سالی که گذشتِ یک
تصمیم گرفتم این عید اتفاقهای جالبی که در سال گذشته برام پیشاومده رو بنویسم. شاید مهمترین اتفاق، این اتفاق بود:
صبح شنبه، در کلاس تحلیل-طراحی بود که همراهم چندین بار زنگ خورد. شماره را نمیشناختم. در کلاس جواب ندادم. کلاس که تمام شد و زمانی که قدم زنان در لابی دانشکده بودم باری دیگر همراهم به زنگ در آمد. گوشی را که برداشتم صدایی ناآشناتر از شماره به گوشم رسید. بدون ذرهای احترام و تندتر از آنچه که میشد نامش را ملایم گذاشت، پرسید: «تو پیمان هستی؟». جوابش را با بله دادم و بعد از آن ادعا کرد: «ما از سازمان اطلاعات تماس میگیریم»
بعد از آفتنی که نامداری دچارش شد؛ همه دانستند که دیگر نامداری، آزاده نیست. تصویرش ناگهان دگرگون شدهبود، سخنها طور دیگری بیرون میآمد و افکار منقلب شده در رفتار مردم تجلی پیدا کرده بود، طوری که هر روز به تعداد خرابکارهای صفحهٔ ویکیپدیای آزاده نامداری اضافه میشد.
من از فعالان ویکیفا بودم و وظیفه نگهبانی و بازگردانی را داشتم. جلوی فوران احساسات مردم را که گرفتیم صفحه را با منابع پر کردیم. حالا نوبت به مبارزه با افرادی بود که از انتشار خبر در صفحهٔ ویکیفا خانم نامداری ناراضی بودند. خرابکاران یکی پس از دیگری میآمدند و و در بخش «انتشار تصاویر بدون حجاب» خرابکاری میکردند. در بعضی مواقع خرابکارانِ بسیار مصر، پس از بارها تذکر گرفتن و واگردانی ویرایششان باز هم دست به خرابکاری میزدند. بیشتر مشکلشان با نوشتهٔ «نوشیدن آبجو» بود. پس ما تصمیم گرفتیم صفحه را قفل بزنیم.
صبح شنبه که رسید تلفنهمراه من زنگ خورد، میگفتند که از اطلاعات هستند. من نمیدانم که چطور پیدایم کردند و چطور شمارهتلفنم را به دست آوردند اما به هر حال در گام نسخت سوالات عقیدتیای از من میپرسیدند و البته من جوابشان را نمیدادم. مثلا با لحن بدی میپرسیدند: «مگه تو ایرانی نیستی؟ مگه ایران رو دوست نداری؟» من تنها میگفتم که دلیلی برای جواب دادن به این سوال نمیبینم. بعد پرسیدند: «تو در صفحه نامداری ویرایش کردی؟» گفتم که آره و از خرابکاریها آن را محافظت کردم! چون معلوم بود که آنها من را به همین دلیل پیدا کردهاند و اگر دروغ میگفتم ممکن بود به ضررم تمام شود. و بعد از آن گفتند: «اونها مطلبی رو پاک میکردن که منابعش سایتهای خارجی از جمله BBC بود. تو با بازگردانیت به کشور خیانت کردی، سایتهای خارجی همشون ضد نظام و کشورن» من خیلی آرام پاسخ دادم که: «در هر صورت کسی در ویکیفا حق نداره مطالب منبع دار رو بدون طرحش تو صفحه بحث پاک کنه و اگر بکنه بازگردانی میشه» و گفت: «تو با بازگردانیت این پیام رو رسوندی که اون خبرگزاریها رو قبول داری» و من گفتم: «بازگردانی من طبق قوانین ویکیپدیاست و ربطی به عقیده من نداره، من حتی اگه فکر کنم چیزی اشتباه هست ولی طبق قوانین ویکیپدیا نیاز به بازگردانی داشته باشه، طبق قانون بیطرفی ویکیفا، اون رو واگردانی میکنم» بعد به صورت تهدیدآمیزی گفت: «ما ازت میخوایم که به حرفهامون گوش کنی و کمک کنی که بخشهایی از اون مطلب رو پاک کنیم وگرنه برات پرونده درست میشه» و من گفتم: «من متاسفم چون این کار از دستم بر نمییاد و طبق ویکیپدیا:تهدید قانونی ممنوع من باید در فضای ویکیفا با شما صحبت کنم» با خداحافظی گوشی رو قطع کردم.
من شک کرده بودم که آن افراد اصلاً از اطلاعات باشند چون هر کسی میداند که حتی مدیر اصلی ویکیپدیا هم نمیتواند بدون رایگیری یک مطلب منبعدار را از ویکی حذف کند. با این وجود سریع به یکی از مدیران ارشد ویکیفا -که از دوستان خوب من هست- پیام دادم و تمام تاریخچه ویرایشهایم را از صفحهٔ نامداری حذف کردم. فردای آن روز بابا با من تماس گرفت. من نمیدانم که چطور، اما آنها شمارهٔ همراه و محلکار خانوادهٔ من را پیدا کرده بودند و در تماسی تهدیدآمیز گفته بودند که اگر پسرتان با ما همکاری نکند برایش پرونده درست میشود و حتی این قدرت را داریم که از دانشگاه اخراجش کنیم. من به بابا گفتم که حرفشان را باور نکند اما اون نگران بود. از من درخواست میکرد که همکاری کنم و من میگفتم که اصلاً کاری که میخواند دست من نیست و حس میکنم چیز بیشتری از درخواستی که در حال حاضر دارند در ذهنشان هست. اما در خیال خودم شک داشتم که از اطلاعات باشند.
این تماسها به خانوادهٔ من روزها طول کشید تا روزی که من یک ایمیل بلند و بالا دریافت کردم. فرستندهٔ ایمیل ادعا کرده بود که سجاد عبادی(شوهر آزاده نامداری) است. بعد از رد و بدل شدن چندین ایمیل تصمیم گرفتیم تا با هم یک ملاقات حضوری داشته باشیم. اون نشانی محل کارش را داد تا من بیایم اما من گفتم که یادتان باشد؛ شما با من کار دارید نه من با شما، پس شما باید بیایید دانشگاه من تا با هم ملاقات داشته باشیم. او هم قبول کرد.
فردای آن روز آقای عبادی با یک ماشین مدلبالا به دانشگاه ما آمد. ماشین از تمیزی برق میزد چه بیرون و چه داخلش. ماشین آنقدر تمیز و زیبا ندیده بودم. در صندلی عقب یک جایگاه بچه تعبیه شدهبود که حتماً جای دخترشان گندم بود. من در آن ماشین گرانقیمت نشستم و با او هم صحبت شدم. بسیار مؤدب و محترم بود، یک انسان خلیقِ ارجمند. سخت است بگویم که در آن زمان کم چقدر ازش خوشم آمد انگار که اگر همسن بودیم دوستان خوبی برای هم میشدیم.
به سمت خوابگاه راهی شدیم و در بین راه با هم صحبت کردیم، گفت که گرفتار شدهاند. سپاه به آنها گفته از اجتماع دور باشند تا آبها از آسیاب بیفتد و انگار که در قرنطینه هستند. گفت که سپاه ایمیل من را دادهاست (البته من هنوز شک دارم که سپاه یا اطلاعات باشند) و گفت که ما را تحت فشار گذاشتهاند. گفت که آن نوشیدنی که در دستان ما بود آبجو بود اما آبجو غیرالکلی هم داریم و خبرگزاریها بدون اشاره یا اثبات بر الکلی بودن یا نبودن آن تنها مینویسند «آبجو» و مردم هم فکر میکنند چون آبجو هست حتماً الکلی بوده. من -که باور این حرف برایم آسان نبود- گفتم که تنها کاری که میتوانم بکنم این است که به مدیران ویکیفا این حرف را منتقل کنم و شما هم لطفاً بگویید که دست از سر خانواده من برداند چون خودشان هم دیگر فهمیدهاند که چیزی از من گیرشان نمیآید. بعد از آن که با هم یک سلفی گرفتیم از ماشین پیاده شدم.
شمارهاش را گرفتم. اول از همه در تلگرام دو مقاله برایش فرستادم تا متوجه شوند تحت فشار گذاشتن ویکی برای حذف یک مطلب چقدر میتواند خطرناک باشد. دو مقاله اثر استرایسند و ایستگاه رادیویی پیر-سور-اوت بود. بعد از کمی صحبت از هم خداحافظی کردیم.
خانواده من در این مدت به شدت تحت فشار بودند.
پ.ن: سه سال بعد از این مطلب آزاده درگذشت (احتمالاً خودکشی). خاطرات اون دوران به ویژه با این پست بهم یادآوری شد. احساسات ضد و نقیضی دارم و چندین روزه که ذهنم درگیره.