پرده اول: از سوم دبیرستان میشناسماش. او اول دبیرستان بود و ما دوستهای نسبتا نزدیکی شدیم. با هم کتابخانه میرفتیم و برایش سوالات ریاضی سال سوم دبیرستان را میگفتم و حل میکردم. گاهی هم با هم درباره سوالات سخت و معمایی و المپیادی حرف میزدیم. نابغه است. از نابغهترین ذهنهایی که دیدهام را دارد. در آن سالهای دور اگر در آزمونهای قلمچی بالاتر از پنج کشوری میآورد همهمان تعجب میکردیم. تنها دو سال در دانشگاه بیاو بودم که آمد؛ در این بین فقط گاهی تلفونی حرف زده بودیم. در لابی دانشکده هممدرسهای سابق که هماکنون همرشتهایام شده بود را دیدم و خوشحال بودم. همخوابگاهی هم شده بودیم و آن روزها شاید ساعتها درباره مسائل فلسفی و اجتماعی با هم حرف میزدیم. ذهنش، طرز تفکرش و کلا وجوداش خاص و جالب بود. سال ۹۸ که شده بود، هم در آبان و هم در فاجعه هواپیما ما هم در دانشگاه اعتراض کرده بودیم. یک عده بچه بودیم که در پشت در دانشگاه شعار میدادیم و ناگهان با استقبال گازهای اشکآور و حلقه ماموران مواجه شدیم. گرچه به ما گفته بودند هم تجمع قانونی است و هم پلیس حق ورود و دخالت در دانشگاه را ندارد ولی خوب... این در حالی بود که اخبار خفتگیری دانشجویان دانشگاه موج میزد و ما هر بار با ترس به خوابگاه میرفتیم. پلیسهایشان برای دزد نبود. فردایش در جلوی دانشکده کامپیوتر تجمع بزرگ دیگری درست کردیم و فریاد «استعفا» برای مسئولین دانشگاه برانداختیم (که برخی استعفا هم دادند). رفیقمان رفت آن بالا و پشت میکروفون جملهای را گفت که یادم نمیرود. گفت: «فکر میکردم این حصارها و حراستها برای محافظت از ما هستند، اگر این دیوارها قرار نیست از ما محافظت کنند پس برشان دارید».
چند روز پیش خبر آوردند که دستگیر شده. بسیار خشمگینم. نگرانش هستم و چشمبهراه آزادیاش.
پرده دوم: او همورودی من بود، رشته برق. مازندرانی هم بود. ما مازندرانیها جمعیتمان در دانشگاه خیلی زیاد بود! خودمان هم تعجب کرده بودیم. فقط از ساری دوازده پسر بودیم و در کل گمانم پنجاه شست تایی میشدیم. از همان روزهای اول هم با هم دوست شده بودیم. از شناختهای جالبی که کسب کردم این بود که مردم بابل نسبت به بقیه مازندرانیها مذهبیترند. ولی از همان مذهبیها اگر کسی طرفدار جمهوری اسلامی بود دیگر خیلی اقلیت میشد. گمانم در کل پنجاه شست نفرمان شاید دو سه نفری این طور بودند، شاید هم کمتر. او یکی از آنها بود. خیلی معدود و تک افتاده. فقط ترمهای اول با بچهها هماتاقی بود و بعد دیدند که به هم نمیخورند و رفت. حتی در گروه تلگرامی مازندرانیها هم نیاوردندش. از ما دور بود و با ما دوست نبود. آخرهای کارشناسی میشد که خواستگاری رفت و ازدواج کرد. در استوریاش وقتی «بله» را گرفت نوشته بود «چقدر بله گرفتن هیجانانگیز و شیرینه. این لحظه رو برای همتون آرزو میکنم». بعد از کارشناسی دیگر مهندسی را ادامه نداد. با همسرش از بابل به قم رفت و آنجا وارد حوزه شد، یک طلبه.
دیروز عکس برهنه او و همسرش را در کانالهای تلگرامی و توئیتر دیدم. میگفتند اینها عکسهای درزکرده فلان شاخ توئیتری ولایی است؛ ولی نبود. من میشناسماش نبود. بیچاره طعمه شباهت ظاهریاش با فرد دیگری شد. آن عکسها هم از دو سال پیش در اینترنت موجود بود. احتمالا با نصب کردن بدافزار یا با هر روشی دیگری درز پیدا کرده بود. شاید حتی خودش باخبر نبود اما حالا...
پرده سوم: خیلی بچه بودیم. دبیرستانی بودم. در فضای وب آن زمان دور، یعنی همین بلاگستانها میشناختیم هم را. دختر خوش ذوقی بود. آرزو داشت شاعر شود و شعر میگفت. حتی با شاعران معروفی مثل سید مهدی موسوی دوست بود. یکی از ابیاتاش داستان ششکلمهای 25 من است. روزی آمد به من پیام داد و گفت «یک پیشنهاد جالبانگیزناک برات دارم» و من پرسیدم که چی؟ و گفت بیا با هم دوست شویم. منظوراش رابطه بود. من تشکر کردم و گفتم ما از هم خیلی دوریم و هنوز بچهایم و رد کردم. گذشت و گذشت. چند روز پیش نامش را در یکی از خبرگزاریها خواندم که دستگیر شده.