به رشت آمدم تا با خانواده و این شهر خداحافظی کنم. تکتک خیابانهایش برایم خاطره است. چقدر خیابانهای زیبایی دارد، شهری که دوستش دارم. بعد مدتها گیلانی حرف زدم. تا جایی که یادم میآمد به خانه دوستهای قدیمیام سر زدم؛ همهشان رفته بودند. به کلوپهایی که در کودکی آن جا بازی میکردیم رفتم و دیدم بسته شده و جایش کبابیست. بعد احساس کردم که چقدر غریب شدم. حالا که این را مینویسم در خیابان هستم و هیچ چهره آشنایی ندیدم و کسی نیست که بخواهد من را ببیند. احساس غریبگی میکنم. این احساس برای کسی که روزگاری، زمانی که پا در رشت میگذاشت دوستانش یکی یکی به هم خبر میرساندند که «داش پیمان اومده» تا در خیابان و پارک شهر همدیگر را ببینیم حس تلخی است.
فکرش را نمیکردم روزی خاطرات پارکشهر و سبزِ میدان انقدر برایم تلخ شود.