در دانشگاه کارشناسیام فرد خاصی را میشناختم. نه چندان عمیق، ولی از همان آشنایی مختصر میشد فهمید آدم خاصیست. ترم اول دیده بودمش و گفته بودم این خوره تکنولوژیهایی که میگویند همینها هستند. باهوش بود، ولی بیش از حد منطقی. حرف که میزدیم انگار گزارههای منطقی را ترکیب عطفی میکرد و بیرون میریخت. نمیدانم چطور میزان ریاضیوار فکر کردنش را توصیف کنم، فقط بدانید خیلی خیلی زیاد. خلاصه که در احساس، نقطه مقابل من بود.
چندین سال پیش بحثی در گروه دانشکدهمان شد. میگفت انسانها باید به دست رباتها منقرض شوند. ما انسانها باید خودمان نسلی بهتر از رباتها بسازیم تا ما را منقرض کنند. من برایم تعجب آورد بود. سخت بود درکش. مخالفتی طنزآمیز کردم، سخنانم چندان پخته نبودند البته. او پاسخی طولانی نوشت و با این شعر آغاز کرد «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل \ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها». مرا احمق میدانست، نکوهشش نمیکنم. من احمق نمیدانستمش و برعکس همیشه دوست داشتم دلایلش را بدانم.
دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. میگفت از زندان کمالگرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگیاش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژهتر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همهی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکنندهن». با خودم فکر میکردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمیفهمیدم، ربطی نمیدیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضیوار بودنش متعجب نمیشوم که ریاضی را مانند یک دین میدیده. دوست داشتم منظورش را میدانستم، ولی سختم بود سوال پرسیدن. تنها گفتم «همیشه زنده باشی» تا شاید کمی خوشحالترش کنم.
یاد بحث انقراض انسانهایش افتادم. دوست داشتم میدانستم که پس از این تغییر، آیا هنوز آن نظر را دارد یا نه.
پاسخی که به من داده بود را در ادامه مطلب میگذارم. بخشی از آن برایم جالب است.
توجه: متن بدون ویرایش از نوشته او کپی شده است.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل \ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
توضیح دادن بعضی چیزها خیلی سخته. حتی اگر تمام وقت عالم رو بهت بدن. اما چون [اسم یکی] رو مثال زدی سعی خودم رو میکنم.
تا شده یه دردی به جونت بیافته که به گناه نکردهات هم اعتراف کنی؟ من یه بار سنگ کلیه دفع کردم. دردش واقعا وحشتناکه. داشتم به تمام در و دیوار دستشویی چنگ میزدم. چنان دردی داشت که هیچ وقت یادم نمیره. وقتی اون درد شروع شد اول تحملش کردم. وقتی بیشتر شد دست به دعا برداشتم که خدایا من که این قدر بنده خوبی بودم برات لطفا این درد رو از من بگیر. باز بیشتر شد. باز روی کردم به خدا گفتم خدایا من دیگه فلان کاری که برام لذت بخش هست رو انجام نمیدم و عوضش میرم فلان کاری که تو رو راضی میکنه انجام میدم. باز هم بیشتر شد. گفتم خدایا من دیگه فلان گناه رو نمیکنم. باز هم بیشتر شد. دیگه به حدی رسیده بود که داشتم میگفتم خدایا من دیگه هیچ گناهی در عمرم نمیکنم. هیچ کاری که تو رو آزار بده نمیکنم. این درد به قدری امانم رو بریده بود که داشتم حتی به گناهای نکردهام هم اعتراف میکردم و تعهد میدادم که دیگه تکرارشون نکنم.
چیزی که میخوام بگم اینه که بعضی وقتها یه درد میتونه آدم رو مجبور کنه کاری رو انجام بده که وقتی اون درد رو نداری یه کار غیر منطقی جلوه میکنه. تو الان دردی که من دارم رو نداری. کاملا طبیعیه که افکار من از نظر تو غیر منطقی یا زشت یا اشتباه یا هر چیز دیگه باشن. وقتی متوجه میشی که بتونم این درد رو برات توضیح بدم. اما توضیح این درد کار راحتی نیست. البته کار سختی هم نیست. شاید بتونیم سختیاش رو به اندازه گذروندن دوره کارشناسی در شریف بدونیم. اگر میخوای این درد رو بفهمی باید براش تلاش کنی. من فقط میتونم درد خودم رو بهت توضیح بدم. اما نمیتونم دردی که تو دچارش میشی رو برات توصیف کنم. منبعی که این درد رو برای من درست کرده ممکنه برای تو درد خفیفتر یا شدیدتری درست کنه. اگر میخوای با این منبع آشنا بشی، کافیه از همین الان برای هر کاری که قصد انجامش رو داری (هر چه قدر کوچک یا بزرگ) از خودت بپرسی چرا. وقتی جوابی براش پیدا کردی باز هم بپرسی این جواب چرا درسته. آیا چیزی در این جواب هست که من بدون اثبات قبول کرده باشم؟ اگر همین روند رو ادامه بدی به این منبع درد میرسی. من این کار رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس میخونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی میخوره؟» «میتونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم میتونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب اینها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم میتونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی میکنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش میکنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم.
پ.ن: در این جا او قضاوتی اشتباه میکند که من این سوالات را نپرسیدهام. پرسیده بودم اما با ابزاری متفاوت، پاسخی ساده داده بودم.