«یکی بود، یکی نبود…» شروع جالبی برای یک داستانه. انگلیسیها هم چیزی شبیه به «روزی، روزگاری…» رو برای شروع داستان دارن. برام سوال شده بود که فرهنگهای مختلف چه جوری افسانههاشون رو شروع میکنن.
خوشبختانه در این مورد مطالب خوبی در اینترنت بود. مثلاً یک صفحه اختصاصی ویکیپدیا براش وجود داره که چیزهای جالبی توش پیدا کردم. مثلاً چکیها چیزی شبیه به ما میگن؛ «آنجا بود، آنجا نبود…». تعداد خوبی از کشورهای اروپای شرقی با چیزی شبیه به «پشت هفت کوه، پشت هفت دریا…» آغاز میکنن. کشور موزامبیک شروع جالبی داره؛ «روزگاری، دوستیای واقعی بود…». لهستانیها و لیتوانیاییها برای پایان دادن به داستانشون میگن «و من هم آنجا بودم، شراب و شهدآب* مینوشیدم». ایسلندیها در پایان میگن «گربهای در خَلاش**، دمش را بالا گذاشت و افسانه تمام شد».
ولی عجیبترین چیزی که پیدا کردم شروع داستان کرهایها بود؛ «زمانی که ببرها چپق میکشیدند…» یا بهتر، «زمانی که ببری چپق/سیگار میکشید…». خیلی دوست دارم منشا این جمله رو بدونم ولی متاسفانه هیچ مقاله معتبر و آکادمیکی برایش پیدا نکردم. ولی بهتره بدونیم ببر حیوان نمادین کره هست و بسیاری از ضربالمثلهای کره با ببر ساخته میشن. نقاشیهای کهنی هم از کره موندن که در اون ببری رو در حال چپق کشیدن نشون میدن.
پ.ن*: شهدآب یا مِیانگبین نوعی شراب است که با آب و عسل درست میشود.
پ.ن**: خلاش نوعی باتلاق است که در شمال کشور هم فراوان است.