گوشم که به این آهنگ گیتار خورد خاطرهها هم آمدند. دو سال پیش بود، من و دوستم با ماشین دست دومی که تازه خریده بود از خوابگاه روانه شدیم. شنیده بودیم پیتزافروشی خاصی زده شده که با پولی دو برابر، پیتزاهایی میدهد چندین برابر یک پیتزا معمولی؛ و پیتزاهایش هم خاص و عجیب درست میشود.
در ماشین که بودیم خواست تا آهنگی پخش کنم. همین آهنگ پنج و نیم دقیقهای را گذاشتم. انقدر خوشمان آمد و به آن هوا میچسبید که دو بار گوشش کردیم تا رسیدیم. و عجب پیتزایی بود! عجیب پیتزایی؛ کلی هم آوردیم به خوابگاه. (و دوستم امروز کاناداست).
بشنویم، Toward the light(سوی نور) از Chris Spheeris
موسیقیها را گذاشته بودم پس زمینه گوشم و با چشمانم کتابی را میخواندم. رسید به این آهنگ، دیدم که چقدر به حال و هوای این روزها میآید*. چشمانم را بستم و برای چند دقیقه تنها گوش شدم.
پ.ن*: مخصوصاً زمانی که برای فیلمی به نام جداماندگی ساخته شده.
بشنویم Written On The Sky(نوشتهشده بر آسمان) از مکس ریچر
چند روز پیش کسی کلیپی ایرانی رو بهم نشون داد و پرسید که چه آهنگی توش به کار رفته. آهنگ معروف بابل بود از فیلمی به همین نام که انگار جدیداً تو فضای مجازی ایرانی باب شده. پس گفتم با شما هم به اشتراکش بذارم، شاید شنیده باشید و ندونید که چه آهنگیه.
این آهنگ با یک ساز خاص (ساز سنتی آرژانتین) و توسط یک نوازنده خاص که برنده دو اسکار بهترین موسیقی هست نواخته شده، یکی برای همین فیلم و دیگری برای کوهستان بروکبک. گوستاوو سانتائولایا درباره خودش میگه: «زمانی که ده سالم بود معلم موسیقیم به مادرم گفت: «گوشهای او از موسیقی من قویتر است؛ پس کنار میکشم». از آن روز تا به حالا به تنهایی ادامه دادم. اولین آهنگم را در دهسالگی نوشتم و در شانزدهسالگی اولین آلبومم را فروختم.»
ناامیدی در بچهها موج میزند. یادم است ترمهای اول که بودیم، وقتی صحبت اپلای میشد جبهه کسانی که میگفتن میرویم ولی برمیگردیم سنگینتر بود. من هم جز جبهه اول بودم چون شهرم را دوست داشتم. هر چه جلوتر میرفتیم به مشکلات اضافه میشد و از جبهه اول کاسته. این روزها اما انگار وجود ندارند. اصلاً نمیشنوم کسی بگوید که میرود خارج ولی برمیگردد. عده کوچکی از بچهها ایران میمانند و عده عمده برای همیشه این خاک را ترک میکنند. اگر ازشان بپرسید چرا بیدرنگ پاسخ میدهند که ناامیدند. ناامید از بهترشدن، ناامید از اصلاح، ناامید از تغییر.
گروه بچههای مازندرانی دانشگاه را شماردم؛ بالای هشتاد درصد برنمیگردند. آن بیست درصد هم احتمالاً تعدادیشان بروند و نیایند. برای این مینویسم چون امروز دوستی به من زنگ زده بود و ناله میکرد که هنوز نتوانسته پذیرش بگیرد. پرسید که دانشگاههای غیرمعتبر و سطح پایین برای اپلای کدامند که همان جاها برود و گفت «اعتبار دانشگاه برام مهم نیست، فقط میخوام از این خراب شده فرار کنم».
این ها را که دیدم یاد پیانو «فرشته امید» از عمر اکرم افتادم. آهنگی که در نامش امید است ولی تنها چیزی که در آن حس نمیکنم، امید است.
تو اوضاع ناموزون اخیر فضای این وبلاگ ناخواسته رنگ سیاسی گرفته، چیزی که من مشتاقش نیستم. گفتم با گذاشتن یه آهنگ تلطیفش کنم.
فکر کنم همه این آهنگ پیانو معروف رو حداقل یک بار شنیده باشن و ریچارد کلایدرمن رو بشناسن. با توجه به شهرت این آهنگ، اکثراً فکر میکنن نوشته خود کلایدرمن هست که نیست. من در بچگی از آهنگهای این نوازنده خسته شده بودم چون بابا از طرفدارانش بود و ما مدام آهنگهاش رو میشنیدیم. اما در این بین، روحنوازترین آهنگ همین بود.
بشنویم Mariage D'amour(ازدواج عشق) از Richard Clayderman
البته در اصل این آهنگ نوشته پل د سنویل(Paul de Senneville) آهنگساز فرانسوی هست که کلایدرمن با تغییر اون رو در آلبمش گذاشته. کلایدرمن آهنگ رو ساده کرده و مخصوصاً نتهای تزئینیش رو برداشته. سالها بعد از او، جورج{ژوقژ} دیویدسون(George Davidson) -او هم فرانسوی- آهنگ اصلی سنویل رو نواخت که در زیر میتونین بشنوین.
در پرمشغلهترین روزهایم، اینترنت را قطع کردهاند؛ سه روز است. چشمانم به اجاق گاز خیره، کارهای ناتمام را میشمارم. میخواهم بیخیالش شوم، کتاب جبر خطی را بر میدارم تا چند مسئله حل کنم؛ یک هو باز یادم میافتد که اینترنت قطع شدهاست. اینترنت را هم ممنوع کردهاند. تا صدایی در آمد دهانش را دوختند و سه روز کار نکرده را روی شانههایم انداختند.
برایم چیز جدیدی نیست. تا خاطرم هست پر از ممنوعیات بودهام؛ از همان بچگی. کودکی بیش نبودم که روسری خالهام را کشیدم و گفتم وقتی بیرون میروی نگذار، زشتت میکند. خندید و گفت دست من نیست؛ ممنوع است. با پدر به شهر مادریم رشت میرفتیم، نزدیک ایست بازرسی صدای نوار را کم کرد؛ پرسیدم چرا؟ گفت آواز زن ممنوع است. پلیسها ریختند به خانهمان و ماهوارههایمان را شکاندند؛ گفتند ممنوع است. چندی بعد کامپیوتر خریدیم. وارد اینترنت شدم و هیجانزده در گوگل سرچ کردم car، سایتها یکی در میان ممنوع بودند. معلم پرورشی به ما گفت فیلمهای هالیوودی ممنوع است. وقی دختر عمویم را گرفتند، فهمیدم اگر با جنس مخالف در خیابان راه بروی ماموری میآید و میپرسد؛ اگر محرم نباشید ممنوع است. در بلاگفا و رزبلاگ وبلاگ داشتم، ناگهان گروه گروه ممنوعمان کردند. در دبیرستان -زمانی که تقریباً تمام بچهها خودارضایی میکردند- معلم دینی هوار میکشید که ممنوع است. چند سال بعد دیدم که با فیلترشکنی که ممنوع است میروم در یوتیوبی که ممنوع است درس بخوانم و با تلگرام ممنوع با مامان صحبت میکنم. حالا هم شاید دارم حرفهایی را مینویسم که ممنوع است.
خسته شدهام. دیگر نمیکشم. روانم تا خرخره از ممنوعیت پر شده. من مرد این سرزمین نیستم، غریبم، باید بروم. باید فرار کنم از این همه ممنوعیت. باید خانهای در آن سوی شیب بسازم، و خواهم ساخت.
ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آنها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی میکردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غمآهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم «تقدیم به خدا» قرار داد.
پ.ن*: رامین عزیزی ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کمرو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غدهای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خوابگاه میلنگید.
عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچهها به خانههایشان رفته بودند رامین تک و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانشگاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.
دیگر مجبور بود پیش خانوادهاش باشد، پس، از دانشگاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقص عضو اجازهٔ انتخاب رشتههای پزشکی و دندان را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در اسفند نود و هفت به علت سرطان استخوان درگذشت.
از وی در فضای مجازی عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: «هر گونه سوء استفاده از داستان غمانگیز من پیگرد قانونی دارد»
به یک روز خوش احتیاج داشتم. نمیآمد! هر روز را میگذراندم به امید فردا و هر چه پیشتر میرفتم بار غم سنگینتر میشد و هر چه سنگینتر، بیشتر فرو میرفتم و اگر فرو بروی، دستانت به خوشیها نمیرسد.
دیدم نمیشود! نمیآید. نبایست در آینده به دنبالش گشت پس بیا در گذشته پیاش برویم. از خودم پرسیدم که آخرین باری که خوش بودم کی بود؟
شبی را یادم آمد. بعد از امتحانی سخت، نیمی از آن شب را خوشحال و نیمی را در خود بودم. این جریان من را یاد نام آهنگی انداخت، صدا در گوش، در گوشهای پشت خوابگاه، میشنیدم و میشنیدمش بارها پشت هم.
بشنویم Captiva Nights(شبهای در زنجیر) از Michael Dulin
یادمه اولین روز مدرسه وقتی زنگ دوم خورد نشستم یه گوشه و گریه کردم. دیشب بعد سالها وقتی جشن فارغالتحصیلی تموم شد، هیچ حس متفاتی نداشتم. از دیشب تا حالا تو دلم غوغاست. چقدر این جشن برام غمانگیز بود.
برای آهنگ پایانی جشن از آهنگی که من پیشنهاد کرده بودم استفاده کردن. چند تا از بچهها بهم بازخورد خوبی دادن و گفتم اینجا هم بذارم.
بشنویم. آهنگ Arrival of the Birds(ورود پرندگان) از گروه The Cinematic Orchestra
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژهای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافتهای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دستآوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده. همانطور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت میشوند، همانطور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.
پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.
ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز میباشد.