قلیزی و زخم‌های غیر عمد

بچه که بودم اسم‌های عجیب غریبی روی عروسک‌هایم می‌گذاشتم؛ دانْجی، دَبووش، اَژورسَن؛ ولی مهم‌ترینشان عروسک اصلی من قُلِیزی بود. هیچ نمی‌دانم این نام را از کجا آورده‌ام و چگونه ساخته‌ام ولی خود عروسک خوب یادم است. او یکی از این مدل عروسک‌ها بود که حالا من لباسش را در آورده بودم، صورتش را کمی سیاه کرده بودم، با چاقو و هر چیز دیگر کلی خط به نشانه زخم روی صورتش گذاشته بودم، یک چشمش را کنده بودم و یک گوی سیاه جایش کار گذاشته بودم، و جاهایی از دستان پلاستیکی‌اش را مانند جراح ذوب کرده بودم و چرخ‌دنده درونش کاشته بودم. همه این‌ها را کرده بودم تا او را به یک خدای جنگ تبدیل کنم. قلیزی شخصیت اصلی من در تمام بازی‌هایم بود و او بود که داستان را پیش می‌برد. سالیان سال به همین منوال بازی می‌کردم تا یک روز مصیبت‌زده رسید.

بعد از کارت‌بازی و آجربازی کوچه برگشته بودم به خانه. رفتم درون اتاقم و عروسک‌هایم را بیرون آوردم، فهمیدم قلیزی نیست. خانه را زیر و رو کردم. وقتی دیدم دیگر جایی برای گشتن نمانده زدم زیر گریه. مادر آمد پیشم و با دل‌نگرانی پرسید که چرا گریه می‌کنم. گفتم قلیزی نیست. گفت که با هم پیدایش می‌کنیم، بگو چه شکلی بود تا بگردیم، گفتم، مکث کرد. رفت پایین ساختمان، من در کودکی نفهمیده بودم اما حالا می‌دانم برای گشتن سطل آشغال رفته بود. بالا که آمد نزدیکم شد که با من حرف بزند. گفت آن شیء عجیب را امروز به گمان آشغال بودن دورن انداخته! گفت که بسیار کثیف و چرکین بود، درون بدن پشمی‌اش پر از میکروب شده بود، چیز سالمی نداشت. من سخنانش را تمام نکرده زدم زیر گریه و به اتاقم رفتم.

آن عروسک بسیار برایم عزیز بود. انگار که نزدیکی فوت کرده باشد، همان حال را داشتم. با مادرم قهر کردم و یک روز با او صحبت نکردم. مادر مانند همیشه‌اش فردا برای آشتی آمد پیشم، موهایم را نوازش کرد و سخنانی مانند این گفت: «تی جانِ رِ من بومورد، مامان چون سلامتیت براش مهم بود اون عروسک رو دور انداخت، نمی‌خواست ناراحتت کنه نمی‌دونست انقدر دوسش داری. تو دلت شکست ولی مامان اینو نمی‌خواست. خدا هم آقاجون منو که ازم گرفت من خیلی گریه کردم و غصه خوردم اما می‌دونم که خدا خوب منو می‌خواد پسر عزیزم». بعد از این حرف‌ها با مادرم آشتی کردم. از آن روز به بعد هر وقت از کسی زخم می‌خوردم به این فکر می‌کردم که آیا زخمش عمدی بود یا نه. هر وقت می‌بینم کسی با نیت خیر به من زخمی زده خاطره مادر یادم می‌آید و تسکینم می‌دهد، انگار که زخمی نبوده.

همین یک ساعت پیش «قلیزی» را گوگل کردم تا ببینم آیا این واژه وجود دارد یا ساخته تخیلات کودکانه‌ام بود. تنها و تنها یک صفحه اینستاگرام ایرانی به چشمم خورد. صفحه را باز کردم، این‌‌جا بود. دیدم که صفحه عزا و ناله است. زنی تمام صفحه را به سوگواری شوهرش اختصاص داده که از قضا نزدیک دو ماه پیش از دنیا رفته. پست‌ها را یکی یکی می‌خواندم و عجز نویسنده بغضم می‌داد. بعد لب‌خند تلخی به لبانم آمد، انگار که خدا قلیزی او را هم گرفته.

Frero Delavega - Le chant des sirenes 2

در این ایام پر مشغله، به یاد ایام خوش گذشته‌ای به درازای سه سال پیش.

بشنویم، Le chant des sirènes 2(آواز پری دریایی ۲) از Frero Delavega

دریافت حجم: 7.05 مگابایت

صاحب این وبلاگ فوت کرده است

این روزها چندین بار در وبلاگ‌های مختلف این عنوان را دیده‌ام. اولینش را که خواندم فهمیدم که چالش وبلاگی تازه‌ای است. در این چالش نویسنده تصور می‌کند که مرده است و آخرین مطلب خودش را می‌نویسد، طبعا درباره مرگش. در آغاز که نوشته را می‌خواندم هیچ حواسم نبود. ناگهان یادم آمد و کمی اندوه‌گین شدم. من پیش از این هم چندین بار پست‌های «صاحب این وبلاگ فوت کرده‌است» را خوانده بودم ولی واقعیشان را. در دو مورد من از خوانندگان وبلاگ بودم.

یکی وبلاگ روژین بود، مهربانی شما چه رنگی‌است. وبلاگ پر خواننده‌ای که درباره سفرها، گربه‌ها و جهان‌گردی‌اش می‌نوشت و البته مبارزه با سرطان. ما سال‌ها خوانده بودیم‌اش و دنبالش می‌کردیم و چه بسا بسیاری بیماران سرطانی‌ای که می‌خواندنش تا امید بگیرند یا با روش‌های درمان خارجی آشنا بشوند. روزی پستی در وبلاگش داد و اولش نوشت «پیشرفت علم هم به گرد بیماریم نمیرسد.»، در مابین حرف‌‌هایی بسیار دردناک نوشت و در آخر گفت:

«قرار است به ورمانت بروم و اقامت این ایالت را بگیرم. ایالتهای معدودی هستند که برای بیماران ناعلاج که مرگ سختی در پیش خواهند داشت با تایید ۲ دکتر  جواز Medical Eutseinea داده میشود. مرگ در ارامش که خودت قرص را دهانت میگذاری و میخوابی... دوستتون دارم و برای همه خوشبختی ارزو میکنم.»

نوشت پایان مهربانی شما چه رنگی‌است و رفت و دل ما را داغدار کرد. پستش این‌جاست.

دیگری وبلاگ کاپیتان بهروز بود، یادداشت‌های یک خبرنگار. من در دوران دبیرستان خاطراتی که می‌نوشت را می‌خواندم. خلبان بازنشسته ارتش بود که در آمریکا درس خوانده بود و حالا در پیری وبلاگ‌نویسی و خبرنگاری می‌کرد. خاطرات ناب و جالبی داشت. یک روز آمدم و دیدم فرزندانش نوشته‌اند «خلبان پیرمان و عمو بهروز قصه گوی شما, آخرین پرواز زندگی پر بار خود را به سوی بینهایت آغاز نمود و دفتر خاطراتش را بدون فصل آخر به انتها رساند و ما را تا ابد در حزن و اندوه خویش باقی گذاشت.» یادم است دلم گرفت. وبلاگش سال‌هاست که پاک شده، ولی در آرشیو وب موجود بود، این‌جا.

آخری را خواستم بنویسم ولی میانه راه پاکش کردم. گفتم گرچه که کسی مسئله را عمومی کرده، ولی خود وبلاگ‌نویس نمی‌خواست دیگران بدانند. این خط را برای خودم می‌نویسم که یادمش باشد.

معما: فردریش کبیر پروس

می‌خوام یک معمای تحقیقی بگم که نه نیازمند فکر و هوش، بلکه نیازمند تحقیق و تاریخ‌خوانی هست. شما برای پاسخ به این معما 3 روز فرصت دارین. به اولین کسی که پاسخ درست بده 100 هزار تومن جایزه می‌دم. بعد از 3 روز پست رو ویرایش می‌کنم و پاسخ رو می‌نویسم.

فردریش دوم، پادشاه کبیر پروس، در حقیقت فردریش چهارم بود ولی فردریش دوم نام گرفت. این چطور ممکنه؟

  • ادامه مطلب…

    زندگی یه مسابقه نیست

    امروز اتفاقی یاد حساب گودریدزم -که دو سه سالی هست رهایش کردم- افتادم و سری زدم. نگاهم به جمله «درباره من»ام که افتاد خاطراتی زنده شد. یادم هست آن روزها در گودریدز افرادی را دیده بودم که نه تنها به کتاب‌های درسی مدرسه، بلکه به کتاب‌های کودکی و خردسالیشان هم امتیاز داده بودند؛ و از آن گذشته افرادی را دیدم که به یک کتاب اما ویرایش‌های مختلفش امتیاز داده بودند (و بسیار بعید می‌دانم آن‌ها 3 ویرایش از یک کتاب را بخوانند!). این‌ها تنها نمونه‌های شدید از یک گروه انسانی بودند. جو کلی گودریدز برایم حس ناخوش‌آیندی داشت. جمله‌ای در پروفایلم نوشتم و گودریدز را به کلی ترک کردم؛ «زندگی یه مسابقه نیست که با زیاد شدن عدد کتاب‌هات برندش باشی».

    این جمله یادم رفته بود، امروز اما حس می‌کنم از بهترین جملاتیست که نوشتم.

    پ.ن: من خودم گودریدز دارم ولی یک حساب ناشناس که کسی رو دنبال نمی‌کنم. فقط برای بایگانی کتاب‌هایی که خوندم استفاده می‌کنمش.

    حمزه نمره - فاضی شویه

    برای اضافه شدن به کلکسیون عربی وبلاگ. بشنویم، فاضی شویة (وقتت کمی آزاده؟) از حمزه نمره.

    دریافت حجم: 9.45 مگابایت

    فراموشم مکن!

    فشار درسی که زیاد می‌شود، گاهی جملات تصادفی‌ای را گوگل می‌کنم؛ «با من برقص»، «تاریک‌تر از خورشید» و «چشمانت را کمتر ببند» تنها نمونه‌هایی از آن‌هاست. امروز که در حال تصحیح بیش از نود تمرین دانش‌جویان بودم در میانه راه گوگل کردم «فراموشم مکن» و نتیجه آن چیزی نبود که انتظارش را داشتم.

    انگار فراموشم مکن نام یک گل است {آدم چه چیزهایی که در اینترنت یاد نمی‌گیرد!}. این گل نام شاعرانه‌ای دارد، نه؟ کنج‌کاو شدم که بدانم چرا به این نام می‌خواننش. با یک جست‌و‌جوی ساده فهمیدم این نام احتمالاً از زبان‌های اروپایی به فارسی آمده.

    درباره منشاء این نام‌گذاری چیزی دست‌گیرم نشد. گویا نامیست قدیمی. افسانه‌هایی اما درباره علت این نام‌گذاری هست. مثلاً می‌گویند روزی شوالیه‌ای با دسته‌گلی در دست همراه معشوقه‌اش از کنار رودخانه‌ای می‌گذشت. ناگهان شوالیه به درون رودخانه افتاد و چگالی زره آهنینش او را به درون آب کشاند. شوالیه دسته‌گل را برای معشوقه‌اش پرتاب کرد و آخرین سخن زندگی‌اش را فریاد زد، «فراموشم مکن».

    گل فراموشم مکن

    Omar Akram - Free as a Bird

    این آهنگ عمر اکرم رو نزدیک ده سال پیش پیدا کردم. آن زمان عاشقش شده بودم و روزی نبود که گوشش ندهم. این علاقه یکی دو سال ادامه داشت تا از جایی به بعد کمتر به سمتش رفتم و رفته رفته فراموشم شد. حالا بعد این همه سال، در یکی از سخت‌ترین دوره‌های زندگی‌ام باز به سراغش رفتم. جوری آرامم می‌کند که نوازش و طوری خاطره یادم می‌آورد که آلبوم‌های عکس.

    بشنویم Free as a Bird (آزاد همچو پرنده) از عمر اکرم

    دانلوددریافت حجم: 11.7 مگابایت

    داستان خیلی کوتاه 65

    - پس گنج پنهان هزارتو چیست؟
    + نقشه راه خروج

    داستان خیلی کوتاه 64

    نامه خودکشی دختر هم‌دست‌خط مادر بود.

    ۱ . . . ۶ ۷ ۸ . . . ۲۵
    سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
    همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

    پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


    ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.