از هنر تا هواپیما تا نوری در دل

هجده‌ساله بودم که نخستین گوشی‌ام را با پول‌هایی که جمع کرده بودم خریدم و توانستم مانند دیگر هم‌سن‌و‌سالانم اینستاگرام نصب کنم. نباید از منی که تمام دوران زندگی مجازی‌اش را در وبلاگ سپری کرده بود تعجب کرد که اینستاگرام را با وبلاگ اشتباه گرفته بودم؛ فکر می‌کردم آن‌جا قرار است عکس‌های موردعلاقه‌مان را به اشتراک بگذاریم. از نوجوانی تحت تاثیر چند وبلاگ‌نویس نقاش به هنر علاقه‌مند شده بودم (یکی‌شان بندباز بود که باورم نمی‌شود امروز گاهی مرا می‌خواند). کاریکاتورهای ماه‌نامه خطخطی نیز بی‌تاثیر نبود و حالا دیدن و لذت بردن از کارهای هنری از تفریحات هر هفته من بود. اینستاگرامم را هم به همین چیزها آراسته بودم، کارهای هنری‌ای که دوست داشتم؛ از نقاشی‌های راب گونسالوس* تا کاریکاتورهای احسان گنجی. مدتی که گذشت فهمیدم روح اینستاگرام سازگار با پست‌هایی که من می‌گذارم نیست. آدم‌ها برای چیزهای دیگری بدین‌جا آمده‌اند. از آن به بعد دست‌کشیدم از پست گذاشتن. برای همین اغلب پست‌هایم مال همان هجده-نوزده‌سالگی‌ام است و پس از آن تنها چند پست گذاشته‌ام.

من گاهی کارهای ساخت خودم را هم لابه‌لای کارهای دیگر هنرمندان پست می‌کردم. جدایی از اینستاگرام به این معنا بود که من دیگر هنری که ریزشی از احساساتم بود را به هیچ کس نشان ندادم، جز مواردی بسیار معدود. آخرین کاری که عمومی منتشر شد مال همان اواخر هجده‌سالگی بود. این حس را داشتم که درک نخواهند شد، برای دیگران جالب نیستند. گرچه برای من ارزشمندند چون می‌دانم چه می‌خواهم بگویم، ولی نمی‌توانند پیام دلم را به مخاطب منتقل کنند. گرچه که دست از نگارش احساساتم برنداشتم. ساخته‌هایم هیچ‌گاه برای تشویق گرفتن از دیگران نبود، من برای خالی کردن درونم از احساساتی‌ خاص این کار را می‌کردم.
می‌دانم شاید بعضی‌هایتان درکم نکنید که چطور خطی بر تکه‌ای کاغذ -که قرار هم نیست منتشر شود- می‌تواند نیاز یک انسان باشد. تعجبی ندارد، درکتان می‌کنم، ما انسان‌ها شبیه هم نیستیم. من این عدم درک را در بچه‌های مهندسی که عموما دور از هنر بوده‌اند زیاد دیده‌ام و از اصلی‌ترین علت‌های عمومی نکردن کارهایم همین است که محیطی مهندسی داشته‌ام. بگذارید کمی برایتان تعریف کنم، خدا را چه دیده‌اید شاید هم‌دل‌تر شدیم.
در نخستین ماه‌های بعد از مهاجرتم در شگفت بودم از آن‌چه انتظار نمی‌رفت که می‌بود اما بود؛ افسردگی. دور تا دورم انسان‌هایی را می‌دیدم که در جمع لب‌خند به لب داشتند اما کافی بود اندک قدمی به درونش برداری تا دیواره‌های پژمرده تنش را ببینی. گیلاس‌های شراب به سلامتی بالا می‌رفت تا پس از مهمانی به قطرات اشک تبدیل شود و دوستانی که دورت بودند تا احساس تنهایی کنی. اما این خموده‌دلان که بودند؟ همان‌ها که از انظار جامعه موفق‌ترین و خوش‌بخت‌ترین. همان‌ها که پله‌پله موفقیت را بالا رفته بودند، نمراتشان خوب بود و در دانشگاهی عالی و برتر درس می‌خواندند. همان‌ها که از پس غول کنکور و مهاجرت برآمده بودند و حالا با کار در بزرگ‌ترین شرکت‌های جهان پول در جیبشان بسیار بود. بله، این‌ها همان‌هایی بودند که مادری با دست به فرزندش نشان می‌داد. حالا اما چه؟ آن همه موفقیت‌ها چه شد؟ من این را از خود می‌پرسیدم. می‌پرسیدم که چطور انسان‌ها می‌توانند در گام‌به‌گام زندگی‌شان پیروز باشند و اهدافشان را یکی‌یکی درو کنند ولی ناگهان نگاهی بی‌اندازند و ببینند که سقوط کرده‌اند. پاسخش چیزی نبود که بگذارم به سادگی فراموش شود. قاب رو میزی‌ای خریدم و تکه‌ای کاغذ برداشتم و سراسراش را نوشتم «UP» ولی با آن UPها یک فلش رو به پایین یعنی down ساختم، عکسش را می‌توانید این‌جا ببینید. قابش کردم و گذاشتم روی میزم تا از یادم نرود. تا یادم بماند این موفقیت‌های کوچک مانند خوب شدن نمره یا مقاله‌ای ممتاز یا جیب پرپول به معنای موفقیت در زندگی نیست. گاهی چنان خام همین upهای کوچک می‌شوی که تا به خودت بیایی می‌بینی همین upها چه down بزرگی برای زندگی‌ات درست کرده‌اند. گذاشتمش تا یادم بماند موفقیت یعنی داشتن خانواده‌ای نیکو، قلبی پرعشق، همسری پرمحبت و فرزندانی درست‌کار. موفقیت همان کباب‌هاییست که بابا هر ماه در کومه‌ای کوچک کنار رودخانه‌ای در جوار شالیزار می‌زد.
چیز دیگری که دلم را آزرده می‌کرد تفاوت مسیر زندگی ما مهاجران و بومی‌های فرنگی بود. هر از چندگاهی در دورهمی‌ها بحثش شکل می‌گرفت که ما ایرانی‌های مهاجر چه زندگی سخت و پر آشوبی داشته و داریم، و این فرنگی زادگان چه می‌فهمند از این دردها؟ آیا این مسیر طبیعی زندگی است که وطن و خانواده و زبانمان را ترک کنیم و مانند یتیمی به آغوش یک غربت بیاییم و از صفر آغاز کنیم، آن هم در اوج جوانیمان؟ آن‌گاه که فرنگیان میوه‌های جوانی‌شان را می‌چیدند ما درس می‌خواندیم و با دل‌نگرانی مهاجرت می‌کردیم. آینده‌ای مبهم داریم و قلبی مه‌آلود و تصمیماتی متزلزل. ولی این فرنگیان، زندگی‌شان مشخص است. کشوری خوب دارند و کمتر اندیشه‌ای به مهاجرت، همین جا درس می‌خوانند، همین جا به رشته مورد علاقه‌شان می‌رود و می‌دانند که کار گیرشان می‌آید و همین جا، کنار آغوش همین مادران، به کار مشغول می‌شوند در حالی که میوه‌های جوانی را چیده‌اند. مسیر زندگی آنان ساده و مشخص، مسیر زندگی ما سخت و آشفته. این تفاوت مسیر اندوه‌ناک نیست؟ با این درد چه کنم؟ چگونه بگویم این درد را؟ نشستم و دلم را ریختم وسط، ناگهان احساس کردم مسیر زندگی سالم مانند بازی لی‌لی است، از یک تا ده برایت به ترتیب نوشته شده و می‌گوید تو فقط بپر، این مسیر، تو فقط بپر. اما زندگی ما چه بود؟ تکه کاغذی گرفتم و آدمکی کشیدم در پشت یک لی‌لی، ولی نه یک لی‌لی معمولی؛ اعدادش را به هم ریختم. هشت را گذاشتم جلو، یک را آن وسط و پنج را آن آخر؛ گفتم این مسیر زندگی‌ات حالا بپر. این نمادی از مسیر زندگی ما بود، زندگی‌ای آشفته.

سال‌گرد هواپیما که آمد باز دلم خون شد. این درد به کجا می‌بردم؟ نیاز داشتم خودم را خالی کنم**. دلم را ریختم وسط که هواپیما برای من چه بود؟ پاسخی دادم، اخبار. آن روزها مدام تمامی خبرگزاری‌ها را برای هر خبری درباره هواپیما چک می‌کردم؛ چه شد؟ که زد؟ که گفت؟ چه گفت؟ و صفحات اخباری که روزانه ده‌ها بار باز و بسته می‌شدند. دست به کُدنویسی شدم و تمامی اخبار مربوط به هواپیما را از خبرگزاری‌های معروف گرفتم، بعد با آن‌ها یک اَبْرِکلمات به شکل هواپیما ساختم. بعد از هفت سال طلسم شکسته شد و من دوباره کاری از خودم را پست اینستاگرامم کردم تا یاد قربانیان را گرامی بدارم.
چشمم به زیر پست خورد دیدم که نوشته «View Insights»، به معنی دیدن آمار و تحلیل‌های پست. در حقیقت زیر همه پست‌هایم چنین گزینه‌ای بود و من تا کنون ندیده بودمش. رویش کلیک کردم، باز شد، تعداد لایک‌ها و مشاهده‌های پست را نشان می‌داد، همچنین دو نفر پستم را برای کسی دایرکت فرستاده بودند. اما چیز دیگری هم بود، بوک‌مارک‌ها. دو نفر پستم را بوک‌مارک کرده بودند و این برایم جالب بود. با خود گفتم لابد چون مربوط به هواپیماست بوک‌مارکش کردند. بوک‌مارک‌های دیگر پست‌ها را دیدم؛ پنج، شش، ده، دوازده نفر بوک‌مارکشان کرده بودند. همین جور پایین و پایین‌تر رفتم.

رسیدم به کاری خاطره‌انگیز. در دانشگاه رفتارهایی را از کسانی دیده بودم که اعتمادم را کم‌رنگ‌تر کرد. احساس می‌کردم به آدم‌های جدیدی که می‌بینم سخت‌تر می‌توانم اعتماد کنم. برای منی که همیشه فرضم بر خوب بودن آدم‌هاست مگر این که خلافش ثابت شود، این عدم اعتماد حس خوش‌آیندی نبود. باید خودم را با هنر خالی می‌کردم. نشستم و فکر کردم که چه چیز در دنیا بیشتر از همه چیز بی‌اعتمادی را به یادم می‌آورد؟ به اشیاء دور و برم به مدت یک ماه نگاه می‌کردم تا خلاصه پیدایش کردم. دوربین مدار بسته! مدار بسته نمادین‌ترین چیز برای بی‌اعتمادی انسان‌هاست. چه چیز از مداربسته بهتر می‌تواند عدم اعتماد را نشان دهد؟ نشستم و این کار را درست کردم و در اینستاگرام منتشرش کردم. حالا که View Insightsاش را فِشُردَم دیدم که یک نفر بوک‌مارکش کرده. چی؟ کسی کار مرا بوک‌مارک کرده؟ کاری که زمانی منتشر شد که اصلاً بوک‌مارکی وجود نداشت؟ عجب!
پایین‌تر رفتم به دنبال کاری مهم‌تر. سال اول دانشگاه مسئله‌ای که بسیار برایم مهم بود، احساس ما پسرها به دخترها بود؛ این معجزه که ناگهان از دختری خوشمان می‌آید یا به قول امروزی‌ها همان کراش زدن. دوست‌هایم را می‌دیدم که در جوار دختر محوببشان رفتار عوض می‌کردند. یاد پرندگان نری می‌افتادم که برای جلب ماده هر رقص و آوازی را سر می‌دهند. من هم استثنا نبود و حس می‌کردم از دختران معدودی بیشتر از بقیه‌شان خوشم می‌آید و چیزی در درونم می‌گفت که اگر با آن‌ها هم‌صحبت بشوم، احتمالا رفتارم عوض خواهد شد، توجه خواهم خواست. اما سوالی داشتم؛ آیا دختران می‌فهمند؟ آیا آنان این تکاپو را می‌بینند؟ آیا حس می‌کنند که شوخی‌ها و مزه پرانی‌های بعضی پسرها تنها برای دیدن لب‌خند آن‌هاست و نه بیشتر؟ در آن زمان فکر می‌کردم که نه. مدت‌ها در این اندیشه بودم که چگونه این احساسات را در قالب هنری بیان کنم. روزها می‌گذشت و نمی‌دانستم که چگونه؛ هر کاری که می‌کردم راضی‌ام نمی‌کرد، بیان‌گر آن‌ احساس نبود. تا روزی رسید که برای معاینه چشمم به بینایی‌سنجی رفته بودم. در جلویم پارچه‌ای گذاشتند منقّش به Eهایی در جهات مختلف. آن‌ بالاها Eهای بزرگ‌تری داشت و خوب می‌دیدمش ولی هر چه پایین‌تر می‌رفت کوچک‌تر می‌شدند تا جایی که دیگر دیده توان دیدن نداشت. گفتم خودش است! همین است! درد همین است. دخترها تنها بالای کوه یخ را می‌بینند و هر چه پایین‌تر می‌آید سخت‌تر به دیدگان می‌آید. آغاز به ساختن کردم و این کار را در اینستاگرامم منتشر کردم. جمله را جوری نوشته‌ام که هر چه جلوتر می‌رود درونی‌تر بشود. آن I DO اولش بزرگ است، چیزی که به راحتی دیده می‌شود، اما آیا آن پایین‌ها که مربوط به درون است را می‌بینند؟ سخت بتوان دید. بعد از انتشارش هر چقدر که خوش‌حال بودم که خلاصه توانستم راهی برای بیان احساساتم پیدا کنم، از درکش توسط دیگران ناامید بودم. حس می‌کردم واضح نیست، شیوا نیست، دیگران متوجه نمی‌شوند؛ آن‌طور که باید پیام را منتقل نمی‌کند. (البته آن زمان هنوز عاشق نشده بودم و تفاوت بزرگ عاشقی با خوش‌آمدن را نمی‌دانستم).
شگفتا! سه نفر بوک‌مارکش کرده بودند. به راستی!؟ آن پست زمانی منتشر شده بود که بوک‌مارکی وجود نداشت. یعنی افرادی آمده‌اند به صفحه‌ای که در سه سال گذشته تنها چهار پست در آن منتشر شده، پست‌هایش را یک به یک پایین آمده‌اند و رسیده‌اند به آن پست و بوک‌مارکش کرده‌اند!؟ نگاهی به کارهای اطرافش که به دست هنرمندان واقعی کشیده شده بود انداختم. کسی بوک‌مارکشان نکرده بود! یعنی مردم تنها اثر خودم را بوک‌مارک کرده‌اند؟ یعنی آن‌ها انقدر از آن خوششان آمده؟ و از همه مهم‌تر، یعنی واقعا فهمیده‌اند؟

حالا نوری در دلم درخشیده. همین که فهمیدم کسانی هستند که از کارهایم خوششان آمده خوش‌آیند است. آیا ازین پس کارهایم را منتشر خواهم کرد؟ بعید می‌دانم. هنوز احساس می‌کنم در اینستاگرام غریبم، کسی منتظر من نیست. اصلاً اینستاگرام برای کارهای دیگریست. گمانم این هنر در نزد خودم و در دل خودم مخفی بماند بهتر است. ولی در هر حال، مزه شیرین این بوک‌مارک‌ها هیچ‌گاه از دهانم نخواهد رفت.

پ.ن*: راب گونسالوس از محبوب‌ترین نقاشانم بود. آرزویم این بود که روزی بیایم تورنتو و او را در گالری هنری‌اش از نزدیک ببینم و امضایش را بگیرم. او تنها چند سال پیش از آمدن من، آرزویم را همراه خود با خودکشی‌اش به گور برد. برای تشکر از او تنها ویکی‌پدیای فارسی‌اش را ساختم.

پ.پ.ن**: شاید بپرسید چرا هواپیما؟ چرا به‌خون‌نشسته‌های دیگر نه؟ چرا بخت‌برگشته‌گان اتوبوس‌های واژگون نه، بر آب رفته‌های مستغرق سیل همان‌سال، به گور شده‌های مدفون زیر خاک زلزله؛ چرا خفته‌شدگان گلوگرفته خاک‌سپاری سلیمانی نه؟ پاسخ‌اش را می‌توانم طولانی و فلسفی بدهم، یا هم که سرسری بگویم بعضی انسان‌های آن هواپیما را از نزدیک می‌شناختم و یکی‌شان دوست نزدیکِ یکی از صمیمی‌ترین دوستان من بود؛ ولی قلبم می‌گوید دلیلش این‌ها نیست. دلیلش این است که داستان جان‌باختگان آن هواپیما در این سایت به دست نزدیک‌ترین کسانشان نوشته شده و من تا امروز سه بار تمامی نوشته‌ها را خوانده‌ام. هر کدامشان داستانی داشته‌اند. مشاهده این حقیقت که آنان آدم‌هایی شبیه ما بودند، با همان امید‌ها و آرزوها و عشق‌ها و محبت‌ها، مانند پتکی بر قلبم می‌کوبد. دیدن عجز عزیزانشان خونین دلم می‌کند. چند نفرشان اهل ساری بودند، شهر کوچکی که هیچ‌گاه از یادم نخواهد رفت. سنگین‌ترین تابوت‌ها کوچک‌ترین‌شان است، و تلخی نوشته‌ پدری برای کودک خردسالش. نوشته‌ مادرانی داغ‌دار را می‌خوانم که فرزندشان را با امید بدرقه کرده بودند و حالا برای مرگ یک رویای سی و چند ساله می‌نویسند. نوشته‌های مهدیه و معصومه را می‌خوانم که  به دستان برادرشان نوشته شده. تازه عروس‌هایی که برای عشق از دست‌رفته‌شان نوشته‌اند. عروسی در وصف داماد سیزده‌روزه خود، دامادی که هم‌دانشگاهی من در هر دو دانشگاهم بود نوشت «همیشه می‌گفت اگر ایران جنگ شود به وطنم برمی‌گردم»؛ یاد خودم افتادم که در پاسخ دوستم گفته بودم دیگر به ایران باز نخواهم گشت و پس از اندکی مکث گفتم «مگر این که جنگ بشه». داستان زندگی دختری را خواندم و دیدم که شباهت‌های زیادی دارد به زندگی دختری که در دانشکده از او خوشم می‌آمد؛ یک آن به خودم گفتم می‌توانست او باشد. این‌ها همان آدم‌هایی هستند که ما هستیم و ما دوست‌شان داشته‌ایم، همان آرزوها را داشته‌اند و همان عشق‌ها. کم پیش می‌آید گریه‌ام بگیرد اما این سرگذشت‌ها را که می‌خوانم از جایی دیگر توان اشک دربند نگه‌داشتن ندارم. باید چیزی می‌ساختم تا خودم را تخلیه کنم.

پ.پ.پ.ن: دانشگاه ما یادمان‌هایی برای دانشجویان درگذشته می‌سازد. عموماً نهالی می‌کارند یا نیمکتی نصب می‌کنند و یا تکه سنگ بزرگی بر کنار پیاده‌روهای دانشگاه می‌اندازند. همیشه پلاکی آهنی روی یادمان‌ها نصب می‌شود تا مشخصات و تاریخ یادمان روش حک شود. امروز به سختی یادمان هواپیما را پیدا کردم. گوشه‌ای مهجور مانده بود، بی‌نصیب، حتی از پلاک داشتن. بی‌پلاک تنها از دسته گل‌هایی که زیرش گذاشته بودند فهمیدم که یادمان هواپیما باید همان باشد. عکسش این‌جاست. من هم شمعی روشن کردم فقط تا ثانیه‌هایی بعد بادی سرد با دمای منفی پنج درجه خاموشش کند.

آواتار
۱۰ ژانویه ۰۴:۱۲ اسماعیل غنی زاده
دقیقا همین نگاه رو منم ابتدای فعالیتم تو اینستا داشتم، بعد یه مدت کلنجار رفتن با خودم، به این نتیجه رسیدم که حتی اگه از همون هزار نفر چند نفر انگشت شمار لحظه ای روی عکس های که میگیرم تامل کنن، برای من کافیه. هر چند الان مدتیه این اکتیوم ولی من به سبب آشنایی با اینستا عکاسی رو یاد گرفتم و شیفته ش شدم
سلام اسماعیل جان، من که کم اینستا اومدم ولی تو همون مدت کم از عکسات لذت بردم.
آواتار
به عنوان کسی که پیچ اینستاش، بخشی از صفحه خاطرات زندگیشه و مشکل درک نشدنی که گفتی براش زیاد به وجود اومده؛ بهت پیشنهاد می‌دم بدون توجه به احساسات و نظر دیگران چیزی که فکر می‌کنی درسته و دوست داری رو به اشتراک بذار.
اشتراک بذار تا کسایی که مثل من خاموش مطالب تو رو دنبال می‌کنند لذت ببرند حتی بدون هیچ واکنشی.
ایشالله همیشه درک بشی عزیز.
آواتار
۱۰ ژانویه ۰۵:۲۵ جهانِ هیچ
حسی که با خوندن پستتون بهم دست داد، یه جور حس درده که خوب نمیشه.همیشه هست شاید گاهی لا به لای روزمرگی‌ها گم بشه ولی هست میشه حسش کرد.
قصد نداشتم دردی رو ایجاد کنم، این درد بره زود به امید خدا 🌹
آواتار
زندگی کسانی که تو هواپیما بودن رو هرچی تا حالا خوندم، دیدم وجه مشترک همه‌شون اینه که بسیار ”شوق زندگی“ داشتن.
آواتار
می‌دانم شاید بعضی‌هایتان درکم نکنید که چطور خطی بر تکه‌ای کاغذ -که قرار هم نیست منتشر شود- می‌تواند نیاز یک انسان باشد.

serendipity.blog.ir


من خیلی این رو درک می‌کنم‌...
من یه زمانی تمرینام رو منتشر می‌کردم، اون‌موقعی که هنوز کاسه و کوزه تمرین می‌کردیم، خوشم می‌اومد نشون بدم و دیگران از نگاه بیرونی بهم بگن کوزه‌هام درسته یا ایراد داره، سایه‌‌هام رو نرم کشیدم یا زیادی خط خطی شده، هاشورام جهت‌هاش درسته یا زیادی در هم شده. می‌دونستم کوزه‌ها برای همه یه شکلن، و می‌دونستم من از کشیدن اینا هدف ویژه و خاصی ندارم که فقط خودم تجربه‌اش کرده باشم. حس می‌کردم اگه کوزه‌هام دفرمه بودن باید کسی که بهتر می‌دید بهم می‌گفت تا درست بشه. اما از روزی که نقاشی‌هام نشأت گرفته از احساسات درونی‌م شد، دیگه نه تنها نتونستم که حتی انگار نمی‌خواستم تو جاهایی مثل اینستاگرام منتشرشون کنم، نمی‌دونم چه‌طور باید احساسی که دارم رو توصیف کنم، اما این که اگر چیزی در درونم بال می‌زد که خارج شه، اگه رنجی رو در درونم لمس می‌کردم، نیاز داشتم به هر شکلی که شده تخلیه‌ش کنم، برام مهم نبود که نمی‌خوام هیچ‌وقت نشونشون بدم به کسی. می‌دونم که خیلی‌هاش هنوز هم برای آدم‌های زیادی قابل لمس و درک نیست (که شاید یک دلیلش همین باشه که نمی‌خوام نشونشون بدم) و باز هم می‌دونم که خیلی‌هاشون هنوز کامل و قوی نیست، اما این حس رو درک می‌کنم.
می‌دونی؟ اون لحظه مثل یک مادر باردارم که کودکی نُه ماهه در درونم دارم و باید اون کودک از بدنم خارج شه، آره! شاید اون کودکی نباشه که همه دوستش داشته باشن، یا شاید کودکی ناقص‌الخلقه باشه، یا شاید هیچ‌وقت کسی نفهمه که من کودکی رو به دنیا آوردم و هیچ‌کس کودکم رو نبینه حتی، اما به هر حال اون کودک و بدن من نیاز به زایش دارن. به ‌‌نظرم این نزدیک‌ترین توصیفیه که از احساساتم موقع خلق طرح‌های مربوط به درونیاتم می‌تونم بگم.
ممنون بابت نظرت.
آواتار
کلمات ابتدای پست یه درد عمیقی رو بهم داد . مثل یادآوری هزاران سوالی که همیشه از خودم به عنوان یک ایرانی میپرسم... و جوابی هم براش ندارم.

اما دوست داشتم برات بنویسم درباره پست های اینستاگرامت،
دقیقا یادم نیست چطوری اینستاتو دیدم و دنبال کردم اما از محدود اکانت هایی بود که سعی نمیکرد شبیه بقیه باشه ...
و نشستم تک تک پست ها رو نگاه کردم
و هنوز پست هایی که یک عکس یکپارچه بود اما به نظر چند عکس میومد توی ذهنمه :)
من نمیدونم و نمیخوام درباره اینکه دنیا چیو دنبال میکنه نظری بدم، ولی همیشه دنبال کردن متفاوت ها رو دوست داشتم و حسودیم میشه به افرادی که در صفحه اجتماعیشون یه کالکشن از پست هایی دارند که حس اون لحظه اشونو پست کردند.
اون روز وقتی بعد از مدت ها دیدم پست گذاشتی چند دقیقه خیره بودم به اون هواپیما و کلمات ...
و خب فقط دستم روی لایک رفت و توان چیزی نوشتن رو نداشتم.
نمیدونم حرفم اثری داشته باشه یا نه اما دوست داشتم برات بنویسم که من این هنر و تفاوت رو دنبال میکنم.

حس میکنم خیلی در هم بر هم نوشتم (اینقدر ننوشتم که قدرتشون از دست دادم گمونم :) ) اما به نظرم مفهوم رو رسوندم.

خوشحالم که دوستشون داشتی.
آواتار
منم اینستات رو که پیدا کردم بیشتر پستاتو دیدم تا پایین،
برام جالب بود که چنین چیزایی به اشتراک میزاری، جالب و متفاوت یعنی توقعشو نداشتم!
شاید اگه نمیشناختمت از کنار چنین پیجی رد می شدم، چون از نظرم اساسا اینستاگرام فضاییه که دهن توش متمایل به فکر کردن و درگیر شدن نیست. انقدر محتواهای آسون و چند ثانیه ای توشه که معتقدم مغز آدم تنبل میشه.

ولی پیج تو رو دقیق و با فکر دیدم چون دلم میخواست بشناسمت و ببینم تو ذهنت چی هست.
کلا برای من دیدن محتواهایی که بهم کمک کنه درون و فکر طرف مقابلمو بشناسم خیلی جذاب ترن. مثلا اگه بدونم اطرافم کسی پینترست داره و برای پینترستش وقت میزاره خیلی ذوق می کنم چون حس می کنم میتونه کمکم کنه بشناسمش. اوه اگه وبلاگ داشته باشه که چه بهتر.

خلاصه که من یکی دوست دارم محتواهای اینستات رو،
هم دوست دارم ببینم چی تو فکرته،
هم محتواهات مثل مثلا سالاده بین سوسیس کالباس :))
ذهن آدمو قلقلک می ده و خوشم میاد ذهنم به کار گرفته شه تو اینستا‌
آواتار
اوه راستی یه چیزی یادم افتاد :))
من پارسال تو دادن موضوع انشا به کلاس ششمی‌هام تو روستا خیلی ذهنم درگیر میشد.
این عکسای پیج تو این ایده رو بهم داد چنین تصاویری بهشون بدم و بخوام فکرشون و احساسشون رو راجع بهش بنویسند. حتی از یکی دو تا از تصویرای صفحه‌ات استفاده کردم.
و گوگل می‌کردم تا تعداد بیشتری عکسای این جنینی که مناسب کلاسمه پیدا کنم.
چه خوب که به درد خورده اون پستا : ) ممنونم بابت گفتنش.
آواتار
۱۱ ژانویه ۰۶:۱۱ مرحوم شیدا راعی ..
نظر من به عنوان کسی که درک بصری پایینی داره اینه که همین توصیف و توضیحات رو به عنوان کپشن بهش اضافه کنی. ولو مختصر در حد اشاره.
اینطوری قابل فهم‌تر می‌شه و آدمای بیشتری می‌تونند باش ارتباط برقرار کنند. کسی توی اینستا حال تأمل و کشف معنا نداره ولی اگه خوب معرفی بشه (هر چند به یه روایتی از نظر هنری این موجب محدود کردن فهم اثر هنری می‌شه) می‌تونه خوب دیده بشه.
نفرمایید آقا، کارهای من واضح نیستن درک شما خوبه.
راستش خیلی وقته دیگه دنبال دیده شدن کارام نیستم.
حرف تو پرانتزتو قبول دارم و ترجیح می‌دم منتشرشون نکنم تا بخوام توضیحشون بدم. بعد این پستم یکی از هنرمندای وبلاگ بهم گفت که هنرتو توضیح نده، هنر باید از هنرمند مستقل باشه وگرنه کار ضعیفه.
آواتار
سلام. این پست رو با درد و بغض فروخورده خوندم.
پریروز که اولین خونه ی مشترک استیجاری مون رو بعد از سه سال تخلیه کردیم، با چشم های اشک بار از در و دیوارش خداحافظی می کردم. نمی تونم درک کنم چطور شماها با این حجم از احساس و درک و تفکر و شور و تلاش و امید به زندگی، از اینهمه تعلق خاطر عمیق و ریشه دار، خودتون رو جدا می کنید و با چه حسی سالیان سال در غربت زندگی می کنید... دقیقا وقتی از خونه بیرون زدیم، به مهاجران ایرانی فکر می کردم و اینکه داغ مسافران اون پرواز از این جهت ماندگارتر هست که اونها ... (اونقدر حس ها و فکرهای جورواجور همزمان هجوم میارند که آدم عاجز میشه از نوشتن شون... )
....
.......
هنر خوبه... هنر جانِ آدم ها رو به هم پیوند میده...
منم همین حسو داشتم وقتی خونه اولمون رو به سمت خونه جدید ترک کردیم : ) هر چند وقت می‌رفتم تا خونه قدیمیمون رو ببینم و بهش سر بزنم. یه درخت آلوچه هم توش داشتیم که من خیلی خیلی دل‌تنگشم. زمان بچگیم از عزیزترین چیزهام بود اون درخت و بهش حس داشتم؛ فکر می‌کردم رفیقمه.
آواتار
سلام.
برای من هم اون اوائل، اینستاگرام خیلی جذّاب بود و تقریبا تمام وقتم رو براش میذاشتم. چقدر دوربین به دست، دنبال عکس گرفتن از همه چی بودم؛ ولی الان دیگه برام اصلا جذّابیّتی نداره. سالهاس حسابم خاک می خوره و گاه که یه سر بهش میزنم، بیشتر بیزارتر میشم.
حسّت قابل درکه!
منم مسیر تو رو داشتم شاه‌ورد جان.
الان فقط می‌رم سه چهار تا استوری اول رو نگاه می‌کنم. فضاشو دوست ندارم.
آواتار
سلام و درود پیمان عزیز

بدشانسی تو امروز ولحرفیم رو باید رو دیوار تو خالی کنم !
پس اینستا خـ ـ ـ ــــر است !
اولن ک ـ لطفن رنگِ واژه‌هایی ک لینک دارن رو عوض کن چون همه چشم‌های سالمی مثل خودت ندارن !
پاراگراف اول ـ شک نکن ک هنربند هم مثل من می‌خونه (کامنت نزاشتن معمولن چنین تصوری رو ایجاد می‌کنه)
پ دوم ـ بعنوان یک هنربنـد باید اینو بهت یادآوری کتن ک وظیفه‌ی من رسوندن اون پیام هست (در چارچوب و قالبی ک از ذهن من سرچشمه می‌گیره) درک و فهم بیننده(مخاطب) دست من نیست .
پ سوم ـ می‌تونم درک کنم و این مقوله برام آشناست، علت علمی‌اش هم مربوط ب همون فعالیت‌های نورولوژی در راست‌معزها ست ک (logig) بودن و رفتار کردن بیشتر در ما نمود داره !
پ چهارم ـ با اینکه حرف‌هات کاملن برام قابل درک و فهمه و بی‌شک خیلی‌هاش رو هم تجربه کردم اما باهات در مورد دو خط پایانی این پاراگراف (موفقیت) موافق نیستم . اونهایی ک اسم بردی من ذیل ارزش‌ها (بخشی از هویت) دسته‌بندیش می‌کنم .
پ پنجم ـ نمی‌دونم چرا این تفاو‌تها آزرده‌ات می‌کنه پیمان عزیز ـ امری‌ست طبیعی ـ فرهنگ و سرزمینی متفاوت ـ تربیت و آموزشی متفاوت ـ درسته ک بیست سال نسبت ب بومی اونجا در خیلی موارد عقب‌تری ، اما تلاش بیشتر تا حد زیادی می‌تونه اون نکرده‌ها (من اسمش رو میزارم حسرت) رو جبران کنه !
پ ششم ـ منم شمعی روشن کردم :(
بسه دیگه زیادی بالا منبر بودم ، فقط یک نکته رو هم از روی تجربه‌ی شخصی و میدانی‌ام دوست دارم بهت بگم !
چون منم معتقدم ک همه‌ی انسان‌ها خوبند مگر خلافش بهم ثابت بشه ،در اوایل روزهای هجرت‌ات می‌خاستم بهت بگم ،اما صرفنظر کردم و الان نمی‌دونم چرا ؟آهان فک کنم یادم اومد ـ چون نمی‌خواستم ب غم‌ات اضافه کنم (بهرحال)
از اونجائیکه «هنر نزد ایرانیان است و بس » سعی کن یک دوره‌ی یکساله رو از هموطن‌ها دوری کنی(نه اینکه قطع رابطه کنی) رابطه‌ات رو حتالاامکان کم کن !
احتمالن دلیل این پیشنهاد رو میخای بدونی !
دلایل زیادی داره اما مطمئن باش [ک ب نفعت هست] دیگه خود دانی !
بهترین‌ها رو برات آرزو می‌کنم
سلام جانان جان! آقا ممنون پیام دادی خوشحالم کردی فکر نمی‌کردم دیگه سر بزنی. به خدا همین یه هفته پیش از ذهنم گذشتی که اون فایل شاه‌نامه چی شد خلاصه.

چشم خودمم به فکرش هستم. باید ببینم چه رنگی بزنم که هم بهتر دیده بشه هم به وبلاگ بیاد. این رنگی که انتخاب کردم از نظر معیاری مشکل دیداری نداره، ولی امتیازش عالی هم نیست و سخت دیده می‌شه.
آقا نمی‌دونستم شما هنر هم کار می‌کنی. گمونم می‌کردم تنها در وادی ادبیات هستی. گذرمون به آلمان که سخت بخوره، ولی اگه خورد ایشالله کاراتو ببینیم.
آره حسرت عزیز. نمی‌دونم چطور دوری از خانواده رو با تلاش جبران کنم ولی ایشالله که بشه.
می‌فهمم جانان عزیز. من تو هجرت احساس کردم بافیت ایرانی‌های این‌جا با اونایی که باهاشون تو ایران بودم متفاوته. دل‌تنگ همون بچه‌ها و رفقای شهرمونم.
منم بهترین‌ها رو برات آرزو می‌کنم شاد و خوشحال باشی.
آواتار
۱۲ ژانویه ۱۴:۰۰ هادی هدی
خیلی دوست داشتم روزی در خصوص احساس ناکافی بودن بنویسیم.
این حس یا احساس ابتداً به صورت ناملموس در کسی ایجاد می شود، سپس رشد می کند و سپس در جایی که نه پس از موضوعی نمود پیدا میکند.
بخشی از پست این احساس درش متبلور است. البته این نشانه ی خوبی است میشود به جای کپچا برای شناسایی انسان از ربات استفاده کرد! :)
وقت کردید پستی در این خصوص بنویسید لطفا. ضمنا منم پست هاتون رو مخفیانه دیدم جالب بودن!
ایشالله همیشه کافی باشی آقا هادی.
نظر لطفته.
آواتار
همیشه خوی و خیم و اوضاع زندگیِ اون دسته از هم‌سن‌وسالانم که نخبه‌ و مهاجرند برای من مسئله بوده. نزدیک‌ترین تصویرم از شما رفقا همون مستند میراث آلبرتا بود که اگرچه می‌کوشید هرجور شده دانشجوهای درجه یک کشور رو در بسته‌بندی‌های سیاسی بگنجونه و ازشون کاراکترهایی بسازه که توی روایتش قرار بگیرند(نخبه متعهد، نخبه عاصی، نخبه عیاش و...) اما نهایتاً آنچه همیشه به نظرم پوشیده بود توی پست تو پیدا کردم پیمان. این مسئله که جوان‌های کامیاب و مهاجر چه نسبتی با سعادت دارند. منظورم این نیست که دنبال حکم کلی باشم، مسلماً نمی‌شه درباره همه مهاجران حرف زد، و آدم تا زنده‌ست امکان رستگاری هم هست: چون مطلقاً از آینده و چیزی که قراره بشیم خبر نداریم. اما در مسئله مهاجرت چیزی که دست ما رو می‌گیره همون تمثیل درست و جوندار توست: چیدن میوه جوانی. گویا عمر آدم ها درختیه که به ناگریز باید در قبالش رفتاری طبیعی داشت. باید سر موعد میوه‌اش را چید، سر موقع هرسش کرد، سر موقع آبش داد، وگرنه از ترتیب طبیعی امور عقب می‌افتیم و تباه ‌می‌شیم و آنچه باید تضمین کنه تا از درخت زندگی دستمون کوتاه نمونه همون عرُف یک مملکته. یعنی همین جریان سادۀ زندگی و فرزندآوری و سپردن زندگی به اونها. عُرف چیزیه که این روزها از همه جا بهش حمله میشه و هرکس لگدی بهش می‌زنه. و همون چیزیه که آدم‌های گفتمان «فرارمغزها» این رو نمی‌فهمند، اینکه آقا، همین عُرف خودش پاک تر از هر افق و آرمانیه که توی اندیشکده‌هاتون درباره‌ش آسمون و ریسمون می‌بافید و مغزها رو برای تحقق اون آرمان میخواهید (و اصلا این برچسب «مغزها» رو بابت همین به یک سری انسان بنده خدا زدید!) از صمیم قلب خوشحالم که هنوز آدمهایی با فکر روشن هستند که قدر این این جریان ساده اما بی‌نهایت عمیق زندگی رو بشناسند. امیدوارم هنرت به جاهای خوبی برسه. می‌گن بتهوون هم وقتی کر شد فقط به امید هنرش زندگی رو ادامه داد؛ یاشکسپیر وقتی در سونات 60 از امید به بقای غزلش در مقابل زمان می‌گه، چه بسا به جاودانگی اون غزل بیش از جاودانگی نفسش طمع بسته. هنر چیز شگفت‌انگیز و جدّی‌ایه.
پ.ن. شکسپیر در سونات سیزدهمش به جا گذاشتن فرزند رو راه دلاوری در برابر زمان می‌دونه و این هم چقدر معنا داره!
http://www.shakespeares-sonnets.com/sonnet/60
http://www.shakespeares-sonnets.com/sonnet/12
پرهام جون خیلی ممنونم از نظر زیبایی که برام گذاشتی.
وقت کردم نوشته‌های شکسپیر رو می‌خونم. گرچه گمون نکنم هنوز انگلیسیم اون‌قدر ها قوی باشه :دی
آواتار
انگلیسی شکسپیر اتفاقاً مصداق همونه که تو ادبیات فارسی دبیرستان بهش می‌گفتیم نثر ساده و مرسل! سونات هاش معمولاً خیلی ساده و کوتاهه. منم خیلی انگلیسیم خوب نیست ولی نیاز چندانی پیدا نمیکنم به سرچ کردن عباراتش. سرچ هم بکنی خیلی سایت هست که که شرح و توضیح داده عبارات رو؛ چون شکسپیره به هرحال. خلاصه احیاناً اگه از این نگرانی که زبانش مال 400 سال پیشه اصلا نگرانی نداره. انگلیسیِ شکسپیر قرن 17امی از فارسیِ اداریِ امروزی قابل فهم تره :))
 چه خوب. پس سعیمو می‌کنم D:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.