هجدهساله بودم که نخستین گوشیام را با پولهایی که جمع کرده بودم خریدم و توانستم مانند دیگر همسنوسالانم اینستاگرام نصب کنم. نباید از منی که تمام دوران زندگی مجازیاش را در وبلاگ سپری کرده بود تعجب کرد که اینستاگرام را با وبلاگ اشتباه گرفته بودم؛ فکر میکردم آنجا قرار است عکسهای موردعلاقهمان را به اشتراک بگذاریم. از نوجوانی تحت تاثیر چند وبلاگنویس نقاش به هنر علاقهمند شده بودم (یکیشان بندباز بود که باورم نمیشود امروز گاهی مرا میخواند). کاریکاتورهای ماهنامه خطخطی نیز بیتاثیر نبود و حالا دیدن و لذت بردن از کارهای هنری از تفریحات هر هفته من بود. اینستاگرامم را هم به همین چیزها آراسته بودم، کارهای هنریای که دوست داشتم؛ از نقاشیهای راب گونسالوس* تا کاریکاتورهای احسان گنجی. مدتی که گذشت فهمیدم روح اینستاگرام سازگار با پستهایی که من میگذارم نیست. آدمها برای چیزهای دیگری بدینجا آمدهاند. از آن به بعد دستکشیدم از پست گذاشتن. برای همین اغلب پستهایم مال همان هجده-نوزدهسالگیام است و پس از آن تنها چند پست گذاشتهام.
من گاهی کارهای ساخت خودم را هم لابهلای کارهای دیگر هنرمندان پست میکردم. جدایی از اینستاگرام به این معنا بود که من دیگر هنری که ریزشی از احساساتم بود را به هیچ کس نشان ندادم، جز مواردی بسیار معدود. آخرین کاری که عمومی منتشر شد مال همان اواخر هجدهسالگی بود. این حس را داشتم که درک نخواهند شد، برای دیگران جالب نیستند. گرچه برای من ارزشمندند چون میدانم چه میخواهم بگویم، ولی نمیتوانند پیام دلم را به مخاطب منتقل کنند. گرچه که دست از نگارش احساساتم برنداشتم. ساختههایم هیچگاه برای تشویق گرفتن از دیگران نبود، من برای خالی کردن درونم از احساساتی خاص این کار را میکردم.
میدانم شاید بعضیهایتان درکم نکنید که چطور خطی بر تکهای کاغذ -که قرار هم نیست منتشر شود- میتواند نیاز یک انسان باشد. تعجبی ندارد، درکتان میکنم، ما انسانها شبیه هم نیستیم. من این عدم درک را در بچههای مهندسی که عموما دور از هنر بودهاند زیاد دیدهام و از اصلیترین علتهای عمومی نکردن کارهایم همین است که محیطی مهندسی داشتهام. بگذارید کمی برایتان تعریف کنم، خدا را چه دیدهاید شاید همدلتر شدیم.
در نخستین ماههای بعد از مهاجرتم در شگفت بودم از آنچه انتظار نمیرفت که میبود اما بود؛ افسردگی. دور تا دورم انسانهایی را میدیدم که در جمع لبخند به لب داشتند اما کافی بود اندک قدمی به درونش برداری تا دیوارههای پژمرده تنش را ببینی. گیلاسهای شراب به سلامتی بالا میرفت تا پس از مهمانی به قطرات اشک تبدیل شود و دوستانی که دورت بودند تا احساس تنهایی کنی. اما این خمودهدلان که بودند؟ همانها که از انظار جامعه موفقترین و خوشبختترین. همانها که پلهپله موفقیت را بالا رفته بودند، نمراتشان خوب بود و در دانشگاهی عالی و برتر درس میخواندند. همانها که از پس غول کنکور و مهاجرت برآمده بودند و حالا با کار در بزرگترین شرکتهای جهان پول در جیبشان بسیار بود. بله، اینها همانهایی بودند که مادری با دست به فرزندش نشان میداد. حالا اما چه؟ آن همه موفقیتها چه شد؟ من این را از خود میپرسیدم. میپرسیدم که چطور انسانها میتوانند در گامبهگام زندگیشان پیروز باشند و اهدافشان را یکییکی درو کنند ولی ناگهان نگاهی بیاندازند و ببینند که سقوط کردهاند. پاسخش چیزی نبود که بگذارم به سادگی فراموش شود. قاب رو میزیای خریدم و تکهای کاغذ برداشتم و سراسراش را نوشتم «UP» ولی با آن UPها یک فلش رو به پایین یعنی down ساختم، عکسش را میتوانید اینجا ببینید. قابش کردم و گذاشتم روی میزم تا از یادم نرود. تا یادم بماند این موفقیتهای کوچک مانند خوب شدن نمره یا مقالهای ممتاز یا جیب پرپول به معنای موفقیت در زندگی نیست. گاهی چنان خام همین upهای کوچک میشوی که تا به خودت بیایی میبینی همین upها چه down بزرگی برای زندگیات درست کردهاند. گذاشتمش تا یادم بماند موفقیت یعنی داشتن خانوادهای نیکو، قلبی پرعشق، همسری پرمحبت و فرزندانی درستکار. موفقیت همان کبابهاییست که بابا هر ماه در کومهای کوچک کنار رودخانهای در جوار شالیزار میزد.
چیز دیگری که دلم را آزرده میکرد تفاوت مسیر زندگی ما مهاجران و بومیهای فرنگی بود. هر از چندگاهی در دورهمیها بحثش شکل میگرفت که ما ایرانیهای مهاجر چه زندگی سخت و پر آشوبی داشته و داریم، و این فرنگی زادگان چه میفهمند از این دردها؟ آیا این مسیر طبیعی زندگی است که وطن و خانواده و زبانمان را ترک کنیم و مانند یتیمی به آغوش یک غربت بیاییم و از صفر آغاز کنیم، آن هم در اوج جوانیمان؟ آنگاه که فرنگیان میوههای جوانیشان را میچیدند ما درس میخواندیم و با دلنگرانی مهاجرت میکردیم. آیندهای مبهم داریم و قلبی مهآلود و تصمیماتی متزلزل. ولی این فرنگیان، زندگیشان مشخص است. کشوری خوب دارند و کمتر اندیشهای به مهاجرت، همین جا درس میخوانند، همین جا به رشته مورد علاقهشان میرود و میدانند که کار گیرشان میآید و همین جا، کنار آغوش همین مادران، به کار مشغول میشوند در حالی که میوههای جوانی را چیدهاند. مسیر زندگی آنان ساده و مشخص، مسیر زندگی ما سخت و آشفته. این تفاوت مسیر اندوهناک نیست؟ با این درد چه کنم؟ چگونه بگویم این درد را؟ نشستم و دلم را ریختم وسط، ناگهان احساس کردم مسیر زندگی سالم مانند بازی لیلی است، از یک تا ده برایت به ترتیب نوشته شده و میگوید تو فقط بپر، این مسیر، تو فقط بپر. اما زندگی ما چه بود؟ تکه کاغذی گرفتم و آدمکی کشیدم در پشت یک لیلی، ولی نه یک لیلی معمولی؛ اعدادش را به هم ریختم. هشت را گذاشتم جلو، یک را آن وسط و پنج را آن آخر؛ گفتم این مسیر زندگیات حالا بپر. این نمادی از مسیر زندگی ما بود، زندگیای آشفته.
سالگرد هواپیما که آمد باز دلم خون شد. این درد به کجا میبردم؟ نیاز داشتم خودم را خالی کنم**. دلم را ریختم وسط که هواپیما برای من چه بود؟ پاسخی دادم، اخبار. آن روزها مدام تمامی خبرگزاریها را برای هر خبری درباره هواپیما چک میکردم؛ چه شد؟ که زد؟ که گفت؟ چه گفت؟ و صفحات اخباری که روزانه دهها بار باز و بسته میشدند. دست به کُدنویسی شدم و تمامی اخبار مربوط به هواپیما را از خبرگزاریهای معروف گرفتم، بعد با آنها یک اَبْرِکلمات به شکل هواپیما ساختم. بعد از هفت سال طلسم شکسته شد و من دوباره کاری از خودم را پست اینستاگرامم کردم تا یاد قربانیان را گرامی بدارم.
چشمم به زیر پست خورد دیدم که نوشته «View Insights»، به معنی دیدن آمار و تحلیلهای پست. در حقیقت زیر همه پستهایم چنین گزینهای بود و من تا کنون ندیده بودمش. رویش کلیک کردم، باز شد، تعداد لایکها و مشاهدههای پست را نشان میداد، همچنین دو نفر پستم را برای کسی دایرکت فرستاده بودند. اما چیز دیگری هم بود، بوکمارکها. دو نفر پستم را بوکمارک کرده بودند و این برایم جالب بود. با خود گفتم لابد چون مربوط به هواپیماست بوکمارکش کردند. بوکمارکهای دیگر پستها را دیدم؛ پنج، شش، ده، دوازده نفر بوکمارکشان کرده بودند. همین جور پایین و پایینتر رفتم.
رسیدم به کاری خاطرهانگیز. در دانشگاه رفتارهایی را از کسانی دیده بودم که اعتمادم را کمرنگتر کرد. احساس میکردم به آدمهای جدیدی که میبینم سختتر میتوانم اعتماد کنم. برای منی که همیشه فرضم بر خوب بودن آدمهاست مگر این که خلافش ثابت شود، این عدم اعتماد حس خوشآیندی نبود. باید خودم را با هنر خالی میکردم. نشستم و فکر کردم که چه چیز در دنیا بیشتر از همه چیز بیاعتمادی را به یادم میآورد؟ به اشیاء دور و برم به مدت یک ماه نگاه میکردم تا خلاصه پیدایش کردم. دوربین مدار بسته! مدار بسته نمادینترین چیز برای بیاعتمادی انسانهاست. چه چیز از مداربسته بهتر میتواند عدم اعتماد را نشان دهد؟ نشستم و این کار را درست کردم و در اینستاگرام منتشرش کردم. حالا که View Insightsاش را فِشُردَم دیدم که یک نفر بوکمارکش کرده. چی؟ کسی کار مرا بوکمارک کرده؟ کاری که زمانی منتشر شد که اصلاً بوکمارکی وجود نداشت؟ عجب!
پایینتر رفتم به دنبال کاری مهمتر. سال اول دانشگاه مسئلهای که بسیار برایم مهم بود، احساس ما پسرها به دخترها بود؛ این معجزه که ناگهان از دختری خوشمان میآید یا به قول امروزیها همان کراش زدن. دوستهایم را میدیدم که در جوار دختر محوببشان رفتار عوض میکردند. یاد پرندگان نری میافتادم که برای جلب ماده هر رقص و آوازی را سر میدهند. من هم استثنا نبود و حس میکردم از دختران معدودی بیشتر از بقیهشان خوشم میآید و چیزی در درونم میگفت که اگر با آنها همصحبت بشوم، احتمالا رفتارم عوض خواهد شد، توجه خواهم خواست. اما سوالی داشتم؛ آیا دختران میفهمند؟ آیا آنان این تکاپو را میبینند؟ آیا حس میکنند که شوخیها و مزه پرانیهای بعضی پسرها تنها برای دیدن لبخند آنهاست و نه بیشتر؟ در آن زمان فکر میکردم که نه. مدتها در این اندیشه بودم که چگونه این احساسات را در قالب هنری بیان کنم. روزها میگذشت و نمیدانستم که چگونه؛ هر کاری که میکردم راضیام نمیکرد، بیانگر آن احساس نبود. تا روزی رسید که برای معاینه چشمم به بیناییسنجی رفته بودم. در جلویم پارچهای گذاشتند منقّش به Eهایی در جهات مختلف. آن بالاها Eهای بزرگتری داشت و خوب میدیدمش ولی هر چه پایینتر میرفت کوچکتر میشدند تا جایی که دیگر دیده توان دیدن نداشت. گفتم خودش است! همین است! درد همین است. دخترها تنها بالای کوه یخ را میبینند و هر چه پایینتر میآید سختتر به دیدگان میآید. آغاز به ساختن کردم و این کار را در اینستاگرامم منتشر کردم. جمله را جوری نوشتهام که هر چه جلوتر میرود درونیتر بشود. آن I DO اولش بزرگ است، چیزی که به راحتی دیده میشود، اما آیا آن پایینها که مربوط به درون است را میبینند؟ سخت بتوان دید. بعد از انتشارش هر چقدر که خوشحال بودم که خلاصه توانستم راهی برای بیان احساساتم پیدا کنم، از درکش توسط دیگران ناامید بودم. حس میکردم واضح نیست، شیوا نیست، دیگران متوجه نمیشوند؛ آنطور که باید پیام را منتقل نمیکند. (البته آن زمان هنوز عاشق نشده بودم و تفاوت بزرگ عاشقی با خوشآمدن را نمیدانستم).
شگفتا! سه نفر بوکمارکش کرده بودند. به راستی!؟ آن پست زمانی منتشر شده بود که بوکمارکی وجود نداشت. یعنی افرادی آمدهاند به صفحهای که در سه سال گذشته تنها چهار پست در آن منتشر شده، پستهایش را یک به یک پایین آمدهاند و رسیدهاند به آن پست و بوکمارکش کردهاند!؟ نگاهی به کارهای اطرافش که به دست هنرمندان واقعی کشیده شده بود انداختم. کسی بوکمارکشان نکرده بود! یعنی مردم تنها اثر خودم را بوکمارک کردهاند؟ یعنی آنها انقدر از آن خوششان آمده؟ و از همه مهمتر، یعنی واقعا فهمیدهاند؟
حالا نوری در دلم درخشیده. همین که فهمیدم کسانی هستند که از کارهایم خوششان آمده خوشآیند است. آیا ازین پس کارهایم را منتشر خواهم کرد؟ بعید میدانم. هنوز احساس میکنم در اینستاگرام غریبم، کسی منتظر من نیست. اصلاً اینستاگرام برای کارهای دیگریست. گمانم این هنر در نزد خودم و در دل خودم مخفی بماند بهتر است. ولی در هر حال، مزه شیرین این بوکمارکها هیچگاه از دهانم نخواهد رفت.
پ.ن*: راب گونسالوس از محبوبترین نقاشانم بود. آرزویم این بود که روزی بیایم تورنتو و او را در گالری هنریاش از نزدیک ببینم و امضایش را بگیرم. او تنها چند سال پیش از آمدن من، آرزویم را همراه خود با خودکشیاش به گور برد. برای تشکر از او تنها ویکیپدیای فارسیاش را ساختم.
پ.پ.ن**: شاید بپرسید چرا هواپیما؟ چرا بهخوننشستههای دیگر نه؟ چرا بختبرگشتهگان اتوبوسهای واژگون نه، بر آب رفتههای مستغرق سیل همانسال، به گور شدههای مدفون زیر خاک زلزله؛ چرا خفتهشدگان گلوگرفته خاکسپاری سلیمانی نه؟ پاسخاش را میتوانم طولانی و فلسفی بدهم، یا هم که سرسری بگویم بعضی انسانهای آن هواپیما را از نزدیک میشناختم و یکیشان دوست نزدیکِ یکی از صمیمیترین دوستان من بود؛ ولی قلبم میگوید دلیلش اینها نیست. دلیلش این است که داستان جانباختگان آن هواپیما در این سایت به دست نزدیکترین کسانشان نوشته شده و من تا امروز سه بار تمامی نوشتهها را خواندهام. هر کدامشان داستانی داشتهاند. مشاهده این حقیقت که آنان آدمهایی شبیه ما بودند، با همان امیدها و آرزوها و عشقها و محبتها، مانند پتکی بر قلبم میکوبد. دیدن عجز عزیزانشان خونین دلم میکند. چند نفرشان اهل ساری بودند، شهر کوچکی که هیچگاه از یادم نخواهد رفت. سنگینترین تابوتها کوچکترینشان است، و تلخی نوشته پدری برای کودک خردسالش. نوشته مادرانی داغدار را میخوانم که فرزندشان را با امید بدرقه کرده بودند و حالا برای مرگ یک رویای سی و چند ساله مینویسند. نوشتههای مهدیه و معصومه را میخوانم که به دستان برادرشان نوشته شده. تازه عروسهایی که برای عشق از دسترفتهشان نوشتهاند. عروسی در وصف داماد سیزدهروزه خود، دامادی که همدانشگاهی من در هر دو دانشگاهم بود نوشت «همیشه میگفت اگر ایران جنگ شود به وطنم برمیگردم»؛ یاد خودم افتادم که در پاسخ دوستم گفته بودم دیگر به ایران باز نخواهم گشت و پس از اندکی مکث گفتم «مگر این که جنگ بشه». داستان زندگی دختری را خواندم و دیدم که شباهتهای زیادی دارد به زندگی دختری که در دانشکده از او خوشم میآمد؛ یک آن به خودم گفتم میتوانست او باشد. اینها همان آدمهایی هستند که ما هستیم و ما دوستشان داشتهایم، همان آرزوها را داشتهاند و همان عشقها. کم پیش میآید گریهام بگیرد اما این سرگذشتها را که میخوانم از جایی دیگر توان اشک دربند نگهداشتن ندارم. باید چیزی میساختم تا خودم را تخلیه کنم.
پ.پ.پ.ن: دانشگاه ما یادمانهایی برای دانشجویان درگذشته میسازد. عموماً نهالی میکارند یا نیمکتی نصب میکنند و یا تکه سنگ بزرگی بر کنار پیادهروهای دانشگاه میاندازند. همیشه پلاکی آهنی روی یادمانها نصب میشود تا مشخصات و تاریخ یادمان روش حک شود. امروز به سختی یادمان هواپیما را پیدا کردم. گوشهای مهجور مانده بود، بینصیب، حتی از پلاک داشتن. بیپلاک تنها از دسته گلهایی که زیرش گذاشته بودند فهمیدم که یادمان هواپیما باید همان باشد. عکسش اینجاست. من هم شمعی روشن کردم فقط تا ثانیههایی بعد بادی سرد با دمای منفی پنج درجه خاموشش کند.