وقتی کسی سنت را باور نمی‌کند

هفته پیش دوستان و هم‌خانه‌ای‌هایم به گردهمایی ایرانی‌های دانشگاه رفته بودند. من اما نه، خانه مانده بودم تا تمرینم را بنویسم. تمرینم که تمام شد احساس تنهایی کردم. خانه ساکت بود. یادم آمد در پلازای دانشگاه یک فست‌فود جدید باز شده که امتحانش نکرده‌ام. لباس‌هایم را پوشیدم و رفتم به آن فست‌فود و مانند ده‌ها نفر دیگر در صف طولانی‌اش ایستادم.

هوا کمی سرد بود و صف هم خسته کننده. در همین حال بودم که ناگهان دیدم پسر خوش‌رویی آمده به سویم. گفت که دارند به یک مهمانی می‌روند و پرسید که آیا دوست دارم من هم بیایم یا نه. من اما متعجب شده بودم. نه فقط برای این که دعوت یک غریبه به مهمانی برای من غریب است، بلکه نمی‌فهمیدم چرا از بین آن همه آدم یک راست آمده است سمت من! در هر صورت من هیچ وقت به تجربه‌های خاص نه نمی‌گویم. لبیک گفتم و صف را ترک کردم.

به گروهشان ملحق شدم. ده پانزده نفری بودند و داشتند به سمت مهمانی حرکت می‌کردند. نام آن پسر نوح بود. نوح من را به دیگران معرفی کرد و گفت «بچه‌ها این دوستمه»، من هم خودم را معرفی کردم. یکی پرسید که چند ساله هستم. تا گفتم 25 سال عده‌ای با صدایی خنده‌مانند گفتند «عمراً» یکی هم از آن ته گفت «داره با ما شوخی می‌کنه». من اما با خندم گفتم که جدی‌ام و واقعا به تازگی 25 ساله شده‌ام. آن‌ها هم متعجب تکرار می‌کردند که اصلاً به من نمی‌خورد.

به سمت مهمانی حرکت کردیم. هر آدم تازه‌ای سر راه می‌دیدیم نام همدیگر را می‌پرسیدیم. بعضی‌ها سنم را هم می‌پرسیدند و باز تکرار می‌شد. «25؟ جدی می‌گی؟ اوه پسر خیلی کمتر به نظر می‌یای». شاید بیشتر از چهار پنج بار تکرار شد، سنم را باور نمی‌کردند. البته مست بودنشان هم بی‌تاثیر نبود چون رکشان کرده بود. آخرین بار اما وقتی به کسی سنم را گفتم چپ چپ نگاهم کرد و گفت «کَلَک»، بعد خندید و گفت «هی، مچتو گرفتم، تو زیر سن قانونی هستی و داری سنتو بالا می‌گی». بعد کاملاً صادقانه به من توصیه کرد که اگر پلیس سنم را پرسید انقدر ضایع بالا نگویم، بگویم 19 ساله.

خسته شده بودم. از آن به بعد هر کس سنم را پرسید می‌گفتم 19 ساله‌ام.

آواتار
قشنگ بود

22 میخوری
بازم خدا رو شکر.
آواتار
۳۰ سپتامبر ۰۲:۲۲ کنت ویلیام
من نوزده سالمه داداش بزرگم فک میکرد شونزده پونزده سالمه🌵
این که داداشت سنتو نمی‌دونه تو یه لیگ دیگه‌ایه :))
آواتار
۳۰ سپتامبر ۰۳:۲۳ محمدعلی ‌‌
:))
من برعکس این حالتم :))
باز امیدوارم مثل من 6 سال اختلاف نداشته باشی :))
آواتار
۳۰ سپتامبر ۰۳:۵۶ دامنِ گلدار
اگر ریش بگذاری سن رو بالا می‌بره :) ولی چه کاریه
ریشم کامل نیست و نمی‌تونم بذارم. رو لپام کم پشته و رو چونم پر پشت.
آواتار
چهارتا شیشه مشروب ارزش دروغ گفتن نداره برادر من :)) قدیمیا می‌گند دروغ‌ هم می‌خوای بگی، یه چی بگو بگنجه. ماجرای شماست. گویا ۱۹ حسابی گنجیده.
اون‌جا صف وایسید نذری نمی‌دند؟ نذری به انگلیسی چی می‌شه اصلا؟ احتمالا vowy بشه :)
نه اون جا که من بودم اتفاقا کسی مشروب نذری نمی‌داد. یه عده بطری‌هایی داشتن که عموما قلپ‌هایی با سیگار طاق می‌زدن.
تا حالا به نذری نخوردم این جا ولی و اون واژه هم نشنیدم :)))
آواتار
۳۰ سپتامبر ۰۶:۵۴ آبی غم‌رنگ
البته این ویژگی تا حدودی برای میانسالی و پیری خوبه... ولی خب برای خود شخص در اغلب موارد اذیت‌کننده ست واقعا.
برای میان‌سالی و پیری ما خیلی خوبه. مثلاً بابای من تو پنجاه سالگیش چهل ساله به نظر می‌اومد و خیلی خوب بود.
آواتار
خواهر منم امسال لیسانسش رو گرفت، ولی وقتی میره بیرون، همه فکر میکنن بچه مدرسه ایه، در حد راهنمایی و تازه میخواد دبیرستان رو شروع کنه. خلاصه که در این زمینه تنها نیستید:)
بازم جای شکرش باقیه.
آواتار
:)))))
اخرش نفهمیدی چطور شده دعوتت کرده یهویی؟
به نظر منم کمتر از سنت نشون می‌ده چهرت. بین ۲۰ تا ۲۲، ۲۳.

من خودم تجربه‌های خیلی متناقضی داشتم تو این باره،
بارها پیش اومده که فکر کردن دهه شصتی‌ام! و از ۲۵ ساله بودنم تعجب کردن
ولی چندبارم پیش اومده تو باشگاه و .. ازم پرسیدن کلاس چندمی!
نه والله. تو راهم کس دیگه‌ای رو دعوت نکرد اون گروه. نمی‌دونم با چی من دقیقاً حال کرد پسره.

عجب :))
آواتار
کامنت کنت ویلیامم عالی بود :)))))
آواتار
۳۰ سپتامبر ۰۸:۰۴ هلن پراسپرو
چقدر جالب... یعنی همینطور مستقیم اومد سمت شما گفت بیا بریم مهمونی *__*؟
اعتماد انقدر راحت کردید خطرناک نبود؟
آره. اومد سلام کرد، اسممو نپرسیده گفت ما داریم می‌ریم مهمونی تو می‌یای؟

من اصولاً آدم ریسک‌پذیریم در تجربه‌های جدید. خطرناک هم نبود واقعا مهمونی بود.
آواتار
چقدر جالب این ماجرا منو یاد فیلم مورد علاقه ام انداخت💕👌🏻 همون ۲۵ بهت میاد
سلام، چه فیلمی؟
آواتار
:)))))
25- 19
6 سال ؟ :)))
آره. دست کم راحت شدم و دیگه کسی گیر نداد به سنم.
آواتار
۳۰ سپتامبر ۰۸:۴۰ محمدعلی ‌‌
آه. نمی‌دونم چند سال :)) ولی سال اول کارشناسی دو-سه بار بهم گفتن مثل ارشدهایی :دی
گمونم سبیل کلفتی داری D:
آواتار
نمی‌دونم دقت کردی یا نه، ولی اکثر غربی‌ها سن‌شون کمتر از چیزیه که چهره‌شون نشون می‌ده و اکثر شرقی‌ها بیشتر. نمی‌دونم چه دلیلی داره.
منم چنین حسی رو دارم، چون پوستشون شفاف‌تره و عموما ریشم نمی‌ذارن. ولی خوب اینا که گیر می‌دادن بهم خودشون غربی بودن.
آواتار
خب تو رو هم با معیارهای خودشون سنجیدن سنت رو کمتر گفتن! احتمالا از یه ژاپنی بپرسی بهت می‌گه 38-37 سالته :))
اینم ممکنه :))
آواتار
سلام.
تازه رسیده بودی به مهمونی که داستان تموم شد. بعدش رو هم بگو..!!
من هم بی بی فیسم و کسی سنّ واقعی م رو باور نمی کنه و همه تا ده سال!!! جوون ترم می بینن.
اگه بیام اونجا که فکر کنم زیر سنّ قانونی باشم واسه شون.
چیز جالب دیگه‌ای نشد شاه‌ورد وگرنه می‌نوشتم.
اوه البته شد! پلیس مهمانی را تمام کرد (ساعت یک شب) و بچه‌ها به نشانه اعتراض به پلیس نرده‌های خیابان را شکاندند! یکی از بچه‌ها هم پیش پلیس رفت و گفت «من مواد می‌فروشم، خریدارین؟» بعد قاه قاه زد زیر خنده.

هم آدم‌هایش عجب بودند هم پلیس‌هایش. تا حالا پلیس انقدر روادار ندیده بودم. به هیچ کس کاری نداشتن و فقط گفتند برویم. به صاحب‌خانه هم «اخطار» دادند. انگار بعد از اخطار «بلیط» می‌دهند و به سه بلیط که رسید تازه طرف جریمه می‌شود. دنیای عجیبیست.
آواتار
midnight in paris
اوه یادش بخیر! چقدر زمان زود می‌گذره! انگار همین دیروز بود که این فیلم «جدید» بود!!!
باید دوباره ببنمش : )
آواتار
پیمان جان شما دکترا می خونی الان ؟ یا ارشد ؟
من ارشدم.
آواتار
۳۰ سپتامبر ۱۳:۰۱ نارنگیس رهنورد
نترسیدی با آدمایی که نمیشناسی بری؟

منم همینطوری ام. اون روز یکی ازم پرسید کلاس چندی! بهش‌گفتم گرجویت استیودنتم براش غیر قابل باور بود!
نه نترسیدم.

انگار خیلی‌ها این جورین. تنها نیستیم.
آواتار
۰۲ اکتبر ۱۰:۲۶ نیمچه مهندس ...
چرا باید مهمونی که تو خونه برگزار شده رو پلیس بیاد اخطار بده؟تو فضای باز بود همسایه ها زنگ زدن؟
تو دردت شریکم.یه بار با دخترخاله ده سال از خودم کوچکم از سفر برمیگشتیم،مهماندار قطار پرسید که دوقلوییم؟ رسما تو بعد دیگه ای سیر می کرد.
صدای موسیقی بسیار بالا بود جمعیتم زیاد. یه کم مدل خونه‌ها البته این جا فرق داره با ایران، این جورین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.