتاب دبیرستان.
پ.ن: آیا میدانستید جمالزاده نامزد نوبل ادبیات شده؟