در باب شخصیت دیبی کلاه‌قرمزی

من هیچ وقت سریال کلاه‌قرمزی رو ندیدم و باهاش آشنا نبودم. ولی به واسطه شبکه‌های اجتماعی با دیوی(دیبی) آشنا شدم و بعد جست‌و‌جو فهمیدم یه شخصیت کلاه‌قرمزی هست که همه چیز رو برعکس می‌گه و از اسمش پیداست که دیوه.

اومدم براتون بنویسم که نمی‌دونم می‌دونید یا نه، اما حس می‌کنم این شخصیت رو از افسانه‌های ایرانی ساختن. چون دیوها موجوداتی واژگونه کار هستن. مثلاً روزها می‌خوابن و شب‌ها بیدارن.

یک داستان معروف هم هست در شاه‌نامه به نام اکوان دیو که وارونه‌کار بودن دیوها محور اصلی داستانه. اکوان رستم رو بلند می‌کنه و ازش می‌پرسه که می‌خواد کجا پرتاب بشه، به دریا یا کوهستان؟ رستم اگه به کوه پرتاب بشه می‌میره ولی تو دریا شانس شنا کردن رو داره، ولی از طرفی می‌دونه که کار دیوها واژگونه هست پس بهش می‌گه که به کوه پرتابش کنه؛ دیو هم به دریا پرتش می‌کنه و رستم زنده می‌مونه.

همه واژگونه بود کار دیو * که فریادرس باد گیهان خدیو

به یاد زن سرخ‌پوش میدان فردوسی

نمی‌دانم می‌دانید یا نه. ولی زن سرخ‌پوش، زنی بود که نزدیک 30 سال هر روز با لباسی سرخ به میدان فردوسی می‌رفت و در گوشه‌ای می‌نشست و خاموش، انتظار می‌کشید! سی سال هر روز، می‌فهمید؟ طبق گفته مردم او روزی ناگهان غیبش زد، بی‌آن که نه کسی نامش را بفهمد و نه دلیل انتظار کشیدنش را. می‌توانید ویدئو او را در مستند تهران امروز ببینید، هم در حال انتظار و هم در حال رفتن.

امروز که از میدان فردوسی رد می‌شدم به یاد او افتادم. دور و برم را نگاه کردم تا شاید محل انتظار رو را پیدا کنم اما نکردم. داشتم فکر می‌کردم این کوچه خیابان‌ها می‌توانند چه داستان‌هایی داشته باشند. چه خاطراتی که دفن‌شده‌اند و چه آدم‌های شگفت‌انگیزی که روزگاری بر آن قدم می‌زدند.

پ.ن: کسی در نظر خصوصی گفت: «نکته شگفت اینه که از تکرار منظم بی‌معناترین کارها هم در گذر زمان و تبدیل‌شون به یه الگو، می‌شه معنا خلق کرد... گو اینکه تکرار به خودی خود زاینده معناست». ذهنم رو مدتیه درگیر کرده. چقدر عجیب...

موروزوف شهید روسی و حسین فهمیده

یادم است از کودکی بارها ماجرای «شهید دانش‌آموز» را خوانده بودم، حسین فهمیده. چقدر از همان اول برایم خاص بود. مانند مرد تانکی، این بار کودکی 13 ساله که نارنجک‌ به کمر به زیر تانک می‌رود. مرد تانکی آن لحظه چه حسی داشت؟ چه فکری با خود می‌کرد؟، من همین سوال‌ها را درباره فهمیده هم از خودم می‌پرسیدم.

امروز در نت‌گردی سر از ویکی‌پدیایش در آوردم. قسمتی را دیدم به نام تردیدها که در این روایت تشکیک می‌کرد. من نمی‌دانم که این داستان راست است یا پروپاگاندا، ولی اگر دومی باشد، نمونه‌ای بسیار شبیهش را می‌شناسم؛ این بار از شوروی.

پاولیک موروزف، کودکی فقیری زاده شوروی بود و دقیقا همانند فهمیده 13 سال داشت. او که به آرمان‌های کمونیسم و استالین وفادار بود، پدرش را به مقامات برای «جعل اسناد برای کمک به راهزنان و دشمنان شوروی» لو می‌دهد. پدرش به اردوگاه‌ کار اجباری فرستاده می‌شود و حکم مرگ می‌گیرد. کمی بعد باقی خانواده فقیر و عصبانی‌اش او را می‌کشند و موروزف «شهید» می‌شود. بازتاب رسانه‌ای داستان پاولیک بسیار زیاد بوده و در شمار زیادی از پوسترهای شوروی نقش می‌بندد. کتاب‌ها و فیلم‌ برای او ساخته می‌شود. گاهی او را خداگونه بالا می‌برند و داستان او تاثیر زیادی رو نسل بعدی کودکان می‌گذارد، کودکانی که تشویق می‌شند تا والدینشان را لو بدهند.

بعد از فروپاشی شوروی و با تحقیقات تاریخی معلوم می‌شود که این داستان جعلی بوده. گرچه که پاولیک کودکی واقعی بوده که کشته‌شده‌بوده ولی ماجرای تعریف شده تنها افسانه‌ای برای ساختن یک پروپاگاندا بوده. پروپاگاندایی که الگوی کودکان بشود. اکونومیست می‌نویسد: «یک داستان اخلاقی سرراست شوروی، ....، اگر مجبوری میان خانواده و جماهیر یکی را انتخاب کنی، باید جماهیر را انتخاب کنی».

حس می‌کنم وقتم که آزاد شد باید این صفحه ویکی‌پدیا را به فارسی ترجمه کنم. البته شما هم شاید وقت آزاد داشته باشید و ویکی‌فا از بهترین جاهاست.

عمو سبزی‌فروش، سرود ملی ایران

شعر عمو سبزی‌فروش رو بلدین؟ یک شعر سنتی که گویا قدیم‌ها مثل یک نمایش‌نامه در مجالس زنانه اجرا می‌شد. اما اگه بهتون بگم این شعر جز نخستین سرودهای ملی ایران بود چی می‌گین؟ نه من شوخی نمی‌کنم، اگه داستانش رو نمی‌دونین بخونین.

  • ادامه مطلب…

    سگ‌پز، ساندویچ بهداد و ساندویچ نیما

    سگ‌پز یک اصطلاح قدیمی هست که به اغذیه فروشی‌های کوچک و غیربهداشتی می‌گفتن. در نزدیکی دانش‌گاه ما هم یک اغذیه فروشی به اسم «کلبهٔ خوراک» وجود داره که مثل بعضی از خیابان‌هایی که بعد از انقلاب نامشون عوض شد، هنوز اسم سنتی‌ش رو یدک می‌کشه؛ «سگ‌پز».

    سگ‌پز با دانش‌گاه خو گرفته. اون وقت‌ها که دانش‌گاه بوفه‌ای نداشت، بسیاری از بچه‌ها نهارهاشون رو مهمون سگ‌پز بودن. در این پست از وبلاگ «سنگ مف گنجیش مف» فردی در نظری که در سال هشتاد و هفت به ثبت رسیده گفته: «ما رو بردی به ده سال پیش». این یعنی سگ‌پز احتمالاً قبل از سال هفتاد و هفت تاسیس شده (گفته می‌شه سال پنجاه‌ و سه تاسیس شده، البته کسی گفت که از پیش از سال ۴۰ بوده).

    یک شب، بعد از دیدن فیلم «خفگی» در سینما با دوستم رفتیم سگ‌پز تا ساندویچی بزنیم. دوستم تو مِنو دو تا ساندویچ جدید نشون داد. «بهداد» و «نیما». گفت: «ساندویچ بهداد بزنیم؟ قضیشو می‌دونی؟» گفتم که نه! گفت که نیما رو نمی‌دونه اما ساندویچ بهداد اسمش رو از بهداد اسفهبد وام گرفته که روزی در دانش‌گاه و دانش‌کدهٔ ما درس می‌خوند. من گفتم: «بهداد اسفهبد؟ می‌شناسمش هم مدرسه‌ایمه!»

    بهداد هم‌شهری و هم‌مدرسه‌ای من بود. البته هم‌دانش‌گاهی و هم‌رشته‌ای من هم بود! می‌گم «بود» چون چهارده‌سال با هم اختلاف سنی داریم. برای این می‌شناسمش چون هم شهر ما شهر کوچکی هست و نصف به نصف با هم فامیلیم و هم بهداد جزء اولین مدال‌های جهانی المپیاد کامپیوتر مدرسهٔ ما بود. ما بهش می‌گفتیم «بهداد اسپهبد». بهداد یکی از افرادی هست که در پروژه‌های ویکی‌پدیا، وب‌فارسی و لاتک‌فارسی شرکت کرده. می‌توانید صفحهٔ ویکی‌پدیاش رو ببینین.

    بعد از این که این دو ساندویچ عجیب رو تو مِنو دیدم. کنج‌کاو شدم تا داستان کاملشو بدونم. حمید آقا -پسر علی آقا، صاحب سگ‌پز- تا قسمتی با من رفیق هست چون تمامی روزهای زمستون به مغازه‌ش می‌رم تا سوپ‌های خانگی‌ش رو بخورم. یک بار پرسیدم: «حمید آقا، داستان این دو تا ساندویچ تو منوت چیه؟ بهداد و نیما» با اون صدای خاصش خندید و گفت: «داستانشون جالبه»

    گفت اول ساندویچ نیما تو مِنو اومده با این که ساندویچ نیما بعد از بهداد درست شده. نگفت که نیما چه رشته‌ای بود اما انگار پسری بود که هر روز خدا می‌اومد به سگ‌پز و ساندویچ کوکتل سفارش می‌داد، منتها این جملهٔ تکراری هر دفعه‌اش بود: «گوچه نریز، کاهو نریز، خیارشور نریز و جاش سیب‌زمینی و پنیر بزن، فقط هم سس سفید داشته باشه». طوری شده بود که علی آقا هر وقت نیما رو از دور می‌دید می‌گفت باز این پسره همون سفارش همیشگیش رو می‌خواد و براش درست می‌کرد. این سفارشْ خیلی پیچیده و طولانی بود پس طبق سنتی که از ساندویچ «بهداد» مونده بود اسم این ساندویچ هم شد «نیما» و گاهی اوقات دوست‌های نیما هم می‌اومدن و این ساندویچ رو سفارش می‌دادن. سال‌ها گذشت و خوب وقتی افراد آشنا به ساندویچ نیما کم کم رفتن سفارش این ساندویچ هم کم شد. انگار بعد از مدت‌ها یکی از اون افرادی که سال‌ها شاغل شده بود یادی از دورهٔ جوونیش کرد و اومد سگ‌پز و پرسید: «هنوزم نیما سرو می‌کنین؟» و علی آقا گفت: «بله یادمه» و براش درست کرد. این شد که ساندویچ نیما کم‌کم رفت تو منو مغازه. آقای «نیما جفرودی» گفتن که همون نیمای معروف هستن.

    اما معروف‌تر از این ساندویچ، ساندویچ بهداد هست. انگار قبل از این که ساندویچ نیمایی وجود داشته باشه بچه‌هایی که تو مرکز محاسبات دانش‌گاه صنعتی‌ شریف کار می‌کردن یکی از ساندویچ‌های محبوبشون شده بود «ساندویچ بهداد». قضیه از این قراره که بهداد اسپهبد تمام وقت تو مرکز محاسبات کار می‌کرد و حتی شب‌ها هم همون‌ جا می‌خوابید. همیشه هم از علی‌ آقا سگ‌پز سفارش می‌داد به این صورت: «ژامبون مرغ سرخ‌شده با قارچ و پنیر بدون خیارشور با فلفل سبز» و کم‌کم این سفارش پیچیده هم به بهداد معروف شد و بچه‌های مرکز محاسبات به علی‌ آقا می‌گفتن که یک ساندویچ بهداد براشون بیاره. اما نحوه تو منو رفتن این ساندویچ جالبه! علی آقا می‌گفت بعد از سال‌ها که بهداد ایران اومده بود با دوستانش آمده بود مغازه. همه بچه‌ها ساندویچ بهداد سفارش دادن به جز خود بهداد که بندری سفارش داد! علی آقا ازش پرسید که تو چرا بندری سفارش دادی؟ گفت چون اسم من تو منو نبود! و این شد که ساندویچ بهداد هم به منو اضافه شد. می‌تونین نگاه دیگه‌ای به این داستان رو در وبلاگ خود بهداد بخونین.

    بعد از این که حمید آقا داستان رو تموم کرد. یه دستی کشید به میز جلوش و گفت: «بهداد که الان آمریکاست. نیما هم اول رفته بود کانادا بعد آمریکا انگاری، اکثراً می‌رین خلاصه» و بعد به من نگاه کرد و منم به نشانهٔ تایید سر تکون دادم.

    سگ پز

    پ.ن: تنها چند روز بعد از انتشار این مطلب بهداد من رو تو اینستاگرام دنبال کرد :)

    پ.پ.ن: و تنها چند روز بعد یک ای‌میل با موضوع «Yo» دریافت کردم که حاوی این نوشته بود:

    سلام،
    چطوری؟ یکی از هم‌دوره‌ای‌هات لینک وبلاگ‌تو برام فرستاد. من دو سه هفته میام ایران. اگه هستی بریم ساندویچ بزنیم.
    چقدر این بچه بامرامه.

    فیروز، کارخانه‌ای که باید شناخت

    گاهی وقت‌ها که شکست می‌خوردم، بابا جمله‌ای از سارتر را برایم می‌گفت: «یه معلول اگه قهرمان دو المپیک نشه، تنها خودش مقصره». من این جمله را قبول نداشتم، هنوز هم ندارم؛ اما افرادی بودنده‌اند که ورای قبول داشتن یا نداشتن من، با جملات و آرزوی‌هایی مشابه به محقق شدن این جمله کمک‌کرده‌اند. بگذارید شما را با یکی از این جملات مشابه آشنا کنم.

    سری به وب‌گاه کارخانهٔ فیروز بزنید. می‌توانید صفحهٔ دربارهٔ ما‌اش را هم ببینید. در نگاه اول به نظر یک کارخانهٔ معمولی می‌آید، نه؟ هیچ‌چیز متفاوتی در وب‌گاهش نوشته نشده و روی جلد محصولاتش هم کلمهٔ متفاوتی نیست. پس بهتر است بگویم مدیر این کارخانه یک معلول است و هشتاد و سه درصد کارکنان این کارخانه را معلولینی تشکیل می‌دهند که شاید امید به هیچ کاری نداشتند چون حتی خانه‌های برخی‌شان هم در این کارخانه تهیه شده. این در حالی هست که این کارخانه هیچ‌گاه آن‌ها را «معلول» نخواند. آن‌ها را به چشم یک فرد مانند بقیه نگاه می‌کند پس هیچ اشاره‌ای از معلولین در سایتش نکرد، هیچ نشانه‌ای بر روی محصولاتش نگذاشت، با آن که می‌توانست هیچ گاه از این حقیقت برای تبلیغ کارخانه‌اش استفاده نکرد، با آن که می‌توانست هیچ معافیت از مالیاتی نگرفت چون باور داشت آن‌ها چیزی کمتر از بقیه ندارند که بخواهد معاف شود، و در نهایت حقوق کارکنانش را هم مطابق با معیارهای وزارت کار می‌دهد با آن که به دلیل معلول بودن آن‌ها باید حقوق کمتری دریافت کنند.

    در کارخانه‌اش افراد کم‌بینا و نابینا نیز کار می‌کنند و جالب آن است که نهار اگر ماهی باشد، آن‌ها تیغ‌های ماهی را با چشم‌هایی که نمی‌بینند در می‌آورند تا معلولینی که توان در آوردن تیغ‌ها را ندارند بتوانند غذا بخورند. تلفن‌چی‌اش دست ندارد اما می‌تواند با پایش تلفن را بردارد. جوش‌کارش یک دست بیشتر ندارد. و مسئول بسته‌بندی چه نیازی به پا دارد؟

    سید محمد موسوی صاحب این شرکت از آرزویش می‌گوید: «دوست دارم روزی برسد تا زمانی، والدینی فرزند معلول خود را می‌بینند با خود بگویند: «من می‌خوام بچم قهرمان پارالمپیک بشه»» شبیه جملهٔ سارتر است، این طور نیست؟

    بهشتی برای گونگادین نیست

    گونگادین، جزء معدود نویسنده‌گانیست که کتابشان را راحت‌تر از سرگذشت خودشان می‌توان باور کرد؛ شاید هم تنها نویسنده باشد. حتی هنوز هم بعضی‌ها باورشان نمی‌شود که فردی روستایی و درس‌ناخوانده روی کاغذهای باطله، کتابی به زبان انگلیسی بنویسد که به پرفروش‌ترین کتاب سال انگلستان تبدیل شود. و آن فرد نه از انگلستان، بلکه از روستایی از لرستان ایران باشد که حتی خط فارسی را هم به تنهایی یاد گرفته. کتابی که نامش حقیقتی تلخ را بیان می‌کند: «بهشتی برای گونگادین نیست»

    اگر نمی‌شناسیدش بگذارید تا اولین نفر باشم که برایتان تعریف می‌کند…

    بهشتی برای گوگادین نیست no heaven for gunga din برای گوگادین بهشت نیست

  • ادامه مطلب…

    دانلود رادیو چهرازی و مدعیان نویسندگی آن + سری جدید

     
    در زیرتر بخشی را تحت عنوان «افرادی که گفته‌اند از سازندگان رادیو چهرازی‌ هستند» نوشته‌ام

    رادیو چهرازی حس پاییز هست، هر پاییزی که دلمان برای هر چیز کوچک چقدر تنگ است.

    به قول گوینده‌ها یک سری دیوانه هستن که در آسایشگاه چهرازی بستری شدن و هر از چند گاهی حرفاشونو توی زیرزمین آسایشگاه ضبط می‌کنن. همیشه بر دیوانه بودنشون تأکید دارن. فکر می‌کنن دنیای دیوانه‌ها قشنگ تره، پس همه چیز رو با اون عینک دیوانگی عجیبشون می‌بینن و همین هم متن داستانشون رو قشنگ کرده. در کل دیوونه هر چی داره کاری به کسی نداره. قضیه عاشقی هم جای خودش رو داره. عشقی که صدای ناخن میده روی تخته سیاه، کسی که براش فقط یه آغوش دلبر مانده بود؛ که آن هم بر باد شد.

    رادیو چهرازی
    اولین بار که پادکست رو می‌شنوید فکر می‌کنید یه سری جملات بی‌ربط رو سریع رو پشت سر هم می‌گن؛ ولی یه بار که تا آخرش بشنوید دوباره برمی‌گردید و گوش می‌کنید و همه چیز دستتون میاد. اون وقت شاید بعد از چند سال بفهمید که بارها و بارها دوره‌اش کردین و همشون رو یکجا توی یک پوشه نگه‌داشتین.
    متاسفانه پادکست رادیو چهرازی هیچ ویکی‌پدیا ایی نداره و اطلاعاتی که ازش هست در همین وبلاگ‌ها و شبکه‌های اجتماعی می‌شه پیدا کرد.
    رادیو چهرازی در زمستان ۹۱ شروع و منتشر شد و در بیست و یکمین قسمت تمام شد (از اپیزود صفر شروع می‌شه پس قسمت آخر، اپیزود ۲۰ حساب می‌شه). اینجا هر ۲۱ قسمتش یکجا برای دریافت موجوده. با کلیک کردن روی لینک‌ها می‌تونید این فایل‌های صوتی رو به صورت آنلاین هم گوشش کنید و دانلود کنید.
    توجه: در ۱۵ مهر ۹۸(زادروز ابراهیم چهرازی) قسمتی با ادعا سری جدید رادیو چهرازی بودن، منتشر شد که زیرتر برای دانلود هست. نمی‌تونم ۱۰۰٪ تاییدش کنم، اما با اطلاعاتی که از منابع قابل اعتماد (مثل نویسنده‌ها یا روزنامه‌نگارها و...) دارم. گویا مال خود چهرازیه.
    1. معرفی چهرازی
    2. زن
    3. قهر و آشتی 
    4. جشید، باهار، دلبر: زندگی هنوز خوشکلی هاشو داره
    5. ایران بر یک دسته است؛ متوسط 
    6. عاشقی صدای ناخن می‌ده روی تخته سیاه‌ 
    7. بالاخره دعوای شبخیر و گوگوش چی شد ؟ 
    8. پمپ در پوستون 
    9. خلیج فارس 
    10. خال گوشتی 
    11. دیدی ریشش رو قیامته ؟ 
    12. پلاستیک کهنه، خیابان دلزده، معشیت، منزلت خریداریم 
    13. ببخشید عزیزم با شمام 
    14. ته کف دریاها 
    15. یه دقیقه هفت آسمان رو می‌درم و برمی گردم 
    16. مثلا تو میدونی دوری چیه؟ شب هفت چیه؟
    17. پاییز همه‌ش شبه دیگه 
    18. حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
    19. هوای فردا بستگی داره؛ کی تو دل کیه
    20. من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
    21. تمام

    ---------------- سری جدید ----------------

    1. قسمت بیست‌ و یک
    2. قسمت بیست و دو 
    3. قسمت بیست و سه
    4. قسمت بیست و چهار
    5. قسمت بیست و پنج - الف
    6. قسمت بیست و پنج - ب

    افرادی که گفته‌اند از سازندگان رادیو چهرازی‌ هستند

    در این سال‌ها افراد زیادی بودند که ادعای کردند که به گونه‌های مختلف (سازنده، نویسنده و گوینده) با پادکست رادیو چهرازی هم‌کاری داشته اند اما هنوز دخیل بودن هیچ‌کدامشان با این پادکست اثبات نشده. این ادعاها به هیچ عنوان کم نبوده و گاهی به قصد سوء استفاده از هویت ناشناس این افراد صورت گرفته. به قول این توئیت در توئیتر:

    نوشتن که هر سال مردم میان خودشون رو نویسنده‌ی چهرازی جا میزنن و مخ میزنن، با اونا کاری ندارم ولی جدا طرف نویسنده چهرازی باشه مختون زده میشه؟

    من در این‌ جا افرادی -کمی تا قسمتی- معروف و معتبری که ادعای ارتباط با رادیو چهرازی کرده‌اند (یا شایعه‌شده است که هم‌کاری دارند) را معرفی می‌کنم، البته چون قبل‌تر هم گفتم که این ادعاها زیاد و گاهی سودجویانه است، شما به سادگی اعتماد نکید.

    1 - فواد خاک‌نژاد

    فواد خاک‌نژاد (با نام اصلی مهدی)، بنیان‌گذار و سازنده و گوینده اصلی پادکست رادیو روغن حبه انگور  است. فواد در کلاس‌های آنلاین به دوستش گفته بود که پادکست رادیو چهرازی کار خودش است. اما با توجه به دروغ‌گو بودن و پستی که دربارهٔ کلاه‌برداری فواد خاک‌نژاد منتشر کردم؛ این ادعا به احتمال قریب به یقین کذب است.

    2 - پویا رفیعی

    پویا رفیعی، کسی است که در بیوگرافی‌ اینستاگرامش(فعلاً شش هزار دنبال‌کننده) خوش را «نویسنده» توصیف کرده؛ اما وقتی نام پویا رفیعی را همراه با کتاب در گوگل جست‌و‌جو کردم، کتابی که به نامش باشد بالا نیامد پس می‌توان گفت نویسندهٔ معروفی نیست. او در تلگرام کانالی به نام Diclofenac_11 (با سه هزار نفر عضو در حال حاضر)‌ دارد. تا جایی که من پرس‌و‌جو کردم، گفته‌اند که او را با کانالش شناختند نه با کتاب، شعر یا هر چیز دیگر. در نهایت من دستم آمد که ایشان بیشتر یک شخصیت مجازی نویس و کانال نویس هستند تا نویسنده. اگر شما اطلاعات بیشتری دارید من را هم در جریان قرار دهید.

    پویا در بخشی از مطلبی در کانال تلگرامی‌اش ادعا کرد که او رادیو چهرازی را ساخته (یا نوشته) است.

    رادیو چهرازی به جز بخش معرفی در ۲۰ اپیزود به صورت اینترنتی پخش شد که حاصل زحمات دوستانی بود که با عشق این کار رو ساختند و من هم خوشحالم که به عنوان نویسنده نقشی داشتم توی این کار..

    البته او قبل‌تر هم در کانال تلگرامی‌اش مابین یک متن طولانی این جمله را درباره بودن خودش در ساخت رادیو چهرازی نوشته بود:

    گفتم اگه رفتی به کسی نگی من تو رادیو چهرازی بودما.گفت احمق وقتی داستانمون و بنویسی و پست کنی تو اینستا همه میفهمن.

    بعد‌تر در کانالش نوشت که در اپیزود آخر، متن رادیو چهرازی را او نوشته:

    کار دوست داشتنی چهرازی، قرار بود متن اپیزود آخرش رو بنویسم و ضبط کنیم و بعدشم تموم.

    بعدتر، در اول مهر 1395 در کانالش شاکی شد که افرادی خود را به جای تولید کنندگان یا گویندگان یا نویسندگان رادیو چهرازی جا می‌زنند که افراد واقعی نیستند اما خودش واقعی است:

    حالا چهرازی هم اینجوریه که به تعداد شنونده هاش ، مدعی نویسنده بودنش وجود داره که خیلی جالبه حقیقتا.
    جالبتر اینه که بدونید اگه ما کار خاصی نمی کردیم و صداش رو در نمیاوردیم یه عده می خواستند سری جدیدش رو با گوینده های جدید بسازن و خودشون رو سازنده های چهرازی معرفی کنن و تر بزنن به هر چی که ما تو این مدت کار کرده بودیم.
    و خب اینکه توی متن های چهرازی مثل تمامی متن ها و سبکی که تا به حال سعی کردم بنویسم تا شبیه خیلی از متن هایی که وجود داره نباشه و سبکی متفاوت باشه و مخاطبان خودش رو هم کم و بیش پیدا کرده،کلمه ها و مفاهیمی به کار رفته که به قول معروف رمزی و سری هستن و هر کسی نمیتونه متوجه این ها بشه و خلاصه چهرازی نوشتن کار هر کسی نیست.
    یه خواهش هم داشتم از کسایی که پیج ها و کانال های مربوط به چهرازی رو درست می کنن و مطمئنم که توی این کانال هم هستند و این متن رو می خونند.
    اولا اینکه دمتون گرم که از کار خو‌شتون اومده و اینطور بهش علاقه مندید و در موردش می نویسید.اما خواهشا خودتون رو به جای نویسنده ها و گوینده های چهرازی جا نزنید. ابدا به این دلیل نیست که حالا مثلا نویسنده ی چهرازی بودن خیلی افتخار بزرگیه و چهرازی کار خیلی خفنیه،فقط به این دلیل که خب شما لابه لای پست هاتون حرف های دیگه ای هم می زنید و ابدا نمی خوام برای مخاطبان اپیزودها سوتفاهمی پیش بیاد و تصورات غلطی داشته باشند.

    اما قضیه به همین‌جا ختم نمی‌شود. رفیعی در تاریخ بیست‌و‌یک شهریور 1396 در کانالش نوشت:

    یک خبر: برای پاییز چهرازی داریم. رادیو چهرازی جدید برای کسانی که چهرازی رو دوست دارند. همین طور برای کسانی که خودشون رو صاحب و مالک اون می‌دونن. همین. البته توضیحاتی داره که شاید اینجا بگم، شاید هم هیچ وقت نگم. تا بعد چه پیش بیاید. یاهو.

    ولی نه چه اون پاییز و نه پاییزهای بعدی خبری از چهرازی نشد. حتی وقتی پاییز دو سال بعد صفحه‌ای در اینستاگرام، منسوب به چهرازی شروع به کار کرد، رفیعی در همان روز اول در استوری‌اش آن را تقلبی خواند (اسکرین‌شات) پس این هم چهرازی وعده‌داده شده‌اش نبود. او هیچ وقت توضیح نداد که چرا چهرازی موعودش نیامد.

    ایشون در کانالشون هیچ مدرکی جز ادعای این که از نویسندگان این پادکست هستند ندادند (مثلاً پشت صحنه‌ای، عکس یادگاری‌ای در استودیوی ضبط رادیو یا نسخهٔ بدون تدوینی از پادکست یا هر چیزی که اشارکی داشته باشد) همانند افراد دیگری که ادعای هم‌کاری در رادیو چهرازی را دارند.

    امّا مشکل تنها نبود مدارک نیست. سن پویا رفیعی یکی از محل‌های شک هست. به نظر می‌رسد که پویا می‌خواهد سنش را پنهان کند، چون اخیراً تگ‌های تبریک‌های تولد اینستایی که به پیج عمومی‌اش بود را پاک کرده. اما ایشان یک صفحه‌ شخصی هم در اینستاگرام دارد به یوزر pouya_rafie که در بایوش هم چیزهای مشابه صفحه اصلی‌اش یعنی «Gypsy Boy» و «Anarchist» را می‌توان دید(اسکرین‌شات). سن پویا را می‌شود از تبریک 22 سالگی‌اش از پستی که صفحه شخصی‌اش را تک کرده پیدا کرد (اسکرین‌شات){البته قبلاً پیج عمومی پویا هم تگ شده بود که پاک کرده}. با توجه به این تاریخ تولد، زمانی که اولین قسمت چهرازی (زمستان 91) منتشر شد پویا 17 ساله بوده و از آن جا که ساخت و هماهنگی و انتشار چنین پادکسی یک روزه نیست! یعنی تقریباً در 16 سالگی‌اش (حدوداً دوم دبیرستان) با اعضای چهرازی آشنا بوده و تصمیم به پرداخت چنین پادکسی گرفتند. این سن برای چنین پادکستی بسیار کم به نظر می‌رسد.

    قضیه دیگری که ادعای رفیعی را زیر سوال می‌برد، ماجرااش با چیتگران است. یادتان باشد که رفیعی در 21 شهریور 96 در کانالش خبر سری جدید چهرازی را داده بود. آن متن را دوباره بخوانید، بقیه داستان در بخش زیر نوشته شده.

    3 - محمد امین چیتگران [تکذیب کرد]

    محمد امین چیتگران، شاعر، نویسنده‌ و نمایش‌نامه‌نویس جوان و نگارنده کتاب و پادکست «داستان شب» است. نهم شهریور نود و شش او در صفحه اینستاگرامش (فعلا شش هزار دنبال‌کننده) در این پست ادعای هم‌کاری با پادکست رادیو چهرازی کرد و نوید داد که سری جدید رادیو چهرازی در راه است. او در بخشی از این پست نوشت:

    نباید بگم اما... رادیو چهرازی در حال بازگشت است. برای فصل دوم، شاید اواسط پاییز یا حتی انتهایش! این را برای کسانی نوشتم که رادیو چهرازی را دوست دارند و همین طور برای کسانی که که خود را صاحب و مالک آن می‌دانند. یادمان نرود که چهرازی به کسی تعلق ندارد. همین عدم تعلق، باعث شکوفایی‌اش شده است. منتظر فصل دومش باشید و به هر کدام از رفقایتان که دوست داشتید، اطلاع دهید...

    در نهایت پاییز آن سال و سال‌های دیگر هم آمد و رادیو چهرازی‌ای ساخته نشد. پاییز دو سال بعد صفحه‌ای در اینستاگرام، منسوب به چهرازی شروع به کار کرد. چیتگران در همان روز اول آن صفحه را استوری کرد و گفت «این صفحه‌ اصلی است، دنبالش کنید» (اسکرین‌شات).

      چیتگران واکنش داد:
    ◄ من ادعا نکردم از عوامل چهرازیم و نه ادعایی دارم. من در دو پست از شنیده‌هایم نوشته بودم. گفتم شنیده‌ام که چهرازی پاییز آن‌سال می‌آید و از کسی شنیده بودم که به او ایمان داشتم و دارم. من فقط از چیزی که شنیده بودم، خبر آوردم در پستم.

    اما قضیهٔ مرموزی این وسط پیش آمده. پویا رفیعی هم تنها دوازده روز بعد گفت «برای پاییز چهرازی داریم». تنها نزدیکی زمانی این دو نوید جالب نیست، جالب‌تر این است که قسمت اعظم نوشته پویا با چیتگران مشترک است؛ «برای کسانی که چهرازی رو دوست دارند و همین طور برای کسانی که خودشون رو صاحب و مالک اون می‌دونن». از آن‌ جا که این شباهت و نزدیکی زمانی غیرممکن است که اتفاقی باشد، دو فرضیه مطرح می‌شود:

    اول، رفیعی و چیتگران با هم ارتباطی دارند و شاید این دو هم‌کاری‌ای را می‌خواستند با هم داشته باشند. پس چون پویا می‌خواست همان حرف چیتگران را بزند، متن او را در کانالش کپی کرد.

    دوم، رفیعی درمورد نویسندگی‌اش در چهرازی دروغ می‌گوید. بعد از این که خبر چیتگران را شنید، از ترس آن که چهرازی بیاید و او لو برود، چند روز بعد متنی شبیه به چیتگران را در کانالش نوشت و بعد از آن کاملاً سوکت کرد.

      چیتگران واکنش داد:
    ◄ من این آقای رفیعی رو نمی‌شناسم و ایمان دارم که ایشون نویسنده چهرازی نیست. من هیچ وقت با ایشون نه آشنایی‌ای داشتم و نه قصد هم‌کاری و اصلاً با ایشون هیچ ارتباطی ندارم.

    4 - مرحوم سید احمد حسینی

    نه نه این فرد هنوز زنده هست! مرحوم تنها لقبی است که شاعر به اول نام خودش اضافه کرده. درواقع احمد حسینی شاعری سی و چند ساله است که چندین کتاب منتشر شده دارد و معروف‌ترین آن‌ها «سارائیسم» است. کتاب صوتی هم گویندگی کرده است. در میان کتاب‌های (هنوز) منتشر نشده این شاعر کتابی به نام «در همسایگی ما مرگ زندگی می‌کند» به چشم می‌خورد. در بخش‌های کوچک پیش منتشر شده این کتاب شباهت بسیار بسیار زیادی با رادیو چهرازی دیده می‌شود چون هم «جمشید» حضور دارد و هم «دلبر»، از این ها که بگذریم خود شاعر در وبلاگ خود زیر نوشته‌های این کتاب نوشته «رادیو چهرازی» یا «چهرازی». سبک نوشته‌های منتشر شده به سبک قصه‌های جمشید و دلبر رادیو چهرازی کم شباهت ندارد! بعد از آن کانال تلگرامی احمد حسینی را پیدا کردم. در این کانال در چند پست متفاوت، در زیر نوشته‌های جمشید و دلبر گونه‌ای که شاعر با هشتگی به خود منسوب کرده هم نوشته شده بود رادیو چهرازی. بعد در این کانال یک ویدئو از یک دکلمه پیدا کردم. دکلمه‌ای که به متنی در کتاب «در همسایگی ما مرگ زندگی می‌کند» اشاره می‌کرد و زیر آن عبارت «رادیو چهرازی» نوشته شده بود و به لحنی خوانده می‌شد که گویی یکی از گویندگان رادیو چهرازی دارد آن را می‌خواند، یک دیوانه.

    نگاهی به این ویدئو بندازیم:

    مدت زمان: 52 ثانیه، دریافت حجم: 3.97 مگابایت

    این کتاب هنوز منتشر نشده که بخرم و بخوانمش از طرفی هنوز جناب احمد حسینی به ای‌میل و پیغام توئیتر و پیغام اینستاگرامی من پاسخی نداده‌اند که هم‌کاری‌شان را در نویسندگی یا گویندگی پادکست رادیو چهرازی تایید یا تکذیب کنند. من حتی در وبلاگ‌شان هم پیام گذاشتم و پرسیدم اما آن را تایید نکردند اما وبلاگ آپدیت شد! پس گویا ایشون از قصد جواب نمی‌دن.

    شما هم اگر فرد معروفی را می‌شناسید که ادعای دخیل بود در نویسندگی، گویندگی یا ساخت رادیو چهرازی یا هر گونه ادعای مالکیتی را دارد در نظرات این پست معرفی‌اش کنید.

    ۱ ۲
    سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
    همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

    پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


    ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.