چندی پیش توئیتی از کاوه لاجوردی (که سالهاست وبلاگشرا میخوانم) دیدم. توئیتش درباره رایج شدن واژههای انگلیسی در زبان فارسی بود، با این پایان: «و، خب، بهنظرم عیبی هم ندارد». من به این جمله معترضم. به نظرم عیب دارد؛ و عیبش چیزی بیش از زیباییشناسیست.
به نظر من زبان نقش بسیار بسیار زیادی در اندیشه انسان دارد. این نقش چندان است که با معیوب شدن زبان ممکن است فردی اصلاً نتواند درباره چیزی اندیشه کند—یا بهتر بگویم، درست اندیشه کند. اگر زبان ساختار خودش را از دست بدهد از درون پوک میشود؛ و واژههای بیگانه همین کار را میکنند: ساختار شکنی.
من در این مقاله میخواهم نشان بدهم که چطور یک زبان بد (بد را بیساختار در نظر بگیرید) هم مفاهیم نادرست در ذهن میکارد، هم اندیشه را از ما میگیرد، و هم مانع گفتوگو انسانها میشود چون که فهمیدن را سختتر میکند.
بگذارید دو خاطره تعریف کنم.
خاطره اول: ترور
یک روز در هنگام ویرایش صفحهای در ویکیپدیا، چنین چیزی میان آن نوشته شد:
«روزنامهها گفتند که او ترور شده است. فلانی این عمل را تروریستی خواند».
من از خودم میپرسیدم که بیشتر مردم چه برداشتی از این نوشته دارند؟ چون شهود من میگوید بیشتر مردم رابطهای نزدیک بین ترور و تروریست میبینند. آنها گمان میکنند که تروریستها ترور میکنند و کسی که ترور میکند تروریست است. شاید کسانی گمان کنند دو جمله متن بالا دقیقا یک چیز را میگوید؛ اما در واقعیت این دو واژه مطلقا هیچ ربطی به هم ندارند.
- ترور در انگلیسی assassination است. خود انگلیسیها این واژه را از حشاشین گرفتهاند که گروهی اسماعیلی بودند که مخالفانشان را مخفیانه میکشتند. در فارسی اما از فرانسوی آمده. پس از انقلاب فرانسه و درگیریهای میان دو گروه، قتلها و کشتارهای سیاسی زیادی در میگرفت. آنها نام این زمانه را «دوران وحشت» گذاشتند یا سادهتر «وحشت» که به فرانسوی میشود «ٰla Terreur». این واژه طی پیچوخمهای تاریخی در فارسی معنایی متفاوت گرفت و شد آنچه امروز است.
- تروریست اما از انگلیسی آمده. معنای آن هم هراسافکن است. هراسافکنی یعنی داعش جای درگیری نظامی، مردم بیگناه را با چاقو میکشد تا مردم و دولت بزرگتری که زور داعش به آن نمیرسد را بترساند با بهتر «هراس بیافکند». این واژه ربطی به assassination ندارد.
شباهت دو واژه به هم نه تنها باعث کژتابیهایی در فهم و درک افرادی شده بلکه شاید در تصویری بزرگتر قسمتی از معنای این واژهها را در زبان فارسی تهی کرده. امروزه این دو واژه کممعناتر از آن جهان موازیای هستند که به تروریست «هراسافکن» و به ترور یک واژه ساختارمند فارسی (هر چند نادقیق، مثلاً نشانکشی) گفته میشود.
خاطره دوم: منفی حال استمراری
روزی میخواستم به دوستی که اتفاقا ادبیات خوانده نیز بود چیزی را با انگشت اشارهام نشان بدهم. میان گفتهها به او گفتم «داری اونجا رو نمیبینی». سریع گفت که حال استمراری منفی ندارد و بیمعنی است. تعجب نکردم چون او مثل من شمالی نبود پس تنها مخالفت کردم. کمی توضیح داد و دلیل آورد که چرا منفی برای این زمان بیمعنی است. باز مخالفت کردم. پس از آن شاید نزدیک به چهل دقیقه میاندیشید و میگفت که چرا اصلاً چنین زمانی در زبان اضافی است. مثالهای جالبی هم میآورد و من از دیدن تکاپوی او لبخند به لب داشتم.
مدت زیادی که گذشت از او پرسیدم که آیا انگلیسی بلد است؟ او گفت بله. پرسیدم معنی «I go to school» چیست؟ گفت: «به مدرسه میروم». پرسیدم «I'm going to school» چه؟ گفت: «دارم به مدرسه میروم». گفتم خوب حالا منفی میکنیم. «I don't go to school» چیست؟ گفت: «به مدرسه نمیروم». پرسیدم «I'm not going to school» چه؟... برای مدتی ساکت ماند انگار که فهمیده بود تمام مدت چیزی را ندیده است.
روشن است که «I don't go to school» و «I'm not going to school» در انگلیسی بسیار با هم فرق دارند، پس چرا در فارسی زمان دوم حتی وجود ندارد؟ پاسخش ساده نیست ولی شاید دلیلش این باشد که فارسی اصلاً حال استمراری ندارد!!! شما هیچ شعر سنتیای را نمیتوانید پیدا کنید که حال استمراری داشته باشد چون در فارسی نبوده. این زمان باید اخیرا وارد فارسی تهرانی شده باشد. یک نشانه دیگرش این است که بیمصرف است. شما در هر جمله حال استمراری میتوانید «دارم» را حذف کنید بیآنکه تغییری در معنا ایجاد شود. مثلاً در فارسی تهرانی «دارم لباس میپوشم» فرقی با «لباس میپوشم» ندارد. چون این زمان در فارسی وجود نداشته و هنوز تا ریشه رخنه نکردهاست.
در این جا نکته مهم حال استمراری نیست. جایی که باید اندیشه کنیم پاسخهای دوست من است. چه چیزی یک آدم باسواد ادبی را وا داشته که دقیقهها (شاید ساعتها، شاید روزها و شاید ماهها) از چیزی استدلال کند که به سادگی میتوان نشان داد درست نیست؟ چه چیزی در ذهن او چنین استدلالهای پوچی میآوردهاست؟ آیا جز این است که اندیشه او در زندان زبانش است؟ آیا اگر او انگلیسی بلد نبود من میتوانستم به او بفهمانم که اشتباه میگوید؟
بچه که بودم درست نمیفهمدم که وزارت یعنی چه، واقعا وزیر چیست!؟ اما شهرداری و استانداری را چرا. باور دارم اگر فرهنگستان این واژه را تغییر نمیداد و ما هنوز به شهرداری «بلدیه» میگفتیم، من باز در کودکی نمیفهمیدم که چیست. روزی بحث شد که معنی «معنی» چیست؟ همه گیر افتاده بودند، کار آسانی نیست. من پرسیدم که آیا برابر فارسی این واژه عربی را میدانند؟ و پس از نه شنیدن گفتم «آرِش، از آوردن». باور دارم همین واژه خودبیانگر معنی خوبی از معنی را میرساند.
برابر فارسی وزیر میشود «دستور»، کسی که کارها دست اوست. روشناست که وزارت نیز میشود «دستوری»، جایی که به کارها دست میبرند. چیزی که بین همه اینها مشترک است ساختار است. ساختار است که زبان را دقیق و پر معنی میکند. اگر ساختار را به هم بزنیم زبانی ناتندرست پیدا میکنیم و آنگاه سختتر با هم گفتوگو خواهیم کرد و شاید نتوانیم اندیشه کنیم.
البته ورود واژههای بیگانه مشکلات بیشتری هم دارد. مثلاً واژهها در زبان اصلی خودشان یک معنای ویژه و عمیق دارند اما وقتی وام گرفته میشوند آن معنای اصیل از بین میرود و یک چیز کلیتر به جا میماند. این مشکلزاست. مثلاً در فارسی هر کس میداند که دانشمند با خردمند تفاوت دارد. یک نفر میتواند دانشمندی بزرگ (مثلاً نوبل شیمی) باشد ولی در زندگیاش یک دیوانه که خردمند نیست. بالاتر از خردمند رایان است که امروزه در فارسی نیست (گرچه به لطف رایانه و رایزنی شاید بازگردد). اما زمانی که کسی از واژههای عربی استفاده میکند تا جایی که دیدم هر دو را عالم مینامد. این چیز خوبی نیست. برخی واژههای بیگانه معنای عمیق واژههای اصیل را میگیرند.
زبان فارسی در دورهای به دست عربی ویران شد. خوشبختانه بعضی روشنفکران آن دوران فارسیسازی را آغاز کردند و ساختار را به فارسی برگردادند. امروز اما انگلیسی دارد به این زبان صدمه میزند. به نظر من انگشت اتهام به سمت دولت و نظام ادبی ایران است ولی نمیتواند بگویم افراد هم هیچ تقصیری ندارد. من اگر جای کاوه لاجوردی میبودم میگفتم «و، خب، بهنظرم کَمَکی عیب دارد»