سال نود و چهار، در دانشگاه کارشناسیام قدم میزدم که گروههایی از کودکان را دیدم. برای مسابقه رباتیک به دانشگاه آمده بودند. در این بین چند بچه گوشهای تنها کز کرده بودند. متوجه شده بودم که انگار مشکلی پیش آمده. رفتم پیششان، پرسیدم چیزی شده؟ گفتند سرپرست ندارند. یادم نیست چرا؛ یا سرپرستشان نیامده بود یا مدرسهشان پول سرپرست دادن نداشت. گفتم عیب ندارد اتفاقا من دانشجوی کامپیوتر هستم و خودم سرپرستتان میشوم. در این بین، ماجرای شرکت در مسابقه را تعریف میکردند و میگفتند از مشهد آمدهاند تا بدین جا.
نفر اصلی گروه پسرکی مو گندمی بود. قیافهاش کپ بچه نابغهها بود. مرا یاد جیمی نوترون میانداخت. در بین صحبتها فهمیدم که پدرش را از دست داده. خیلی برایشان ناراحت بودم. وقت مسابقه که رسید به عنوان سرپرستشان راهی شدم. دوم شدیم، من هم کمکشان کردم. بیرون که آمدیم گفتند نمیدانند چطور از من تشکر کنند. سرآخر با همان روش ویژه کودکان از من تشکر شد؛ هدیه دادن مقداری خوراکی.
دو هفته پیش بود که در اینستاگرام دیدم کسی پست گذاشته که نمیشناسمش. پستش درباره یک کنفرانس رباتیک بود. رفتم صفحهاش را باز کردم دیدم همان پسرک مو گندمیست. پستهایش پر بود از سفرهاش به مسابقات بسیاری از کشورهای دنیا و مقامهایی که آورده. انگار با پژوهشکدهای در دانشکده امیرکبیر هم همکاری میکرد. اینها همه برای یک پسر هنوز دبیرستانی. پیام دادم که «منو یادته؟» جوابش را با «مگه میشه یادم نباشه؟» شروع کرد و بعد جملاتی محبتآمیز.
آن روز سرپرست شدن برایم به آن آسانی که به نظر میرسد نبود. مجبور شدم تمرینهایم را سریعتر و سختتر تمام کنم تا به مسابقه آنها برسم. ولی بعد این همه سال همین جملات کوچکش خستگی روزم را از تنم در کرد.
همه اینها را مقدمهچینی کردم تا از شما تشکر کنم. ممنون بابت پیامهای محبتآمیزتان بعد از جواب MRI. مراز بسیار خوشحال شدم پیامت را دیدم، دلم تنگ شده بود، فکر نمیکردم دیگر مرا بخوانی؛ آخرین پیامت به یک سال پیش باز میگشت. همچنین از همه آن خاموشخوانانی که در تلگرام و وبلاگ پیام دادند متشکرم. فکر نمیکردم کسانی سالها مرا خوانده باشند بیآنکه نظری بدهند. (ها ها، خودم اکثر وبلاگها را همین جوری میخوانم؛ ولی سختباور بود که عدهای مرا)
بعد این همه سال وبلاگی بودن، همین چیزها خستگیام را از تن در میکند.