پریروز باخبر شدم رضا بابایی، نویسنده و دین پژوه، چند روز پیش در اثر سرطان درگذشت. شاید او را با کتاب «بهتر بنویسیم» بشناسید. او از وبلاگنویسان قدیمی هم بود، در سفینه قلم میزد. من در نوجوانیام میخواندمش ولی برای سالها از یادم رفته بود. تا جایی که یادم است در حوزه قم طلبه شده بود و دغدغه زدودن ربا را از سیستم بانکی داشت و بعد بیشتر به دنبال عدالت بود.
بعد از شنیدن خبر درگذشتش از خودم شرمگین شدم که فراموشش کرده بودم چون یکی از پستهایش دیدگاه من را به زندگیام متحول کرد. آن پست را بازنشر میکنم و زیرش مینویسم که چطور.
این بار شاید از خواندنش پشیمان شوید! سر قهوهام شرط نمیبندم…
در مرداد ۱۳۶۷، وقتی ایران قطعنامۀ 598 را پذیرفت، من در یکی از پادگانهای گیلانغرب بودم. بعد از ناهار دراز کشیده بودم و اخبار ساعت دو را میشنیدم که خبر به گوشم خورد. تقریبا گیج شدم. یک ساعت قبل از شنیدن این خبر، در مسجد پادگان، امام جماعت مسجد، اوضاع جنگ را برای ما تحلیل میکرد و هیچ اثری از پایان جنگ در اخبار و تحلیلهای او نبود. اخبار پراکندهای از پیشروی عراق به شهرهای مرزی شنیده بودم، اما باور نمیکردم که جنگ، اینگونه تمام بشود. با روحانی پادگان دوست بودم. به اتاق او رفتم. او را از خودم بیخبرتر یافتم. پیشنهاد کردم به دفتر فرمانده پادگان برویم؛ به این امید که از او خبری یا تحلیلی بشنویم. وقت گرفتیم و رفتیم. اما او حتی اخبار رادیو را نشینده بود. در حضور ما به یکی دو نفر از دوستانش زنگ زد تا شاید خبری بگیرد. گویا یکی از آنها به فرمانده پادگان ما میگوید: بچهها زیر بار این ننگ نمیروند. شنیدم که فرمانده ما به او گفت: میگویند امام پذیرفته است. - رضابابایی، در پست 598 در یکم مرداد ۱۳۹۱ |
من زمانی که این پست را خواندم نوجوانی دبیرستانی بودم، سرشار از ملیگرایی ابلهانه نوجوانان. این پست را خواندم و قلبم شروع به تپش کرد: «چی! عقبنشینی!؟ مگه ما جنگ رو نبردیم؟». این روایت با چیزی که در مدرسه به من گفته بودند بسیار تفاوت داشت. من فکر میکردم ما پیروزمندانه با تار و مار کردن عراق جنگ را برده بودیم اما این نوشته باخت را میرساند نه برد!
شروع کردم به سرچ کردن، شاید یک ماه هر چه روایت از جنگ در اینترنت بود را خواندم. برای نخستین بار بود که انگلیسی هم سرچ کرده بودم و با دیکشنری شکسته شکسته متن را میخواندم. میخواستم حقیقت را بندانم، و دانستم، آن جور که به ما گفته بودند نبود! ما نبرده بودیم.
فهمیدم که ما در سالهای اولیه جنگ پیروزی داشتیم و بعد چند قطعنامه صلح را نپذیرفته بودیم و پس از آن شکست بود که میخوردیم. تلفاتمان بسیار بیشتر از عراق، امکاناتمان کمتر و امیدمان هر روز ناامیدتر میشد. در سال آخر (همانطور که در متن خواندید) پیشبینی میشد که در صورت ادامه جنگ ایران شکستش حتمیست. پس ما همان قطعنامهای که سر نپذیرفتنش جنگ را ادامه دادیم و خونهایمان ریخته شد را جامزهرخوران پذیرفتیم. این اسمش هر چه بود پیروزی نبود. (حالا مکفارلینش به کنار)
کمی بعدتر مدرسهها دوباره باز شدند و به ما کتاب «آمادگی دفاعی» و «تاریخ معاصر ایران» را دادند. در هر دو تنها همان پیروزی پرشور قدرتمندانه بود. سعی کردم به دوستانم بگویم که دروغ نوشتهاند، ما جنگ را نبردیم، حتی یک جورهایی تسلیم شدیم؛ باور نمیکردند. و این ماجرا آخرین خنجر بر پیکر اعتماد من بود. پیش از آن فهمیده بودم که آن چه در کتاب ابتدایی نوشته بودند «شعر بنی آدم بر سردر سازمان ملل» دروغ است و شایعه. بعد فهمیدم «بسی رنج بردم در این سال سی» اصلاً از فردوسی نیست! حالا فهمیده بودم که داستان جنگ را تحریفشده برایمان میگویند. دیگر چطور میتوانستم به کتابهایمان اعتماد کنم؟ (+ دروغ دیگری در کتاب درسی).
و طولانی را خلاصه بگویم. این پست وبلاگ دو چیز را در من کشت؛ یکی اعتمادم به شنیدهها و دیگری ملیگرایی. برای هم دو ازت ممنونم جناب بابایی، یادت گرامی.