ساعت به وقت زوریخ

شرکت یک وبلاگ‌نویس در مسابقهٔ برنامه‌نویسی هک‌زوریخ، دست‌مایهٔ سری پست‌هایی شد که تجربهٔ شرکت در این مسابقه و سفر به کشور سوئیس را از نگاه یک دانش‌جو ایرانی توصیف می‌کند. تجربه‌ای که به نظرم خیلی سخت‌تر از خواندن این متن به‌دست می‌آید!

این متون در وبلاگ نجواهای جوانی در سه قسمت منتشر شده. قسمت سوم برای من از بقیه جالب‌تر بود. من متن دست‌نخورده هر سه قسمت را در ادامهٔ مطلب گذاشتم.

از خواندنش پشیمان نمی‌شوید! سر یک قهوه شرط می‌بندم…


توجه: نگارنده این وبلاگ هیچ ویرایشی را روی این متون انجام نداده است.

قسمت اول:

این مطلب در تاریخ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۶ در این‌‌جا توسط نیلوفر منتشر شد.

شانس ، اقبال، اتفاق یا هر چه که بود در نقطه شروع صفرم دو رخداد جالب برایم اتفاق افتاد. از دومین رخداد شروع می کنم. در فرودگاه و سالن انتظار با دانشجویی ایرانی آشنا شدم که چندین سال در آمریکا درس خوانده بود اما به دلیل مشکلات و فشارهای موجود تصمیم به انتقال گرفته بود و اکنون عازم شهر لوزان در سوئیس بود تا به ادامه تحصیل در دانشگاه EPFL بپردازد. طی صحبتی که با هم داشتیم، تجربیات ارزشمند و اطلاعات جدیدی در اختیار من قرار داد که حقیقتا جالب بود و تا کنون نه از کسی مشابه آن ها را شنیده بودم، نه خود از این جوانب به دامه تحصیل در خارج نگاه کرده بودم. متاسفانه در این جا اشتباهی مرتکب شدم،مانند بسیاری دیگر از اشتباهاتی که هر بار در روابط اجتماعی خود مرتکب می شوم؛ اسم، نشانی یا هیچ اطلاعاتی از ایشان نپرسیدم تا بتوانم در آینده نیز با ایشان در ارتباط باشم و از تجربیاتشان بهره ببرم!

به سراغ اتفاق اول می روم که مفصل تر است و به همین دلیل آن را موخر مطرح می کنم. در صف سوار شدن به هواپیما چهره ای آشنا به چشمم خورد، پیش رفتم و از ایشان پرسیدم که آیا دانشجوی شریف هستند و بله، دانشجویان شریف بودند که به تازگی پذیرش دانشگاه خارج کشور گرفته بودند. مقصد و شماره پرواز ایشان را پرسیدم و متوجه شدم که هم سفر هستیم! به عنوان کسی که به تنهایی سفر می کرد اتفاق بسیار خوشایندی بود که دو آشنا از دانشگاه نیز مرا همراهی کنند. طی مسیر با هم سوار هواپیما شدیم، تعویض هواپیما داشتیم، به فرودگاه مقصد رسیدیم و ... تا جایی که به مرز هوایی سوئیس رسیدیم، جایی که با نشان دادن مدارک می توانستیم به طور کامل وارد خاک سوئیس شویم. ایشان موازی با من وارد صف کنترل مدارک شدند و به باجه رسیدند اما این جا شروع قصه ای جدید بود. مامورها به ایشان اجازه دادند که به راحتی وارد خاک سوئیس شوند اما مرا نگه داشتند. سوالات بسیاری از من پرسیدند حتی این که چقدر پول نقد همراه دارم و ... در نهایت نیز اجازه عبور به من ندادند و مامور حاضر در باجه به من گفت که صبر کنم تا همکارش بیاید و مرا همراهی کند. ترس و نگرانی فراوانی وجود مرا فرا گرفت. اگر به من اجازه عبور نمی دادند؟ اگر مشکل قانونی برایم پیش می آمد؟ اگر مرا وادار به بازگشت می کردند یا هر سناریو ممکن دیگری. در این لحظه برگشتم و به دنبال همراهانم گشتم اما به نظر می رسید بدون لحظه ای درنگ رفته اند! حال من بودم و من در کشور غریب در حالی که اجازه ورود به من داده نشده است. پس از چند دقیقه یک مامور پلیس سر رسید. مدارک مرا گرفت و من را همراه با یک ایرانی دیگر به اتاقکی در پشت دیوارهای فرودگاه هدایت کرد. در کوچکی که قفل بود و پس از باز کردن آن وارد راهروی درازی شدیم. داخل دومین اتاق موجود در راهرو رفتیم، مامور ما را در اتاق انتظار کوچکی نشاند و درب ورودی را قفل کرد! خود به داخل اتاقی دیگر رفت. مرد ایرانی دیگر که به او هم اجازه ورود نداده بودند به فارسی به من گفت:"عجب وضعی شده! با مدارک هم جایی رامون نمیدن!" در آن لحظه ای ذره ای تمایل به حرف زدن در این باره نداشتم لکن هیچ عکس العملی نشان ندادم. 15 الی 20 دقیقه بعدی در حالی سپری شد که من نگران در اتاقک بدون پنجره نشسته بودم و صدای مردانی را می شنیدم که پشت در به آلمانی حرف می زدند. به نظر می رسید دارند با کسی تماس می گیرند، سپس با هم مشورت می کنند. دوباره تماس می گیرند. صدای ماشین فکس می آید. با هم بحث می کنند و ... بالاخره مامور پلیسی که مرا به این اتاقک آورده بود از پشت در بسته بیرون می آید، در اتاقک را باز می کند و من را به بیرون هدایت می کند. من را به سمت پله های خروج می برد و راهنمایی می کند که بروم و مدارکم را نیز پس می دهد و می گوید که همه چیز "OK" هست.

تمام لحظاتی که در آن اتاق نشسته بودم نه دسترسی به تلفن داشتم، نه اینترنت. کاملا ایزوله و تنها سعی می کردم تمام سناریوهای ممکن را در ذهنم مرور کنم. ترک شدن ناگهانی توسط همراهانم نیز بر ترس من افزوده بود. نمی دانم اگر من جای آنان بودم چه می کردم. می ایستادم؟ صبر می کردم؟ حداقل سعی می کردم متوجه شوم که دختر تنهای کم سنی که همراه ما بوده بالاخره می تواند از مرز رد شود یا نه؟ نمی دانم اما می دانم حضور همراهی هر چند آشنایی ات با ایشان کم باشد و هر چند که ایشان توانایی برای حل مشکلات نداشته باشند، امیدبخش است.

قسمت دوم:

این مطلب در تاریخ پنج‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ در این‌‌جا توسط نیلوفر منتشر شد.

شاید اسمش را وسواس بگذارید اما به نظر من وسواس نیست وبلکه علاقه به برقراری نظم ذهنی ست. وقتی که درس می خوانم، تمایل دارم میز ومحیط اطرافم مرتب باشد. وقتی که کاری را شروع می کنم، تمایل دارم مسیر و برنامه پیش رو مشخص باشد. وقتی که میخوابم، دوست دارم پیش از خواب همه وسایلم را مرتب کنم وگرنه حس ناتمام ماندن کاری را دارم. به هر حال، با توجه به علاقه من به نظم، کشور سوىیس برایم مدینه فاضله محسوب می شد. همه چیز دقیقا سر وقت. همه چیزدقیقا طبق قانون. همه چیز در بهترین و منظم ترین حالت ممکن.

هربار در مترو یا اماکن دیگر سوار پله برقی می شوم و می بینم که مردم تا چه حد نا مرتب می ایستند، برایم ناخوشایند است. خودم همواره سعی میکنم در سمت راست پله بایستم حتی اگر جلوتر یا عقب ار افرادی باشند که سمت چپ را بی دلیل مسدود کرده اند. درراهروهایشلوغنیز همواره سعی می کنم از سمت راست حرکت کنم.بدانید یا ندانید،بپسندید یا نپسندید این ها قراردادهایی بین المللی ست که به نظرم بسیار مفید است اما در ایران به نظر می رسد هیچ کس ذره ای ارزش برای این قوانین قایل نیست. آرامش ذهنی که در سوىیس وجودداشت بی بدیل بود. سطح فرهنگ واحترام مردم به قوانین برایم غیر قابل درک بود. در واقع به محض بازگشت دوباره به ایران، بی نظمی ها بی قانونی ها شروع شد.

اعتماد جاری بین مردم در سوىیس بی نظیر بود. شاید در این باب همین بس باشد که در هبچ قطار، ترام با اتوبوسی کسی یا دستگاهی برای چک کردن بلیط نبود و هرکس به راحتی می توانست بدون خربد بلیط گران قیمت از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کند با این حال وقتی این موضوع را براب هم گروهی های سوىیسی خود تعریف کردم به نظر می رسید که این گونه سرپیچی ها از قانون هیچ معنایی برایایشان ندارد و غیرقابل درک است! درهمین راستا نیز جا دارد که ذکر کنم 3 روز تمام همه تیم های حاضر در مسابقه من جمله تیم ما لپ تاپ، گوشی، کیف و تمامی وسایل خود را برروی میزها رها می کردند و بی پروامی رفتند اما هیچ کس، هیچ وسیله ای طی آن مدت گم نکرد یا هیچ چیز ارزشمندی دزدیده نشد. بعید می دانم اگر مسابقه ای مشابه در ایران باشد بعد از نیم ساعت رها کردن لپ تاپ روی میز، چیزی باقی بماند. در واقع به کراتبرای خود من پیش آمده که وسایلم در برابر چشمانم دزدیده شود؛ از دزدیدن کیف پولی که ته کوله پشتی ای که زیپ آن کاملا بسته بود، قرار داشت تا دزدیدن کیف نو درحالی که دقیقا کنار دست ما بود آن هم در لابی دانشکده کامپبوتر شریف! ابن حد از امنیت، اعتماد بین مردم، قانون مداری و نظم حقیقتا برایم غیر قابل تصور بود و واقعا درعجبم که چگونه همچین چیزی ممکن است؟ 

در آیین نامه راهنمایی و رانندگی آمده است که عابر پیاده، حق تقدم دارد اما به عنولن یک شهروند ایرانی وقتی میخواهید از خیابانی رد شوید چه می کنید؟ می ایستید تا ماشین ها عبور کنند و خیابانتا حدمطلوبی خلوت شود تا بتوانید از عرض خیابان رد شوید. اما مردمان سوىیس حتی فراترازآن چه که قوانین راهنمایی و رانندگی از ایان توقع دارد عمل می کردند. چه بسا بارها که خودروهابا دیدن من که از دور به تقاطع سر کوچه ای نزدیک می شدم یا به سمت خطعابر پیاده ای می رفتم، می ایستادند. حتی ممکن بود اگر بهمسیرشان ادامه دهند پیش از رسیدن من به خط عابر پیاده کاملا ا تقاطع عبور کرده باشنداما درتمامی مواردراننده پیش از خط عابر توقف کرد و به من اشاره نمود که پیش از او رد شوم. حتی یک بار بر سرتقاطعی که چراغ راهنما برای ماشین ها و عابران داشت، با سبز شدن چراغ عابر بهراه افتادم و در همین حد گوشی به دست نقشه را چک می کردم و اصلا متوجه اطراف نبودم که ناگاه سرمرا بالا آوردم و دیدم که چراغ عابر پیاده قرمز شده و چراغ ماشین ها سبز و ماشین های ازاطراف من در حالعبورهستند اما در همین حین یک ماشین منتظر من ایستاده تا کامل عبور کنم و پس از آن به راهش ادامه دهد و در حالب که حق قطعا با اون بود نه بوق می زند، نه چراغ نه حتیذره ای اعتراض یاحالت شکابت در چهره او دیده می شود.

چرا مردمان ما که تا به این حد ادعای تمدن و فرهنگ ریشه دار دارند، نسبت به قوانین بی توجه اند و در همه حال مناغع شخصی لحظه ای را مدنظر قرار نی دهند؟


قسمت سوم:

این مطلب در تاریخ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۶ در این‌‌جا توسط نیلوفر منتشر شد.

یکی دیگر از نکات بسیار جالب این سفر، برخورد مردم با من به عنوان یک توریست و بیگانه نوعی بود. اول از همه چیزی که بسیار دل پذیر بود، این بود که فارغ از ظاهر و نوع پوشش شما در خیابان ها هیچ گاه کسی به شما زل نمی زد یا با تعجب نگاه نمی کرد. گویی هر آن چه که هستید و هر گونه که در اجتماع حاضر شده اید، قابل احترام است. برخلاف ایران که اگر ظاهر شما کمی (و به این لغت کمی تاکید می کنم) عدم تطابق با نُرم جامعه داشته باشد، متوجه سنگینی نگاه های متعدد خواهید شد. در ایران وقتی یک توریست در محلی عمومی مانند مترو ظاهر شود همه نگاه ها را به خود جذب خواهد کرد. حتی در خیابان خانم های مسلمان محجبه فراوانی را می دیدید که مانند سایرین به راحتی در رفت و آمد بودند و همراه دوستان غیر مسلمان خود حرکت می کردند.

از این گذشته، حس می کردید که هیچ کس قصد تعرض به حریم خصوصی شما را ندارد. در ترام و اتوبوس اگر صندلی خالی وجود داشت کسی در کنار شما نمی نشست و اگر هم صندلی نبود و فرد مجبور بود کنار شما بشیند، ابتدا از شما اجازه می گرفت. وقتی هم که در خیابان ها سرگردان یا گیج بودید، کسی به شما توجهی نمی کرد که البته ممکن است این یک نکته منفی محسوب شود اما به هر حال کافی بود از هر کسی که در حال عبور بود یک سوال بپرسید تا تمام اطالاعات کافی را در اختیار شما قرار دهد. بعضا هم در پاسخ به سوال شما تا جایی توضیح می دادند و شما را کمک می کردند که مطمئن شوند مشکل شما حال شده و به پاسخ کامل رسیده اید. روز اول باران شدیدی می بارید و من چتر به همراه نداشتم و حسابی خیس شدم. موقع بازگشت  به هتل خود را به نزدیک ترین ایستگاه ترام رساندم و از اولین نفری که در ایستگاه دیدم پرسیدم که چگونه می توانم به ایستگاه فلان برم. برایم کامل توضیح داد که مسیر ترام های عبوری از این جا چگونه است و چه راه هایی برای رسیدن به ایستگاه مورد نظر دارم. سپس به او گفتم که بلیط ندارم و چگونه می توانم بلیط تهیه کنم. با هم به سمت دستگاه فروش بلیط رفتیم و یک اسکناس 10 فرانکی در آوردم تا بلیط بخرم. به من گفت که این دستگاه اسکناس قبول نمی کند و باید بروم سکه بگیرم. مرا به سمت نزدیک ترین مغازه راهنمایی کرد. وقتی با سکه برگشتم دیدم که هم چنان در کنار دستگاه منتظر من ایستاده. وقتی که من بلیط را تهیه کردم و مطمئن شد که مشکلم حل شده، سوار ترام شد و رفت و البته شایان ذکر است که در این فاصله که به من کمک می کرد چند ترام را از دست داد.

رفتار جالب بعدی، رفتار هم گروهی هایم که همگی پسر بودند، با من بود. روز اول به ایشان گفتم که مسلمان هستم. در سایر رفتارهای ایشان توجه به این تفاوت من با آن ها مشهود بود و جدا از این به عنوان کوچک ترین عضو گروه رفتار آن ها با من حقیقتا خوب و دلگرم کننده بود. روز آخر که برای صرف صبحانه رفته بودیم بر روی یک صندلی بسیار دراز یک سره که تعداد زیادی آدم می توانستند روی آن بشینند نشستیم تا صبحانه بخوریم. دو تا از هم گروهی هایم که همراه من بودند به من گفتند که وسط بشینم و آن ها با رعایت فاصله، در دو طرف من نشستند تا غریبه ای در کنار من نشیند! یا در تک تک لحظاتی که درگیر پروژه بودیم با این که سطح علمی همان دو نفر مذکور در قسمت قبل به مراتب بالاتر از من بود هیچ گاه متوجه نگاه از بالا به پایینی از سوی ایشان نشدم در حالی که در دانشگاه هر بار در کاری گروهی فردی ذره ای از دیگران بیشتر بلد باشد، متوجه نگاه از بالا به پایین او خواهیم شد. حتی وقتی که من در طراحی الگوریتم دچار اشتباهی شده بودم، به من نگفتند که کار تو اشتباه است بلکه با صرف زمان بسیار سناریوهایی را برایم تعریف کردند تا به این نتیجه برسم که الگوریتم مورد نظر من کارا نیست. آخرین شب مسابقه نیز من بیش بیش از 50 ساعت بود که نخوابیده بودم و دیگر حتی توانایی باز نگه داشتن چشمانم را نداشتم. سرم را بر روی میز گذاشتم و لحظه ای چشمانم را بستم. یکی از هم گروهی هایم پرسید که آیا می خواهم بخوابم یا مرا بیدار کنند؟ پاسخ دادم که بیدار می مانم. همین اتفاق و همین پرسش دو بار دیگر تکرار شد. سپس یکی از هم گروهی ها پیشنهاد داد که برای قدم زدن به بیرون از سالن مسابقه برویم تا سرحال شویم(در آن لحظه تنها کسی که نیاز به سرحال شدن داشت من بودم!) این کار را انجام دادیم و دوباره برگشتیم اما پس از 15 دقیقه باز خواب بر من چیره شد. به من گفتند و تاکید کردند که اگر می خواهم بخوابم و آن ها پروژه را ادامه خواهند داد. من که دیگر واقعا توانایی ادامه دادن را نداشتم خوابیدم و پس از 3 ساعت بیدار شدم. وقتی به پیش ایشان برگشتم فهمیدم که ذره ای نخوابیده اند و تمام مدت سعی در اتمام کار ناتمام من داشته اند. با این حال ذره ای به من اعتراض نکردند.

به عنوان یک دختر، بارها در دانشگاه برایم پیش آمده که در قالب یک گروه پسرها از من توقع داشته باشند که در صحبت کردن با استاد که اکثر اوقات مرد است، پیش قدم شوم یا در کلاس ها اگر درخواست تمدید تمرین یا عقب انداختن امتحان را داشته ایم، پسرها سکوت کرده اند تا دخترها قدم بردارند. یک نمونه بارز این مسئله ترم پیش اتفاق افتاد در کلاس استادی که هر چند بخواهم به او احترام بگذارم اما باز ناچارم بگویم که به غایت انسان بی شعوری ست و مایه ننگ است که کسی که استاد دانشگاه و دارای این چنین موقعیت علمی و اجتماعی ست، تا این اندازه کوته فکر و تنگ نظر باشد. قصد داشتیم موعد تحویل پروژه بسیار سنگین این استاد را به تعویق بیندازیم. پیش از شروع کلاس پسرها بسیار شاکی بودند که این چه وضعی ست و باید صحبت کنیم و پروژه را به تعویق بیندازیم و هزاران دلیل مطرح کردند که به تعویق انداختن موعد تحویل پروژه حق ماست. وقتی که استاد وارد کلاس شد همان آقایان شاکی لب از لب نگشودند و سکوت کردند. در این موقعیت دخترها بودند که وارد عمل شدند و خواسته دانشجویان را بیان کردند. باز هم آقایان محترم سکوت سنگینی اختیار کردند تا همه چانه زدن ها و بحث کردن ها توسط خانم ها انجام گیرد. در نهایت به جایی رسیدیم که استاد گفت:"هیچ کدوم از آقایون که معترض نیست. فقط خانم ها اعتراض دارن. لابد آقایون پروژه رو زدن. البته خب طبیعی هم هست. بخوای نخوای خانوما از لحاظ فیزیولوژیکی ضعیف تر هستن و ازشون هم انتظار نمیره که هم سطح با آقایون کار کنن." حتی در این لحظه نیز تمامی آن آقایان به ظاهر محترم سکوت کردند! هیچ یک دم بر نیاورد که نه خیر! ما هم پروژه را نزدیم و اتفاقا قبل از تشریف فرمایی شما آتشمان برای تمدید پروژه از خانم ها هم بسیار داغ تر بود. بگذریم ... این بود یک نمونه از برخورد آقایان محترم در مجامع علمی و دانشگاهی با خانم ها. خلاصه عرض کنم که بارها این اتفاق افتاده که آقایان توقع داشته اند خانم های هم کلاسی یا هم گروهی پا پیش بگذارند چون که گمان می کنند اساتید یا دستیاران آموزشی مذکر قرار است با خانم ها بیشتر عطوفت به خرج دهند و این گونه کار راحت تر راه می افتد. اگر این دیدگاه، دیدگاه ابرازی به زن نیست، نامش چیست؟ دید ابزاری که فقط نمایش زیبابی و اندام زن در تبلیغات و جذب مشتری نیست. اما هم گروهی های من در هنگام ارائه پروژه تمامی توضیحات و ارائه را با موافقت من به عهده گرفتند و چون می دانستند من فردی کم حرف و ساکت هستم از من توقع سخنوری در برابر داوران که تماما مذکر بودند نداشتند.

البته شایان ذکر است هر آن چه من در این جا مطرح می کنم صرفا موارد جزئی بوده و مشت نمونه خروار نخواهد بود.اما در مورد آخر و این که رفتار غالب پسرها در برابر دخترها در مجامع آکادمیک چگونه است می توانم بگویم که در اکثر اوقات همین بوده و هست و چه بسیار موارد این گونه ای که اتفاق می افتد و جا دارد بعدا در پست جداگانه بیشتر به این موضوع بپردازم.

آواتار
۲۲ سپتامبر ۱۰:۴۲ فیلو سوفیا
خیلی ممنون بابت به اشتراک گذاشتن مطلب ایشون@-)-
خواهش می‌کنم.
آواتار
خیلی جالب و در عین حال غم انگیز بود برای من این نوشته ای که به اشتراک گذاشتید.
جالب به دلیل آرامشی که در کشورهای مترقی هست و غمگین از این بابت که آرامش هست و ما از آن بی بهره ایم ...
به هر حال سپاس از شما بابت این پست و معرفی وبلاگ نیلوفر؛ حتماً خواندنی ست.
خواهش می‌کنم.
بله به نظر من هم خواندنی هست. سبک ایشون اشتراک تجربه هست و در محیطی هستن که تجارب خوبی رو می‌تونن انتقال بدن. از نظر من این وبلاگ‌ها اگر هم تفریحی نباشند؛ با ارزشند.
آواتار
یک قهوه طلبتون :)
آواتار
۲۹ سپتامبر ۱۴:۱۷ نیلوفر ظریف
من از خوندنش پشیمون شدم، یه قهوه طلبم :))
اوه اوه! این بار ترکر وب‌گذر کارش رو خوب انجام داده خانم ظریف. خیلی خوش‌حال شدم نظر شما رو این‌جا خوندم. حقیقتش اصلاً حواسم نبود که می‌تونه به این سادگی پیدا بشه.
هیچ وقت قصد پشیمون کردنتون رو نداشتم، اما طلبتون :))

فکر کنم باید بابت این سری پست‌هاتون هم تشکر کنم.

آواتار
۲۹ سپتامبر ۱۵:۴۳ نیلوفر ظریف
خواهش میکنم :)))
آواتار
۰۲ اکتبر ۱۴:۴۸ محمدمهدی طاهری
خیلی خوب بودن ، بعد از ی هفته هنوز بعضی وقتا به این فرهنگای جالب فکر می کنم :-)
خواهش می‌کنم :)
محمدمهدی جان انشالله موفقیت‌ها و داستان‌های خودت رو بشنویم و فکر کنیم.
آواتار
۰۴ اکتبر ۰۶:۵۳ میلاد رضایی
سلام
قهوه‌ام رو از کجا میتونم بگیرم؟
سلام
والله کسی به من قهوه نداد :)) ولی شما اگه پنج‌شنبه، جمعه‌ای از طرف‌های آزادی رد شدین در خدمتم.
آواتار
۲۱ اکتبر ۱۳:۰۸ شِـــ‌یدا ..
در مورد پست آخر
پاسخی باشه به افرادی که موسقی عصرجدید و الکترونیک رو پایین‌تر از کلاسیک‌ها می‌دونن.

به نظرم  اصلا از یه جنس نیستند که بشه مقایسه‌شون کرد. زمینه‌هاشون فرق میکنه. به خصوص دوتا سبک کلی رو که هر کدوم یه دنیای وسیعی واسه خودش داره و هزارتا شاخه میشه. شاید زندگی تو سال 2017  ٬ موسیقی الکترونیک رو ایجاب میکنه. همونطور که ارتباط برقرار کردن با سبک کلاسیک برای نسل ما و بعد از ما مشکل‌تره. 
و به نظرم منطقی‌ترین کار اینه که آدم سبک مورد علاقه‌ش رو زیاد جدی نگیره٬ تا بتونه با چیزای بهتری آشنا شه. 

ضمن اینکه من این دوتا اهنگو ور میدارم واسه خودم :))
سلام شیدا جان، ببخشید که تو وبلاگت نظر نمی‌ذارم. من همیشه خوانندم اما اغلب خواننده خاموش.

حقیقتش من هیچ دانش تئوری موسیقیایی‌ای ندارم که بتونم نظری بدم اما از نظرت لذت بردم.

مال خودت آقا :)) مال من که نیستن! من فقط نشر دهندم.
آواتار
۳۰ ژوئن ۰۴:۵۴ خورشید ‌‌‌
واقعا قهوه می‌دید؟ :دی
سلام، خوش اومدین.

آره، به دو نفرم تو نظرات این پست گفتم ولی نیومدن بگیرن :))
آواتار
۳۰ ژوئن ۰۷:۴۳ خورشید ‌‌‌
سلام. البته من خیلی وقته که دورادور و خاموش می‌خونم این‌جا رو. :)

حالا بیایم بگیریم قهوه‌مون رو یعنی؟:دی
عجب!

آره، چرا که نه؟ همین امروز یکی بهم یک ساندویچ مجانی داد و برام از همهٔ ساندویچ‌های دیگه خوش‌مزه‌تر بود :))
من سر شرطم کاملاً جدیم. گرچه کسایی که از پست‌ها خوششون اومد بهم قهوه‌ای ندادن! ولی هر کسی قهوه خواست می‌تونه هر وقت بیاد و بگیره.

من طرف‌های آزادی-طرشت هستم اگه قهوه خواستین. 
آواتار
۰۱ جولای ۱۳:۱۸ خورشید ‌‌‌
پس مزاحمتون می‌شیم. :دی
به روی چشم.
آواتار

سلام.خیلی ممنون بابت انتشار همچین پستی.

من همیشه خواننده خاموشی هستم ولی این وبلاگ و به خصوص این پست اجازه سکوت بیشتر رو نمیده دیگه از بس که مطالبش خوب و خاصه.

حالا این خانومی که اینارو گفتن وبلاگ یا سایتی دارن که ما بیشتر از تجربیاتشون استفاده کنیم؟

راستی یه قهوه طلبتون:)

سلام ممنون.

نه متاسفانه مدت‌هاست که فعال نیست. من هم خیلی نوشته‌هاش رو دوست دارم. اگه زمانی دیدم که فعال شد این پاسخ رو ویرایش می‌کنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سرندیپیتی تنها نام شخصیت صورتی کارتون جزیرهٔ ناشناخته نیست؛ «serendipity» واژه‌ای انگلیسی با پیشینه ایرانیست که به یافته‌ای نیکو به صورت ناگهانی اشاره دارد. دست‌آوردی اتفاقی و مثبت که جوینده به دنبالش نبوده، اما به دستش آورده.
همان‌طور که بعضی آدم ها ناگهان خوشبخت می‌شوند، همان‌طور که شاید شما یک روز سرندیپیتی خود را بیابید.

پ.ن: واژه سرندیپیتی از واژه ایرانی سرندیپ ساخته شده. سرندیپ به معنای سریلانکایی است.


ذات متن برای خوانده شدن است. کپی بدون ذکر منبع مجاز می‌باشد.