پاکتی که دیگر ندید

به قول دوستی: «ارتباط اسامی متن به افراد واقعی، همان‌قدر واقعی است که ارتباط آغاسی تنیسور به آغاسی لب کارون»

می‌دانستم که شب راهی‌ست. چند ساعت بعد برای دفاع از پروژهٔ کاری‌اش راهی اصفهان بود. سفری یک روزه و سخت. اما می‌شد فهمید چیزی بیش از این سفر او را از درون می‌جود، آن روز مدام دور خودش می‌چرخید.

سهراب از بچه‌های خوب خواب‌گاه است، کافی‌ست چند ساعت کنارش باشی تا ببینی چقدر یک پسر می‌تواند احساس داشته باشد. شعر می‌گوید، برای ماه نامه‌ می‌نویسد، اشیاء را زیبا می‌بیند و آن‌چه زیباست را زیبا‌تر. به تازگی می‌خواهد ساز یاد بگیرد و یک پیانو خریده است، اما همیشه پیانو‌اش دست من است. در حال نواختن همین پیانو بودم که صدایم زد: «پیمان».

انگشتانم ایستاد؛ اما صدای پیانو هنوز در فضا محو نشده بود. به سمتش چرخیدم. چهره‌اش غمگین بود، انگار همین چند لحظه پیش ناامیدی را از نزدیک ملاقات کرده. گفتم:‌ «سهراب، چی شده؟»، گفت: «مریم نامزد کرد». پاسخ‌اش کوتاه بود. با این حرفش صدای پیانو آهسته رفت و بعد حروف دیگرش آمد: «الان فهمیدی چرا امروز هی دور خودم می‌چرخیدم؟»

مریم دوست دختر سابق سهراب بود. دو سال بود که با هم بودند و دو ماهی می‌شد که نه. شرایط گویا بود که سهراب هنوز دوستش دارد، تمام بدنش سخن می‌گفت. فهمیده بودند که بی‌هم خوش‌بخت‌ترند اما هنوز برای سهراب تفهیم نشده بود. هر بار که با هم دعوا می‌کردند تمامش یک قلب عاشق می‌شد و بر می‌گشت، اما این بار یک قلب عاشق‌تر جلویش را گرفته بود و نمی‌خواست دیگر مریم را از این خسته‌تر کند. تمام این حرف‌ها با این وجود هست که اغلب تقصیر مریم بود. من در آن لحظه به چهره‌اش نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم: «چطور پسرهای خوب، شانس‌های بد دارند؟ چرا دخترهای خوب به سمت خوش‌شانس‌ها می‌روند؟» و وقتی دیدم که سوالاتم، جواب‌هایم را دادند؛ به سمت سهراب رفتم و دستش را گرفتم.

از او پرسیدم: «می‌تونم برات کاری کنم؟». به من لبخندی زد، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: «آره». پاکتی را از پشت سرش در آورد، به من داد و گفت: «پیمان، وقتی برگشتم دیگه نمی‌خوام این پاکت رو ببینم». دیدم که صدایش می‌لرزد، چشمانش شبنم شده بود. بغلش که کردم زد زیر گریه. من محکم‌تر در آغوشش گرفتم و چه تکرار غم‌انگیزی بود؛ وقتی که مدام می‌گفتم: «درست می‌شه، درست می‌شه، درست می‌شه».

گریه‌اش که تمام شد؛ اشک‌هایش را پاک کرد و از آغوشی که بوی تن او را گرفته بود رفت. در را که بست؛ پاکت را باز کردم. در پاکت یک نقاشی از صورت سهراب بود. در لای کاغذ تا خورده، عکس یک دختر بچه را یافتم، و در کنار آن، چندین تار موی بلند.

آواتار
عشق -اقلا از نوع زمینی‌ش- چیزی جز بالا و پایین شدن میزان ترشح تعدادی هورمون نیست.
بعضی‌ها زیاد جدی گرفتن این مسئله رو :)
احتمالاً حق با شما باشه.

متاسفانه یا خوش‌بختانه، من هم جزء دسته جدی‌گیرنده هستم.
آواتار
فک میکردم نسل این مدل آقایون بعد شاملو و نادر ابراهیمی منقرض شده باشه.
گمون نکنم.
البته تو دانش‌گاه بسیار کمتره، بسیار کمتر.
آواتار
از زیباترین و احساسی ترین پست هاتون بود:)
 
در پی نوشت خدمتتون عرض کنم که دخترهای خوب هم شانس های بد دارند.
خیلی ممنونم.
آواتار
۲۷ اکتبر ۱۹:۴۰ مائده درخشان راد
نمیتونم بگم عالی بود چون واقعا به خاطر وضعیتی که توش قرار گرفته ناراحتم اما انکارم نمیکنم که شما خیلی خوب شرح دادین. 

+ این که با کامنت مصطبه مخالفت  خودمو اعلام میکنم. عشق واقعی فراتر از چهار تا بالا پایین شدن هورمون هاست. بهتره اگه درکی از چیزی نداریم و تجربش نکردیم نفیش نکنیم و عمیق تر بهش نگاه کنیم. 
لطف دارین.
ممنون که گاهی این وبلاگ رو می‌خونین
آواتار
خیلی غم‌انگیز بود، امیدوارم حالش بهتر شه زودتر...
در مورد این تیکه حرفت: «چطور پسرهای خوب، شانس‌های بد دارند؟ چرا دخترهای خوب به سمت خوش‌شانس‌ها می‌روند؟» پیشنهاد می‌کنم کلیدواژه‌ی  nice guy relationships رو سرچ کنی. به چیزای جالبی می‌رسی.
مرسی.
من قبلاً Nice Guy Syndrome رو شنیده بودم ولی این کلیدواژه رو سرچ نکردم تا حالا. ولی کاش یه چیزی سرچ می‌کردم که به درد خودم بخوره :))
آواتار
@مائده درخشان راد
این که من از عشق درک و تجربه‌ای دارم یا خیر بماند بین خودم و خدای خودم که عشق اگر حقیقی و واقعی باشه جار زدن و در کرنا کردن نداره.
"ای آن‌که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت"
خوشبختانه یا متاسفانه بعضی از محدودیت‌های اخلاقی و انسانی دست علم ژنتیک رو در آزمایش بسیاری از موارد بسته! به خاطر همین محدودیت ها است که علی‌رغم توانایی شبیه‌سازی هر حیوانی، تا الان تلاشی در جهت شبیه‌سازی انسان صورت نگرفته!
در هر صورت همین الان این امکان وجود داره که متخصصان این حوزه با تاثیرگذاری روی غده‌های یک شخص داوطلب جلوی ترشح هورمون‌های مربوطه رو بگیرن و مشخص کنن که آیا در اون صورت هم شخص چیزی به نام تمایل و کشش نسبت به جنس مخالف رو حس می‌کنه یا خیر؟!
لذا من اسم این حس رو که بیشتر ناشی از احتیاجات فیزیولوژکی بشره: تمایل، علاقه، دوست داشتن و...می‌ذارم و به نظرم هم‌سنگ کردن همچین مواردی با مفهوم والای عشق که اساس خلقت و هدف آفرینشه جفای بزرگی در حق مفهوم عشقه!
به قول حضرت حافظ:
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
آواتار
۲۰ نوامبر ۰۳:۵۸ سمیرا میرزایى
خب من دیر دارم این پست رو میخونم.اما دوست دارم حرفم رو به اشتراک بذارم. پیمان آدم عجیبیه و نمیدونم به دردش بخوره یا نه.
کم دونستن خیلى بدتر از اصلاً ندونستنه چون طرف پافشارى میکنه که اینى که میدونم کل حقیقته. آقاى مصطبه (از مدل نوشتارش حدس میزنم آقاست) ذره اى از داستان رو میدونن. اینکه چرا اون هورمون راجع به اون شخص ترشح میشه و چرا ما به ترشحش نیاز داریم و خیلى اتفاقات جالب دیگه توى کامنت نمیگنجه و من بهشون میتونم کتابهایى که در تخصصمه معرفى کنم که بخونن و بخونیم .
و این خیلى خوبه که شما جدى گیرنده هستى👍
اما من اومدم بگم که این عقیده که فلانیها گیر خوش شانسها میفتن اشتباهه. اونها خوش شانسها نیستن، فاکتورهایى هست که شانس نیست. من دقیق داستان رو نفهمیدم ولى گویا زود نامزد کرده اون خانم. این به خاطر آشفتگیه شیمیه مغزه نا حاصل یه تصمیم خردمندانه. و اون فرد هم خوش شانس نیست اتفاقاً خیلى بدشانسه چون به صورت اشتباه انتخاب شده و حاصل دوست داشتن نیست(مثل یه پیام بازرگانى میمونه) ، احتمالاً حاوى ویژگیهاییست که در سهراب خالى اند و مغز خانوم به خاطر اشتباه ، تصویر بهتر رو در حالت آشفتگى شیمى مغز برگزیده و انتهاش بسیار غم انگیزتر از داستانِ سهراب خواهد بود...
و داستانهاى دیگه که در کامنت نمیگنجه و منم از اینکه نویسنده کامنتهاى بلند باشم حالم از خودم بهم میخوره.
دمتون گرم و خیلى جالبید.
آواتار
ممنون از گفتن داستان

از سرنوشت و وضع فعلی هر دو نفر خبر دارید ؟
خوشبخت شدند ؟ ..
خواهش می‌کنم.
اون دختر همون موقع‌ها ازدواج کرد و دیگه خبری ازش ندارم.

من بعد دو سال برگشتم ایران و همین دیشب خونه دوستم بودم. چهار ماه پیش  با هم‌دانشکده‌ایش ازدواج کرده و عروسی گرفته. الان با زنش تهران کار می‌کنه و می‌خوان از ایران برن.

من هر چیزی که از اون دختر بهم داده بود رو ریختم دور.
آواتار
ممنون
تازه با وبلاگتون آشنا شدم - دیدم خیلی جاها سعی کردید افراد رو بهم برسونید یا آشنا کنید .
ایشالا یه آدم خوب نصیب خودتون .
خواهش می‌کنم. شده.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.