جدیداً دوستی مصری پیدا کردم. اسمش عبداللهست. بچه خوبی هست، من و همخونهایم رو به افطار دعوت کرده. تعجب کرده بود که ما تا حدی عربی بلدیم. پیشش که بودیم در میون صحبتهاش گفت که چندان مذهبی نیست؛ من و دوستم بیاختیار خندیدیم. گفتیم که تو نهتنها نماز و روزه میگیری، بلکه یک دایره بزرگ از زخم سجده روی سرت هست، در ایران تو یک ابرمذهبی تلقی میشدی. از این جا باب گفتوگو بیشتر باز شد تا بفهمیم حتی بچههای مثلاً خلاف عرب با مال ما تفاوت دارن.
تعریف کرد یکی از دوستانش یک دوستدختر کانادایی گرفته بود و با هم اوقات خوشی رو میگذروندن. گذشت تا روزی به خونه اون دختر رفت و رفتهرفته دید دختره لخت شده و روی تخت منتظر اونه. پسر عرب در اون لحظه فهمید باید بین خدا و خرما یکی رو انتخاب کنه، و یا که نه، شاید بتونه هر دو رو با هم داشته باشه!
ناگهان به دختر اصرار کرد که الان شدیدا نیاز داره سر به سر یکی از دوستهاش بذاره و از اون کمک میخواد! دختر نمیفهمید منظورش چیه و میپرسید که خوب باشه ولی چرا الان؟ ولی با اصرار پسر مواجه میشد. پسر عرب چندین بار یه جمله عربی رو با دختر کانادایی تمرین میکنه و میگه وقتی بهت گفتم توی تلفون این رو بگو. از سمت دیگه به دو تا از دوستهاش زنگ میزنه و میگه شما دو تا شاهدهای من هستین، خطبه عقد رو بخونین، و اونها میخونن و دختر کانادایی هم با گیجی تمام اون جمله عربی رو میگه. حالا در ذهن پسر، او شرعاً با دختر ازدواج کرده و با خیال راحت خرما رو برمیداره. بعدها که از هم جدا میشن میره پیش اون دو شاهد و دختر رو طلاق میده، دختری که احتمالاً هیچ وقت نفهمید چرا در اون لحظه خاص چنین اصراری برای سر به سر گذاشتن بوده.
برام جالبه که وقتی انسانها به تناقضی در زندگیشون میرسن دست به چه کارهایی که نمیزنن.