هنوز هم مثل سالهای قبل، ساری باران میبارد. هنوز کسی زیر باران نمیرود؛ چترش را نمیبندد. هنوز هم آن صندلی که اولینبار او را بر روی آن دیدم غمگینترین نقطهی دانشگاست. هنوز هم مردم از ارزانیای حرف میزنند که دوران شاه بود و شاید دیگر تکرار نشود. هنوز هم شب نشده چراغهای خیابانها روشن میشود و هنوز کسی نمیداند که چطور فاصلهای بسیار دور، بین دو نفر که نزدیک هم زندگی میکنند باز میشود. هنوز همه چیز مثل قبل است؛ فقط گوش پدربزرگ دیگر نمیشنود؛ فقط پیمان مُرد.